جدول جو
جدول جو

معنی مروسه - جستجوی لغت در جدول جو

مروسه
(مُ رَوْ وَ سَ)
مرأسه. نقطه دار. منقوطه. و برای فرق میان فاء و قاف، ’فاء’ را فاء مروسه گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خرفق، اول الاسم خاء مفتوحه بعدها راء ساکنه ثم فاء مروسه مفتوحه ثم قاف... (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 53). زیزفون، أوله زای مفتوحه بعدها یاء باثنتین من تحتها ساکنه بعد زای اخری مفتوحه ثم فاء مروسه مضمومه... (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محروسه
تصویر محروسه
محروس، کنایه از ناحیه، سرزمین، خطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروسه
تصویر خروسه
تکه گوشت کوچکی میان فرج زن، چوچوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروسه
تصویر عروسه
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوک، پیوگ، بیوگ، نوعروس، تازه عروس، ویوگ، گلین، بیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
بادزن، بادبزن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
صاحب مروت و انسانیت و مردمی شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وَ حَ)
مروح. مروحه. بادکش. (منتهی الارب). بادبیزن. (دهار). بادویزن. (زمخشری). وسیله و ابزاری صفحه مانند که هنگام شدت یافتن گرما آن را بحرکت درآورند متحرک شدن هواو خنک شدن را. (از اقرب الموارد). بادزن. بادبزن. ج، مراوح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
بر سر گهوارشان بروی فتاده
مروحۀ سبز بر دو دست همه سال.
منوچهری.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحۀ زمان نجنبد.
خاقانی.
در عهد عدل تست که میشان همی کنند
هنگام خواب مروحه از پنجۀ ذئاب.
رضی نیشابوری.
خیری منشور مرکب شده
مروحۀ عنبر اشهب شده.
نظامی.
خیری سرفکنده را در غم عمررفته بین
سنبل شاخ شاخ را مروحۀ چمن نگر.
عطار.
چون در سرادقات معانی کنم نزول
طاوس سدره مروحه سازد ز شهپرم.
کمال اسماعیل.
باد بی یاری زلفت نزند
صبحدم مروحه برگلزاری.
کمال اسماعیل.
مروحۀ تعریف صنع ایزدش
زد برآن باد و همی جنباندش.
مولوی.
گر خود به جای مروحه شمشیر میزند
مسکین مگس کجا رود از پیش قند او.
سعدی.
غلام پری پیکر با مروحۀ طاوسی بالای سر او ایستاده. (گلستان سعدی). پیشانی از نیمۀ عصابه کلاه از مروحه نخودی. (دیوان نظام قاری ص 134).
- مروحه زن، آن که بادبزن را بحرکت درآورد:
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب.
خاقانی
مروحه. مروح. رجوع به مروح و مروحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ حَ)
بیابان و جای باد گذر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جایگاه که باد نیک وزد. (دهار). ج، مراویح. (منتهی الارب). ج، مراوح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
اسم است مصدر مرت را. بی گیاهی زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ)
مردمی. ج، مرؤات. (دهار). نخوت و کمال مردانگی، و آن آدابی است نفسانی که با مراعات آن انسان به محاسن اخلاقی و عادات و رفتار نیکو دست می یابد. (از اقرب الموارد). جوانمردی. و رجوع به مروت شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ یَ)
قریه ای است در مصر. (از معجم البلدان) ، ولایتی است در ناحیۀ صعید، خرهای معروف مصری را از این مکان می آورند که رونده ترین و بهترین خرها هستند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گِ سِ)
رنه مورخ فرانسوی متولد در گرنوبل (1885- 1952م.). تألیفات ارجمندی راجع به تاریخ و تمدن شرق و جنگهای صلیبی دارد
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
مطموسه. تأنیث مدروس است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدروس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ / سِ)
بمعنی عروس، که زن نوکدخدا باشد. (آنندراج). بیوک و عروس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وی یَ)
مؤنث مروی ّ که نعت مفعولی است از مصدر روایه. روایت شده. روایت کرده شده. رجوع به مروی و روایه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
مرون است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرون و مرانه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ قَ)
تأنیث مروق که نعت مفعولی است از مصدر ترویق. رجوع به مروّق و ترویق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث مروض، نعت مفعولی از روض و ریاضه. رجوع به مروض و روض و ریاضه شود. ناقه مروضه، شتر مادۀ رام کرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
مؤنث محروس. نگه داشته شده. نگهبانی کرده شده، کنایه از ملک پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج).
- ممالک محروسه، کنایه از ملک خود است چرا که اکثر آدمی چیز خود را حراست میکند. (غیاث). ممالکی که در تصرف پادشاه مخصوص باشند. (ناظم الاطباء).
- ، عنوانی و لقب گونه ای مملکت ایران را که در عهد قاجاریه متداول بوده است.
