جدول جو
جدول جو

معنی مروشکان - جستجوی لغت در جدول جو

مروشکان
(مَ)
دهی است از دهستان سرچهان بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، در 78هزارگزی جنوب شرقی سوریان کنار راه دیدگان به چهار راه در منطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 200 تن سکنه است. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، حبوبات، انگور، آلو و شغل مردمش زراعت و باغبانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروسکان
تصویر بروسکان
(پسرانه)
نگارش کردی: بروسکان، بروسکه، جمع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشکان
تصویر ارشکان
(پسرانه)
لقب چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منوشان
تصویر منوشان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از فرمانروایان دلاور ایرانی که از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروشان
تصویر سروشان
(پسرانه)
نام جد بایزید بسطامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشنان
تصویر روشنان
ستارگان مثلاً روشنان فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشکان
تصویر توشکان
آتش خانۀ حمام، گلخن، گولخ، گلخان، گولخن، تون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
خروشنده، در حال جوش و خروش و خروشیدن، کنایه از جوشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروشان
تصویر بروشان
گروندگان، مؤمنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موشکاف
تصویر موشکاف
شخص باریک بین که در امری دقت و باریک بینی کند، باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق، غوررس
فرهنگ فارسی عمید
گلخن و آتشدان گرمابه و حمام را گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، آتشدان گرمابه، (شرفنامۀ منیری)، آتشدان گرمابه باشد و آن را تون نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نِ زَ دَ)
در حال خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش با همه معانی آن شود:
خروشان و کفک افکنان و سلیحش.
خسروی.
گرانمایه فرزند در پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی.
فردوسی.
ببست آن در وبارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان.
فردوسی.
همه جامۀ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک.
فردوسی.
خروشان همی تاخت تا قلبگاه
بجائی کجا شاه بد با سپاه.
فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافۀ مشک بچنگ.
منوچهری.
همه روز نالان و جوشان بود
بیک جای تا شب خروشان بود.
(گرشاسب نامه).
این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت. (سندبادنامه ص 224). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. (سندبادنامه ص 292).
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
نظامی.
ز رشک نرگس مستش خروشان
ببازار ارم ریحان فروشان.
نظامی.
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان.
نظامی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان که وامانده اند.
سعدی (بوستان).
بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان.
حافظ.
، خروشنده. آنکه می خروشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش در همه معانی آن شود:
اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند.
فردوسی.
پراکنده با مشک و دم سنگ خوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
مگرچون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او.
نظامی.
- سیل خروشان، سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره زن
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
دهی است از دهستان جاسب بخش دلیجان شهرستان محلات. کوهستانی و سردسیر است و 990 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بر حسب نسخۀ شاهنامۀ چاپ پاریس کروشان زمین آن سوی مرز چاچ است:
سپهدار ترکان از آن روی چاج
نشسته به آرام بر تخت عاج
بمرز کروشان زمین هرچه بود
ز برگ درخت وز کشت و درود
بخوردند یکسر همه بار و برگ
جهان را همی آرزوبود مرگ.
و در نسخ دیگر بجای این کلمه بر آن مرز کهسار... آمده است و در این صورت لغت و شاهد آن موضوعاً منتفی است. رجوع به شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1283 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
ستارگان. (غیاث اللغات). جمع واژۀ روشن. ستارگان. (اشتنگاس). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) :
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند
زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند.
خاقانی.
روشنان زآن حکم کاول کرده اند
دست آفت زو معطل کرده اند.
خاقانی.
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند.
خاقانی.
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند.
خاقانی.
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده.
خاقانی.
سیب را گر ز قطع نیم کند
ناخنۀ روشنان دو نیم کند.
نظامی (هفت پیکر ص 8).
روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11).
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست.
سعدی.
و رجوع به روشنان فلک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
ارشگان بقول موسی خورنی مورخ ارمنی و سبه اوس. چهارمین پادشاه اشکانی، و منطبق است با فرهاددوم و اردوان دوم. (ایران باستان ص 2585 و 2612)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
امت پیغمبر. (برهان). بروسان. و آن مصحف برروشنان است. (یادداشت دهخدا). رجوع به برروشنان شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
ناحیه و قریه ای است واقع در وادیی به کوه الوند همدان و جایی خرم و دلگشا است. (از معجم البلدان). ناحیه و قریه ای است به نزدیک الوند دامن کوه همدان به نزهت و صفا ضرب المثل عالم، شیخ عین القضات نیز آن را توصیف کرده. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
تثنیۀ مرقش در حالت رفعی. رجوع به مرقش شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان نیم بلوک بخش قائن شهرستان بیرجند واقع در شمال باختری ششتمد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخشی دستجرد شهرستان قم. سکنۀ آن 212 تن و محصول آنجا غلات و بنشن و گردو و قیسی. آب آن از قنات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکان، دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در 36هزارگزی جنوب غربی نوبران و 15هزارگزی راه عمومی در منطقۀکوهستانی و سردسیری، با 381 تن سکنه. آب آن از سه رشته قنات و محصولش غلات آبی و دیمی و انواع میوه جات وشغل مردمش زراعت، و گله داری و جاجیم بافی می باشد. معدن نمک سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام یکی از دهستانهای بخش طرهان شهرستان خرم آباد. حدود - شمال: دهستان کوهدشت. جنوب و باختر: رودخانه صیمره. خاور: رود خانه کشکان. آب آن از چاه و رود خانه کشکان و مادیان رود و پیران نهر و پرویز. جمعیت آنجادر حدود 7900 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ مَ نَ)
نام یکی از دهستانهای بخش سروستان شهرستان شیراز. حدود آن بدین قرار است: از شمال دهستان کوار، از خاور دهستان حومه سروستان، از جنوب ارتفاعات سفیدار و دهستان خواجۀ فیروزآباد، از باختر ارتفاعات خاور فراشکند. این دهستان در دامنه ای در جنوب باختری بخش قرار گرفته و هوای آن معتدل است. آب مشروب و زراعتی آن از رود خانه قره آغاج و چشمه و قنات تأمین می شود. محصولاتش غلات، چغندر قند، حبوب، میوه و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و باغبانی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی آنها قالی بافی است. از ده آبادی تشکیل شده و در حدود 2000 تن سکنه دارد و قرای مهم آن عبارتند از هکوان وده شیب. راه شوسۀ شیراز به فیروزآباد از قسمت خاوری دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مصحف شاه و کان. (حاشیۀ اخبار الدوله السلجوقیه ص 7). نام قریه ای است در مرو و فاصله میان این محل و مرو چهار فرسخ است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دیهی در قرب سه فرسنگی جنوب کازرون
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان فردوس با 297 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آنجا غلات، پنبه، ریزه میوه و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان چرداول بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام واقع در 9هزارگزی باختری چرداول آب آن از رود خانه چرداول و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو)
صورتی و تلفظی از گروگان. رجوع به گروگان (بهمه معانی) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از توشکان
تصویر توشکان
گلخن آتشدان گرمابه تون حمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریاد کنان نالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشنان
تصویر روشنان
جمع روشن، ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشکان
تصویر توشکان
گلخن، آتشدان گرمابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریادکنان، نالان
فرهنگ فارسی معین
غضروف
فرهنگ گویش مازندرانی