جدول جو
جدول جو

معنی مزالق - جستجوی لغت در جدول جو

مزالق(مَ لِ)
جمع واژۀ مزلق، جمع واژۀ مزلقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). رجوع به مزلق و مزلقه شود
لغت نامه دهخدا
مزالق
جمع مزلقه، جاهای لغزیدن
تصویری از مزالق
تصویر مزالق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزال
تصویر مزال
مزله ها، جاهای لغزیدن، لغزشگاه ها، جمع واژۀ مزله
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
مالۀ زمین. (دهار). ماله که بدان زمین کشت راهموار و برابر کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از فارسی، ماله ای که بدان زمین کشت را هموار و برابر کنند. (ناظم الاطباء). آنچه برزگر بدان زمین شیار کرده را هموار کند و عبارت لسان چنین است: چوبی عریض که با رسن به دو گاو بسته شود و مرد بر آن ایستد و گاوان آن را کشند. (از اقرب الموارد) ، مالۀ گلکاران. (منتهی الارب) (آنندراج). مالۀ گلکاری. (ناظم الاطباء). مالۀ گلکار، معرب مالۀ فارسی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مالج و ماله شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
معرب زال است چنانکه زالق العتیق گویند اندر پیش زره و زالق الحدیث که معرب کرده اند و آن زال کهن است و زال نو. (تاریخ سیستان ص 22). و رجوع به زال زر شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
رستاق یا قلعه ای بوده است در سجستان (سیستان). بلاذری آرد: عبدالله بن عامر بن کریز که در 30 هجری قمری بعزم خراسان میرفت با لشکریان خود در شیرجان (سیرجان) کرمان فرود آمد و ربیع بن زیاد بن انس حارثی را به سجستان فرستاد. ربیع پس از گذشتن از فهرج و همچنین از بیابانی بطول 75 فرسخ به زالق که قلعه ای بود واقع در 5فرسخی سجستان رسید. در روز مهرجان (مهرگان) بدان حمله برد و آن را گشود و چون بر دهقان (رئیس) قلعه دست یافت دهقان نیزۀ خود را در زمین فرو کرد و جای آن را از طلا و نقره پر ساخت و با آن مبلغ طلا و نقره، آزادی خود را از ربیع خریداری کرد. سپس ربیع به قریۀ کرکویه در 5فرسخی والق رفت. در همان روزها که مردم زرنج امیر خود را جانشین عبدالرحمن بن سمره (خلیفۀ عبدالله بن عامر) بود اخراج کردند، مردم زالق نیز پیمان صلح خود را شکستند و چون علی (ع) از جنگ جمل فراغت یافت حسکه بن عتاب حبطی و عمران بن فصیل برجمی با گروهی از دزدان عرب بزالق رفتند، اموالی از مردم آنجا گرفتند و جد بختری (اصم بن مجاهد) را اسیر کردند. (از فتوح البلدان بلاذری چ بریل صص 393- 395). یاقوت آرد: رستاقی است بزرگ در سجستان مشتمل بر قصرها و قلعه ها و ربیع بن کریز آن را گشود و 10هزار تن از اهالی آنجا را ببردگی گرفت. اتفاقاً غلام دهقان (رئیس) زرنج که 300هزار درهم از درآمد غلات قریه های مولای خود گرد آورده بود و همراه خود داشت، بدست ربیع افتاد. ربیع از غلام پرسید همه ساله منافع دهقان به این مبلغ میرسد گفت آری. پرسید از کجا بدست آورده است جواب داد: به کمک بیل و کلنگ. (از المعجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لِ)
لغزاننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هرچه ترطیب و تلیین سطح عضو به حد لغزندگی کند تا آنچه در آن محتبس باشد به حرکت او حرکت نماید مثل آلوی بخارا. (تحفۀ حکیم مؤمن ص 8). مزلق هوالذی یبل ّ سطح الجسم المحتبس فی مجری فیبراً به عما احتبس فیه ثم یتحرک ذلک الجسم بثقله الطبیعی فیکون له محرکاً بالعرض و ذلک کالاجاص و اللعابات. (بحر الجواهر ص 342 از یادداشت مرحوم دهخدا). داروئی است که سطح جسم محتبس در مجرای گوارشی (روده) را مرطوب میکند و بادرآمیختن با آن آن را نرم تر و سیلان پذیرتر میسازد تابوسیلۀ ثقل طبیعی و یا نیروی دافعه به جریان در آید و خارج شود. همان کاری که آلو بخارا در لینت دادن و اسهال آوردن انجام میدهد. (ترجمه از کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150 سطر 12 از یادداشت مرحوم دهخدا) : اجاص به فارسی آلو بخارا نامند... در دوم تر و ملین و مزلق و مسهل صفرا و مسکن حرارت دل...است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مزلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لَ)
