جدول جو
جدول جو

معنی مروتی - جستجوی لغت در جدول جو

مروتی
(مَ وَ تی ی)
منسوب به ذی المروه، که گویا قریه ای بوده است در مکه یا مدینه. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موتی
تصویر موتی
میت، مرده، فوت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروت
تصویر مروت
جوانمردی، مردمی، مردانگی، نرم دلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروی
تصویر مروی
روایت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروزی
تصویر مروزی
از مردم مرو، مرغزی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
زمین پیوسته نم که علف نرویاند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرت. و رجوع به مرت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مرت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مرت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رُوْ وَ)
مروه. مروءه. مرؤت. مردمی و مردی، و این مأخوذ است از مرء که به معنی مرد باشد. (غیاث). آن بود که نفس را رغبتی صادق بود به تجلی بر نیت افادت و بذل مالابد یا زیاده بر آن. (اخلاق ناصری ص 79). عبارت است از آنکه نفس را ارادتی صادق بود بر تجلی به نیت استفادت و بذل مالابد یا زیاده بر آن. (نفائس الفنون - حکمت مدنی). مروت تغافل است از زلتهای دیگران. (عمرو بن عثمان صوفی). مردی. مردانگی. جوانمردی.بزرگواری. انصاف. عیاری. رجولیت. فتوت:
مروت نپاید اگر چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست.
فردوسی.
ور از مروت گویند از مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر.
فرخی.
دانش و آزادگی و دین و مروت
این همه را خادم درم نتوان کرد.
عنصری.
هم عدت و هم نعمت و هم مروت داشت. (تاریخ بیهقی ص 363). و از مروت نسزد که ما را اندرین رد کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 212). از این تمامتر همت و مروت نباشد. (تاریخ بیهقی). در شارستان بلخ سرائی دیدم (ابوالفضل) چون بهشت آراسته و تجملی عظیم که مروتش و همتش تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
ز خوی نیک خرددر ره مروت و فضل
مر اسب تن را زین و لگام باید کرد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 107).
گر هیچ آدمی رابد خواهم
از مردی و مروت بیزارم.
مسعودسعد.
کردم از همت و مروت او
شکرهایی چنان که من دانم.
مسعودسعد.
حکم مروت...آن است که...وجهی اندیشد. (کلیله و دمنه). شیر...گفت این اشارت...با مروت مناسبت ندارد. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... و افعالی ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و کرم و مروت متواری. (کلیله و دمنه). از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد دفع کردن. (سندبادنامه ص 324). صیت سخا و مروت واحسان و فتوت او در افواه افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 363). در مروت و علو همت نقصانی نیامد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 214).
مر مروت را نهاده زیر پای
گشته زندان دوزخی زان نان ربای.
مولوی.
و روی از محادثۀ او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان).
که من نان و آب از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.
سعدی.
مروت نباشد بدی باکسی
کز او نیکوئی دیده باشی بسی.
سعدی.
مروت نباشد ز آزادگان
لگدکوب کردن برافتادگان.
امیرخسرو دهلوی.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
بادوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
تمرؤ، مروت جستن. (المصادر زوزنی).
- اصحاب مروت، جوانمردان: مراتب به میان اصحاب مروت... مشترک و متنازع است. (کلیله و دمنه).
- اهل مروت،جوانمردان: در همه معانی مقابلۀ کفات نزدیک اهل مروت معتبراست. (کلیله و دمنه). پادشاه اهل فضل و مروت را بر اطلاق به کرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه).
- بامروت، جوانمرد: مرد هنرمند و با مروت به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه).
- بی مروت، ناجوانمرد: ولی بی مروت چو بی بر درخت. (گلستان سعدی). ملاح بی مروت وی را به خنده گفت. (گلستان سعدی). مرد بی مروت زن است و عابد با طمع راهزن. (گلستان سعدی).
- صاحب مروت، جوانمرد: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه).
- مروت کردن، مردانگی کردن:
ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم
در حق ما دگر چه مروت کند کسی.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
، رفتار شخص بدان سان که وضع اجتماعی او اقتضا کند. مروت یکی ازعناصر عدالت است و ترک آن نفی این را متضمن خواهد بود، (اصطلاح فقهی) این کلمه را در باب صلاه و در بحث از شرایطی که باید در امام جماعت موجود باشد می آورند که امام باید دارای مروت باشد و مروت ملازمت بر عادتهای پسندیده و دوری از عادتهای ناپسندی است که حرام نشده است و نیز متأدب گشتن به بزرگ منشی و بلندهمتی که مجموع این صفت ها را مروت نامند
لغت نامه دهخدا
اسم هندی خبز (نان) است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
لوتی، برهنگی، لختی، عوری، عریانی، (یادداشت مؤلف)، رجوع به روت و رت شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وی ی)
نعت مفعولی از مصدر روایه. رجوع به روایت شود. روایت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). روایت شده. نقل شده
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وی ی)
منسوب به مروه که شهری است در حجاز در سمت وادی القری. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ)
منسوب به مرو. از مرو. مروزی. مرغزی.
