جدول جو
جدول جو

معنی مرهق - جستجوی لغت در جدول جو

مرهق
(مُ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود
لغت نامه دهخدا
مرهق
(مُ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود، آن که به کشتن رسیده باشد. (منتهی الارب). کسی که او را گرفته باشند تا بقتل رسانند، کسی که بر او تنگ گرفته باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مرهق
(مُ رَهَْ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود
لغت نامه دهخدا
مرهق
(مُ رَهَْ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود، موصوف به ستم و ظلم و متهم به بدی و شر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که او را مردمان و مهمانان بسیارفراهم آیند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، متصف به ’رهق’ یعنی سبکی عقل، کسی که در دین خود مورد اتهام باشد، فاسد، کریم و جواد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مراهق
تصویر مراهق
پسری که نزدیک به بلوغ باشد، جوانی که تازه به حد بلوغ رسیده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراق
تصویر مراق
لایۀ خارجی پردۀ صفاق، در طب قدیم نوعی مالیخولیا که آن را ناشی از افزایش سودا می دانستند و عقیده داشتند که گردن بیمار ستبر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرهم
تصویر مرهم
هر دارویی که روی زخم بگذارند
مرهم کافوری: ترکیبی از کافور، روغن زیتون و یک مرهم ساده که برای تسکین درد روی عضوی که درد می کند می مالند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، محل اتصال ساعد به بازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروق
تصویر مروق
صاف شده، صافی، بی درد، دارای رواق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
کاری یا چیزی که از آن سود و بهره ببرند
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نرمی نمودن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رفق. و رجوع به رفق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
مطبخ، جای آبریز. جای برف انداختن. (ناظم الاطباء) ، مبال. متوضا. آبخانه. (مهذب الاسماء). خلاجای، کنیف. مرغج (در تداول مردم قزوین). جای بول کودک در گهواره. ج، مرافق. رجوع به مرافق شود
متکا و مخده. مرفقه. ج، مرافق. (از اقرب الموارد). بالش تکیه. (دهار). رجوع به مرفقه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ / مَ فِ)
آرنج. (منتهی الارب) (دهار). محل اتصال ذراع به بازو. (از اقرب الموارد). بندگاه ساعد با بازو. (از غیاث). آرج. آرنگ. آرن. آرنج رونکک. (مهذب الاسماء). وارن. کونارنج. (یادداشت مرحوم دهخدا). المسکین (در لهجۀ طبری). ج، مرافق. (اقرب الموارد) :
دگر دستها را ز مرفق بشوی
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی.
سعدی.
- مرفق الثریا، ستاره ای است. (از اقرب الموارد).
- مرفق الجاثی، ستاره ای در آرنج الجاثی علی رکبتیه.
، ناودان خانه که از آن باران بارد، آنچه به وی نفع یابند از کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منفعت. (ترجمان القرآن جرجانی). منفعت و آنچه بدان رفق گیرند. از صلاح کار. (دهار). سودمندی. (مهذب الاسماء). سازگاری. (مهذب الاسماء) : ینشر لکم ربکم من رحمته و یهیی ٔ لکم من أمرکم مرفقا. (قرآن 16/18).
مرفق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
نعت فاعلی از مصدر ترقیق. رجوع به ترقیق شود، آنچه به خلاف منضج باشد در تغلیظ. (مخزن الادویه). رقیق کننده اخلاط
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ)
جوز مرصق، گردکان که بیرون آوردن مغزش دشوار باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَنْ نَ)
نعت مفعولی از مصدر ترنیق به معنی شکستن بازوی مرغ به تیر چندان که بیفتد. مرنق الجناح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَنْ نِ)
نعت فاعلی از مصدر ترنیق. تاریک چشم از گرسنگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
شوربا، و از مرق اخص است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوردی. (السامی). و رجوع به مرق شود. شوربا. (صراح).
- مرقه بیضاء، آنکه در آن حوایج نریزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
یک قطعه پشم که ابتدا برکنده شود. ج، مرقات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَمْ مَ / مُ مَق ق)
رجل مرمق العیش، مرد تنگ زندگانی یا اندک وحقیر و فرود آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرهم
تصویر مرهم
آنچه بر جراحت نهند
فرهنگ لغت هوشیار
برون لایه برون لایه کمنیام (کمنیام پرده صفاق)، به کله زدن: گونه ای دیوانگی لایه خارجی پرده صفاق، نوعی مالیخولیا که آنرا ناشی از سودامیدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض بعلت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خود آزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
رسیده برنا، تنگنماز کسی که در واپسین دم نماز بخواند پسر نزدیک به بلوغ: اما روزه تادیب آنست که کودک را چون مراهق شود به روزه بگیرند، کسی که آخر وقت نماز خواند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقق
تصویر مرقق
رقیق کننده، رقیق کننده اخلاط و رطوبات مقابل مغلظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، بندگاه ساعد یا بازو
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر تیز، اسپ باریک شکم در یکی از فرهنگ ها مرهفه اسپ لاغرمیان دانسته شده لاغر میانی در اسپ بر ارزش آن می افزاید از سعدی: اسپ لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری ولی باریک شکمی و برجستگی یا نمایانی استخوان ها آک (عیب) اسپ است
فرهنگ لغت هوشیار
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ))
خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرهم
تصویر مرهم
((مَ هَ))
هر دارویی که روی زخم بگذارند تا بهبود یابد، جمع مراهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراهق
تصویر مراهق
((مُ هِ))
پسر نزدیک به بلوغ، کسی که آخر وقت نماز خواند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
((مَ فَ))
آن چه که از آن سود برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
((مِ فَ یا مَ فِ))
آرنج، جمع مرافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وِّ))
صاف کننده، رواق سازنده، معمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وَّ))
پالوده شده، صاف شده
فرهنگ فارسی معین
تسهیلات، پیوست شده است
دیکشنری عربی به فارسی