جدول جو
جدول جو

معنی مزاجاً - جستجوی لغت در جدول جو

مزاجاً
(نِ گَهْ تَ)
از لحاظ مزاج
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مداجات
تصویر مداجات
مدارا کردن با دشمن، پنهان ساختن دشمنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهاجات
تصویر مهاجات
یکدیگر را هجو کردن، عیب همدیگر را گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناجات
تصویر مناجات
رازونیاز کردن، راز دل خود را به کسی گفتن، رازگویی و عرض نیاز به درگاه خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاجات
تصویر مجاجات
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
جمع واژۀ مزاج: و انواع امراض و صنوف مزاجات و مرکبات و غیر آن ثبت گردانید. (سندبادنامه ص 65). رجوع به مزاج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مزار. مقابر. رجوع به مزار شود: ناگاه از فضل باری تبارک و تعالی همان روز مردی عجمی با من پیوست که او از آذربایجان بود و یک بار دیگر آن مزارات متبرکه را دریافته بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 26)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
با زن حرام جمع آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر حرامی جماع دادن زن. (ناظم الاطباء). با کسی زنا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ده بزرگی است از دهستان بوانات و سرچهان شهرستان آباده، در 30هزارگزی جنوب شرقی سوریان و کنار راه ده بید به سنگ مزایجان، در دامنۀ سردسیر واقع و دارای 2326 تن سکنه است. آبش از قنات و رود خانه محلی، محصولش غلات، انگور، میوه جات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از طسوج لنجرود قم. (تاریخ قم ص 113). آن را مردی از عجم بناکرده است و بنده ای را از بندگان خود نام او مزده برعمارت و بنای آن موکل گردانیده پس مزده دیه و شهر مزدجان را بنا کرد و به نام خود بازخواند و بدین دیه جوئی که از وادی برگرفت و آب بدان روانه کرد و آن جوی را به نام خوجه اش به نام کرد و نام خواجۀ او... بندۀ خود را گفت که چه کردی مزده گفت که شهر را به نام خود بنا کردم و جوی را به نام تو و هیچ چیزی را بقا و حیات نیست الا به آب چنانچ حق سبحانه و تعالی میفرماید که ’و جعلنا من الماء کل شی هحی ه’ خواجۀ مزده برمزده خشم گرفت و گفت توآنچ مشهور است و معروف به نام خود بنا کرده ای که آن مدینه و دیه است و جوی آب که بغیر از خواص کسی آن را نمی شناسد و نمی داند به نام من باز خوانده ای و مزده را بدین سبب بکشت و نام مزدۀ مملوک بر مزدجان افتاد و بدو باز میخوانند و در کتاب سیر ملوک عجم آورده اند که باروی شهر قم و مزدجان بهرام جور (گور) بنا کرده است. (تاریخ قم ص 62) : و قم و رستاقهای آن را بنا نهاد به مزدجان بارو کشید. (تاریخ قم ص 23). و همچنین بر ظاهر کمیدان فراپیش صحاری مزدجان و غیر آن باروی حصین محکم بکشیدند. (تاریخ قم ص 35)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هَِ پَ)
متکبر و مغرور و خودپسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هَِ کُ نَ نْ دَ / دِ)
مزاج داننده. دانندۀ مزاج. عارف به مزاج. کسی که در مزاج کسی تصرف کرده باشد و بر نیک و بد آن اطلاع خوب داشته باشد. (آنندراج). آگاه به خوی و طبیعت. (ناظم الاطباء). مزاج شناس. آن که به اخلاق دیگران آگاه باشد و طرز رفتار با آنها را بداند:
کناره جوی ازاین مشت استخوان شده اند
سگان این سر کو خوش مزاجدان شده اند.
میر جملۀ شهرستانی (از آنندراج).