- بازارچۀ مروی، بازارچه ای به طهران مقابل شمس العماره منسوب به خان مرو بانی مدرسه مروی.
- مدرسه مروی، مدرسه ای به طهران در مدخل بازارچۀ مروی، مقابل شمس العماره، ساختۀ خان مرو به عهد سلطنت سلسلۀ قاجاریه
لغت نامه دهخدا
به هندی لؤلؤ است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرو. نعت فاعلی از مصدر ارواء. رجوع به ارواء شود، ماء مروی، آب سیراب کن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
سیراب. (آنندراج). سیراب شده. دفع عطش کرده. (ناظم الاطباء) ، ترکرده. (ناظم الاطباء) ، رسن تافتۀ سطبر تاه گردیده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بندهای مرد که سطبر باشد. (آنندراج). مفصل معتدل و سطبر گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ رو)
منسوب به مروذ، یعنی مروروذ. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مروذ و مروالرود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ را)
جمع واژۀ مروراه. (منتهی الارب). رجوع به مروراه شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
لقب محمد بن احمد بن عبدالله مروزی قاسانی، مکنی به ابوزید فقیه بزرگ شافعی در قرن چهارم هجری. رجوع به ابوزید (محمدبن...) در ردیف خود شود
لقب احمد بن محمد بن الحجاج است. او در فقه بر مذهب احمد بن حنبل بود و از اوست: کتاب السنن بشواهد الحدیث. (از الفهرست ابن الندیم)
لقب ابراهیم بن احمد بن اسحاق مروزی خالد آبادی، مکنی به ابواسحاق فقیه قرن چهارم هجری است. رجوع به ابواسحاق (ابراهیم بن...) شود
مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن جبود. از شاعران عصر مأمون عباسی. رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود
لقب جعفر بن احمد، مکنی به ابوالعباس از مؤلفان قرن سوم هجری، رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
منسوب به مرو شاهجان. (از الانساب سمعانی) ، ساختۀ مرو، اهل مرو. از مرو. مرغزی: فأما الطعم والجوده. (فی ه الیابس من الفواکه) فان المروزی ه یفضله... (صور الاقالیم اصطخری در فصل شرح مرو شاهجان).
گرچه هر دو بر سر یک بازیند
هردو با هم مروزی ورازیند.
مولوی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و همسفره پیش همدگر.
مولوی.
- مروزی را با رازی کار افتاده بودن، سر و کار با دشمن پیدا کردن:
به چاره سازی با خصم توهمی کوشم
که مروزی را کار اوفتاد با رازی.
سوزنی.
- امثال:
من رازی و او مروزی.
این مروزی و آن رازی. (امثال و حکم دهخدا).
مروزی را چه کار با رازی، رازی را چه کار با مروزی. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَمْ مَ)
منسوب به مرمت. آنچه احتیاج به مرمت و اصلاح و تعمیر دارد
لغت نامه دهخدا
(مَ چَ)
دهی است از دهستان نهار جانات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 44هزارگزی جنوب شرقی بیرجند آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
اسم است مصدر مرت را. بی گیاهی زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرت شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام آشی است که از جغرات خشک پزند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ تا)
جمع واژۀ میّت. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ص 97) (ناظم الاطباء) (السامی فی الاسامی). مردگان. (غیاث) (آنندراج) : احیای موتی کردی. (ابوالفتوح رازی).
به قسطنطین برند ازنوک کلکم
حنوط و غالیه موتی و احیا.
خاقانی.
- عملۀ موتی، کسانی که به کار مردگان اشتغال دارند. افرادی که به کفن و دفن و ترحیم و امور مربوط به اموات مشغولند. چون حفار، غسال، گورخوان، ملقن، قاری، تابوت کش و جز آنها. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ممال موت̍ی. جمع واژۀ میت. مردگان. (یادداشت مؤلف) :
زهی روایح جودت ز راه استعداد
امید شرکت احیا فکنده موتی را.
انوری.
بسان غنچه بدن در کفن همی بالد
ز اعتدال هوای بهار، موتی را.
سلمان ساوجی.
و رجوع به موت̍ی و میت شود
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وا)
رسنی است که بدان بار بر شتر استوار کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مراوی (مراو) ، مراوی ̍. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موتی
تصویر موتی
جمع میه، مردگان جمع میت مردگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروت
تصویر مروت
جوانمردی، فتوت، انصاف، بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
باز گفته این واژه را برخی عربی - فارسی دانند که برابر آن (منسوب به مرو) است. مرو یا مورو نام پارسی پهلوی شهری است در خراسان بزرگ و بی گمان نامگذاری تازی بر این شهر نیست پارسی است مروی مروزی بند بار ریسمان باز
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مرو: از اهل شهر مرو مروی: ناصر خسرو قبادیانی مروزی، ساخته شهر مرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروتی
تصویر قروتی
ترکی پینوبا آش پینوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروت
تصویر مروت
((مُ رُ وَّ))
جوانمردی، مردانگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروی
تصویر مروی
((مَ یّ))
روایت شده، نقل شده
فرهنگ فارسی معین
انسانیت، انصاف، رحم، جوانمردی، حمیت، غیرت، مردی، مردانگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد