- مرکب
- آمیخته، همکرد، دوات، رهوار
معنی مرکب - جستجوی لغت در جدول جو
- مرکب
- هرچه بر آن سوار شوند، حیوانی که بر آن سوار شوند
- مرکب
- ترکیب شده، آمیخته شده، آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد
در علم شیمی ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد
ویژگی جسم یا ماده ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد
ماده ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می شود
- مرکب
- آنچه که بر آن سوار شوند، سواری، بارگیر
- مرکب ((مُ رَ کَّ))
- ترکیب شده، آمیخته شده، ماده ای سیاه رنگ که از دوده و مواد دیگر به دست می آید و از آن برای نوشتن و چاپ استفاده می شود
- مرکب ((مَ کَ))
- هر آن چه بر آن سوار شوند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
در تازی نیامده رهوار شایسته سواری لایق مرکب بودن شایسته سورای: از ناگاه مردی آمد که دو استر مرکبی پدیدار نیست
مرکبه در فارسی مونث مرکب درآمیزنده مونث مرکب جمع مرکبات. مونث مرکب: اجزاء مرکبه یک شی جمع مرکبات
کلان زانو، جمع رکب، شترسواران اسب سواران
کانون، کیان، میانگاه، نافه، ونسار، وندسار
بسامان، سازمند
همگری هم آمیزی، بر هم نشینی -1 استوار شدن بر هم نشستن، سواری
گروه سواران یا پیادگان، عده ای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند
مهیب، معظم، بزرگ، باشکوه
مرقبه، جای دیدبان در بلندی، مرقب
اقدام کننده به کاری به ویژه کار زشت
بر هم نشستن، به هم پیوستن، استوار شدن
بیخ بازو و کتف، شانه، ناحیه و کرانۀ چیزی
مرحبا، کلمه ای که برای تحسین به کار می رود، آفرین
میان دایره، نقطۀ وسط دایره، محل اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه، محل، مکان، کنایه از دنیا، جهان
مرکز ثقل: در علم فیزیک، گرانیگاه، جایگاه اصلی چیزی
مرکز ثقل: در علم فیزیک، گرانیگاه، جایگاه اصلی چیزی
آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده، بانظم، دائماً، همیشه، منسجم، استوار، آنکه راتبه و مواجب می گرفته است
مرتب کردن (ساختن): نظم و ترتیب دادن
مرتب کردن (ساختن): نظم و ترتیب دادن
هرچه انسان بر آن سوار می شود مانند اسب، استر و امثال آن ها
همیشه بهار (حیالعالم) از گیاهان
بر هم نشیننده و استوار گردنده
جمع مرکب، رهواران جمع مرکب: بفرمود تا بوجه اعظام و احترام باسازوعدت و آلت و اهبت و مراکب و موالی با سرخانه و اهالی گردد
فراخ شدن، فراخی، بزرگی، گشادی
با شکوه بزرگ، با هیبت، با مهابت
اقدام کننده بکاری
منظم کننده، ترتیب دهنده، مرتبه دار
برانگیخته برانگیزنده ترغیب شده تشویق شده. ترغیب کننده مشوق جمع مرغبین: بر هر مایه دار بمعنی... که رسیدم او را بر اتما آن مرغب و محرض یافتم
تری دهنده، رطوبت زاینده
سواری کرده شده
گنجشک
لگن، تشت تشت جامه شویی، تغار بزرگ جای شستشوی لباس و غیره، تغار بزرگ، ظرف غذا: امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی (رختت) از اینجا برکن، (گلستان)