، دمساز و سازوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مداوات ملاینه. مصانعه. دشمنی پنهان. (یادداشت مؤلف). مداجاه: شرعه ولا و شرب هواء ایشان از تغییر زمان و تکدیر حدثان و نوازغ مداجات و شوائب ممارات مبرا ماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 197). میان حضرت فارس و ایگ به حکم تلاصق دیار مداجاتی که پیوسته بوده است قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 32). مردم هنگام مداجات چون به مهاجات یکدیگر را بنکوهند به سگ ماننده کنند. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
پرسیدن از کسی چیزی که تا در غلط افکند او را یا چیستان گفتن. (آنندراج). محاجاه. رجوع به محاجاه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
حجاء. (منتهی الارب). پرسیدن از کسی چیزی را تا در غلط افکند او را. (منتهی الارب). فطانت کسی را آزمایش کردن. (از لسان العرب) ، چیستان گفتن. (از منتهی الارب). احجیه گفتن با یکدیگر. تحاجی. حجاء، با هم کارزار کردن. حجاء. (از منتهی الارب). رجوع به حجاء شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مس کردن. (منتهی الارب). لمس کردن. (اقرب الموارد) ، واکوشیدن و معالجت کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مناجاه
تصویر مناجاه
مناجات در فارسی: راز گفت در دل راز و نیاز با خدا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مزاوجه، جفت گشت ها جفتگشتان زنا شویی ها جمع مزاوجه مزاوجه ها، اختلاط و امتزاج عناصر که باعث پدید آمدن موالید ثلاثه میباشد. این امتزاج را مزاوجات اربعه هم نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاجاه
تصویر مجاجاه
مجاجات در فارسی، جمع مجاجه، افشره ها شیره ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مجاجه. آنچه از دهن بیرون ریزند: چون نفثات سحر کلام و مجاجات اقلام امیر خاقانی، عصاره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداجاه
تصویر مداجاه
مداجات در فارسی سازگاری بردباری
فرهنگ لغت هوشیار
مدارا کردن با دشمن پوشانیدن دشمنی را: مردم هنگام مداجات چون بمهاجات یکدیگر را بنکوهند بسگ ماننده کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزانات
تصویر مزانات
جهمرزی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مزار، مستیگاهان گور ها و مسیتنامه نوشته ای که پیرامون مسیتگاهان و گور ها فراهم آید جمع مزار: زیارتگاهها: واضعاف آن بر عمارت مساجد و معابد و اربطه و مدارس و قناطر ومصانع و مزارات متبرک و بقاع خیر صرف کرده است، قبرها آرامگاهها، کتابی که از زیارتگاهها و قبرها بحث کند: مزارات تبریز مزارات شیراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاجاه
تصویر مفاجاه
مفاجا و مفاجات در فارسی: نا گاه تاخت نا گاه شبیخون
فرهنگ لغت هوشیار
هجو کردن یکدیگر را، هجو گویی: ... (مهاجرت شعراء را از اسباب مهالک ممالک سالفه و امم ماضیه شمرده اند)
فرهنگ لغت هوشیار
ناگهان حمله کردن، ناگاه درآمدن، ناگهان گرفتن، حمله ناگهانی. یا مرگ (موت) مفاجات. مرگ ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجاه
تصویر مهاجاه
مهاجات در فارسی: همنکوهی
فرهنگ لغت هوشیار
راز و نیاز کردن با کسی نجوی کردن با کسی، با خدا راز و نیاز کردن، پی بردن بعقاید نهانی یکدیگر: (اگر تکلف در توقف داری بصحبت و محرومیت لایق تر افتد و معول در این معانی بر معاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود) (کلیله مصحح مینوی. 249)، راز گویی، عرض نیاز بدرگاه خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجات
تصویر مهاجات
((مُ))
یکدیگر را هجو کردن، عیب همدیگر را گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناجات
تصویر مناجات
((مُ))
راز و نیاز کردن با خداوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفاجات
تصویر مفاجات
((مُ))
ناگاه حمله بردن، مرگ ناگهانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضافاً
تصویر مضافاً
((مُ فَن))
به علاوه، از این گذشته، باافزودن این مطلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناجات
تصویر مناجات
راز و نیاز
فرهنگ واژه فارسی سره
با شوخی، شوخی کردم، به طور مضحک، شوخ طبعانه، مسخره وار
دیکشنری اردو به فارسی