نسو کرده. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : بیت مزلق، خانه نسوکرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
جای لغزان. زلاقه. مزلقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، مزالق. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ زال ل)
جمع واژۀ مزلّه:مزال اقدام، لغزشگاه. پای لغز. رجوع به مزله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ معلق. (منتهی الارب). جمع واژۀ معلق به معنی سوسمار خرد. (آنندراج). جمع واژۀ معلق (م ل / م ل ) . (ناظم الاطباء). جمع واژۀ معلق. (اقرب الموارد). و رجوع به معلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
لغزانده. لغزانیده. لغزش داده شده، ناقۀ بچه افکنده، به نظر تیز نگریسته شده، موی سترده شده، پیوسته تیز داشته شده (مثلاً آهن) ، نیک آلوده شده به روغن و جز آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ منطلق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). رجوع به منطلق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مغلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مغلق شود، تیرهای فائز، صفت است نه علم. (منتهی الارب). تیرهای فائز. (ناظم الاطباء). و گویند مغالق از نعوت تیرهای فائز است و از نامهای آن نیست. (از اقرب الموارد) ، فروبستگیها. تنگناها. دشواریها: مدتها در مضایق آن شدت و مغالق آن کربت بماندیم. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 26). فرمودند که به جانب سیستان باید رفت... و آن لشکرها را از مضایق غربت و مغالق کربت خلاص دادن. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 60). چون ابوالحسن... قوت و شوکت ایشان دانسته بود و درایت و تجربت ایشان در دخول مضایق و افتتاح مغالق و تدبیر کارها... شناخته تا نیم شبی از شهر بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلق. (ناظم الاطباء). رجوع به مسلق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مزلف، جمع واژۀ مزلفه. (ناظم الاطباء). هر ده که میان دشت و زمین کشت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر ده میان راه که واقع میان دشت و زمین کشتزار باشد و یا میان جای آب دار و جای بی آب بود. (ناظم الاطباء). شهرها که از یک سو کشت بود و از دیگر سو بیابان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جاهای انبوه و جای جمع شدن. گویند مزالف حجاز چنان که گویند مخالیف یمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ محلق، استره و گلیم درشت. (منتهی الارب). رجوع به محلق شود
لغت نامه دهخدا
(زُ لِ)
زملق. (منتهی الارب). کسی که پیش از دخول انزال کند. (ناظم الاطباء). رجوع به زملق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه مزاق، شتر مادۀ نیک تیزرو. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
لغزش دهنده. لغزاننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مزلّق. رجوع به مزلق شود، ناقۀ بچه افکنده، به نظر تیز نگرنده، موی سترنده، پیوسته تیز دارنده. (مثلاً آهن) ، نیک به روغن و جز آن آلوده کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزال
تصویر مزال
جمع مزله، لغزش ها لغزشگاه ها جمع مزله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالق
تصویر مالق
پارسی تازی گشته ماله ماله گلکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزالف
تصویر مزالف
جمع مزلفه، گرد آمدنگاه ها پای ها جاهای انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
لغزانده لغزاننده لغزش دهنده، دوایی را نامند که بقوت ملینه و رطوبت مزلقه که دارد تعیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لَ))
لغزش داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لِ))
لغزش دهنده
فرهنگ فارسی معین