جدول جو
جدول جو

معنی مروض - جستجوی لغت در جدول جو

مروض
(مُ رَوْ وِ)
نعت فاعلی از مصدر ترویض. رجوع به ترویض شود. ریاضت دهنده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مروض
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر روض و ریاضه. رجوع به روض و ریاضه شود، فرس مروض، اسب رام کرده. (منتهی الارب). مطیع و مسخر شده و راه رفتن را آموخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مروض
(مُ رَوْ وَ)
نعت مفعولی از مصدر ترویض. رجوع به ترویض و مروض شود. ریاضت داده شده. (غیاث) (آنندراج). کره اسب مطیع و مسخرشده و راه رفتن را آموخته. (از اقرب الموارد).
- مروض کردن، رام کردن. آموخته ساختن. ریاضت دادن:
نفسها را تا مروض کرده ام
زین ستوران بس لگدها خورده ام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
مروض
رام شده پروریده زهنجه دیده (زهنجه ریاضت) رام شده پروریده زهنجه دیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مروا
تصویر مروا
(دخترانه)
پهلوی فال نیک و دعای خیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قروض
تصویر قروض
قرض ها، وام ها، دین ها، جمع واژۀ قرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروح
تصویر مروح
راحت رساننده، خوشی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرود
تصویر مرود
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، امبرود، انبرود، مل، کمّثری، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرور
تصویر مرور
رفتن، گذشتن، گذر کردن، مطالعۀ اجمالی کتاب، سپری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
مرج ها، چمنها، چراگاهها، جمع واژۀ مرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروق
تصویر مروق
صاف شده، صافی، بی درد، دارای رواق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروض
تصویر عروض
در علوم ادبی میزان شعر
جمع اعاریض
در علوم ادبی جزء آخر مصراع اول بیت
ناحیه، کرانه و گوشه، راه در کوه
در علوم ادبی مضمون کلام
در علوم ادبی علمی که به وسیلۀ آن به اوزان شعر و تغییرات آن پی می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروت
تصویر مروت
جوانمردی، مردمی، مردانگی، نرم دلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروع
تصویر مروع
کسی که دلش به ترس آمیخته، بیمناک، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، متوحّش، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروض
تصویر عروض
عرض ها، کالاها، جمع واژۀ عرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
رواج دهنده، ترویج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرود
تصویر مرود
میل سرمه دان، محور، میله ای است که باز بر آن می نشیند و زنجیری دارد که پای باز را بر آن می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ضَ)
مؤنث مروض، نعت مفعولی از روض و ریاضه. رجوع به مروض و روض و ریاضه شود. ناقه مروضه، شتر مادۀ رام کرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مربض
تصویر مربض
آغال، کنام محلی که چهارپایان درآن بیاسایند جمع مرابض
فرهنگ لغت هوشیار
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروع
تصویر مروع
بیمناک، ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروش
تصویر مروش
جمع مرش، خراش ها
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه بدینگونه آمده در یک فرهنگ فارسی و آن را بر گرفته از مروح تازی دانسته این واژه پارسی است و چنان که در آنندراج آمده، مروه خو انده می شود و هم پیوند است با واژه مرو در پارسی پهلوی که به گیاه خوشبو گفته می شود مروه گیاهی است خوشبوی و شاید همان گیاهی که در گویش تهرانی و گویش اراکی، مرزه خوانده می شود. سخت خوشبوی ومعطر کننده، مروه مروت در فارسی مردمی مردانگی
فرهنگ لغت هوشیار
باز گفته این واژه را برخی عربی - فارسی دانند که برابر آن (منسوب به مرو) است. مرو یا مورو نام پارسی پهلوی شهری است در خراسان بزرگ و بی گمان نامگذاری تازی بر این شهر نیست پارسی است مروی مروزی بند بار ریسمان باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار، رنجور، نا تندرست، نالان، معلول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکض
تصویر مرکض
فروزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروض
تصویر محروض
نا بکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروض
تصویر قروض
جمع قرض، وام ها جمع قرض وامها، جمع قروضات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروض
تصویر فروض
کلانسالی گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غروض
تصویر غروض
جمع غرض، پیش بند های اشتران سینه بند های پالان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروض
تصویر عروض
میزان شعر و نیز بمعنی کرانه و ناحیه هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حروض
تصویر حروض
لاغر و نحیف گشتن از بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
کاهیده مرزجوش پارسی تازی گشته مرزنگوش (این واژه پارسی است) مرزنگوش. یا مروس اقطی. مرزنگوش. توضیح جزو اول یعنی مروس معرب و مصحف یونانی بمعنی مرزنگوش است و جزو دوم یعنی اقطی که معرب یونانی است بمعانی: دماغه ساحل کنار رود غله و آرد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرور
تصویر مرور
بازبینی، بازنگری، رفت و آمد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار
فرهنگ واژه فارسی سره