- ملک محروسه، شهر استوارشده. ناحیۀ نگهبانی شده. عنوانی و خطابی محدوده و ناحیه و شهری را: این پادشاه که دائم عمر باد، در ایام مناطحۀ ایشان پای در دامن وقار کشید و به محروسۀ فرزین که فردوس جهان است متمکن نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 4).
، پایتخت ومقر سلطنت. (ناظم الاطباء). (اما این معنی نیز مأخوذ از معنی دوم کلمه است)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
شهری در مغرب شبه جزیره آسیای صغیر، در جنوب شرقی دریای مرمره، که در اوایل دولت عثمانیان چندی پایتخت بوده است، و بیش از یکصدهزار تن جمعیت دارد. در این شهر آبهای گرم معدنی موجود است و ابریشم سازی در آنجا رواج دارد. (از فرهنگ فارسی معین). برسا. بروصی. بورسه
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ / سِ)
بظر. خروسک. خروس. گندمک. (زمخشری). چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف). پارۀ گوشت میان فرج زنان. (از برهان قاطع) ، پوست پارۀ سر ذکر مردان باشد و بریدن آن سنت است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خُ سِ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومه شهرستان سنندج. این دهکده در 36هزارگزی باختر سنندج و یک هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج به مریوان واقع است. کوهستانی و سردسیر است. آب آن از چشمه و رود خانه علی آباد. محصول آن غلات و توتون و قلمستان و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیۀ زغال. راه آن مالرو است. در این دهکده مسجد و قهوه خانه ای کنار شوسه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی است کناره راه سنندج و مریوان میان گردنۀ خروسه و علی آباد در سی وچهارهزارو پانصدگزی سنندج. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بْرو/ بُ سِ)
فرانسوا. پزشک فرانسوی. وی بسال 1772 میلادی در سن مالو متولد شدو در سال 1838 میلادی درگذشت. دستگاه فیزیولوژیک وی مبتنی بر قابلیت تحریک نسوج است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
از بلوکات میان شیراز و یزد، حد شمالی آن انار، شرقی شهر بابک، جنوبی هرات و غربی بوانات فارس است. مرکز آن قصبۀ مروست و دارای 12 قریه و مساحت آن 50 فرسخ و جمعیتش 2412 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). از بلوک فارس، میانۀ شمال و مشرق شیراز درازای آن از تاج آباد تا مزرعۀ صحاف چهارده فرسخ و پهنای آن از دو فرسخ نگذرد از مشرق و شمال به بلوکات شهر بابک کرمان و از مغرب به بلوک بوانات و از جنوب به بلوک نی ریز محدود است. قصبۀ بلوک نیز به نام مروست است. (از فارسنامۀ ناصری). ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی که نهاد آن کورت به آغاز او کرده است باز خوانده اند برین جملت، کورۀ اصطخر، کورۀ دارابجرد...و شهرهاء این کوره (کورۀ اصطخر) این است...بوان و مروست. بوان شهرکی است با جامع و منبر و مروست با آن رود، و میوه بوم است چنانک درختان آن مانند بیشه است و به اعمال کرمان نزدیک است و هواء آن معتدل است و آبهاء روان دارد و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مروجه
تصویر مروجه
مونث مروج. مونث مروج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
بادبزن جمع مراوح: طاوس مروحه بافته از زر رشته اجنحه بر دوش نهاده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مروی مرویه در فارسی: باز گفته مونث مروی: و ذکر بعضی از فضایل مرویه در حق ایشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجوسه
تصویر مرجوسه
کار تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محروس پاییده پاسداشته نگهباندار مونث محروس. یا ممالک محروسه. عنوانی که در عهد قاجاریه بکشور ایران داده بودند: تمبر پست ممالک محروسه ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروسه
تصویر فروسه
از ریشه پارسی اسپ سواری، اسپ شناسی، سوار کاری سوار خوبی
فرهنگ لغت هوشیار
خروس کوچک، گوشت پاره ای بر دم فرج زن، پوست ختنه گاه مرد (که بر دین آن سنت است)، حشره ای سرخ رنگ مانند سوسک که در گرمابه ها و جایهای نمناک زیست کند، مرضی است که غالبا کودکان بدان مبتلا شوند و سبب تورم و تشنج گلو شود و صدای شخص مبتلا بطور مخصوص شبیه بصدای خروس از گلوی او خارج گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
((مِ وَ حَ یا حِ))
بادبزن، جمع مراوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محروسه
تصویر محروسه
((مَ سَ یا س))
مونث محروس
ممالک محروسه: عنوانی که در عهد قاجار به کشور ایران داده بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروسه
تصویر پروسه
((پُ رُ س ِ))
فرایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروسه
تصویر پروسه
فرآیند
فرهنگ واژه فارسی سره