جدول جو
جدول جو

معنی مرقصه - جستجوی لغت در جدول جو

مرقصه
(مَ قَ صَ)
آن جای که برقصند: مرقصۀ صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیدبان در بلندی، مرقب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قِ)
نعت فاعلی از ارقاص. رجوع به ارقاص شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
شوربا، و از مرق اخص است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوردی. (السامی). و رجوع به مرق شود. شوربا. (صراح).
- مرقه بیضاء، آنکه در آن حوایج نریزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
یک قطعه پشم که ابتدا برکنده شود. ج، مرقات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ صَ)
عیب. (مهذب الأسماء). کمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقص. ج، مناقص. (اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد و منقصت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ صَ / صِ)
منقصه. منقصت. نقص. عیب. کاستی:
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست.
خاقانی.
رجوع به منقصه و منقصت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ صَ)
پایه و منزلت و مرتبت: کیف مرهصه فلان عندالملک. ج، مراهص. گویند مراهص به معنی مراتب است و آن را مفردی نیست. (از اقرب الموارد). واحد مراهص. (منتهی الارب) ، محل سودگی سم ستور. (ناظم الاطباء). و رجوع به رهصه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
مرقات. نردبان. زینه. (منتهی الارب). سلم. پایه. نردبان از خشت و یا از سنگ. (دهار). ج، مراقی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به مرقات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ بَ)
مرقب. جای دیده بان بر بلندی. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). ج، مراقب. و رجوع به مرقب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دهی است از دهستان چایپار بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در2هزارگزی جنوب غربی قره ضیاءالدین و یکهزارگزی غرب راه قره ضیاءالدین به خوی با117 تن سکنه. آب آن از رود خانه آق چای، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ شَ)
تأنیث مرقش. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرقش و ترقیش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ عَ)
مؤنث مرقّع. ج، مرقعات: شاه سپاه عجم گرد کرد... خود تنها برفت و به مرقعه اندر شد به صورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت. (ترجمه طبری بلعمی) ، پوشش پیشوایان صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَقَ)
تأنیث مرقق. و رجوع به مرقق و ترقیق شود، اشکنه ای که به روغن نرم شده باشد
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ قَ)
تأنیث مرقق که نعت فاعلی است از ترقیق. رجوع به مرقق و ترقیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ لَ)
تأنیث مرقل که نعت فاعلی است از ارقال. رجوع به مرقل و ارقال شود، ناقه مرقله، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). مرقل. مرقال. ج، مرقلات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
حصاری است در سواحل حمص به شام. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ قُ صَ / عُ رَ قِ صَ)
یکدانه عرقص. (از اقرب الموارد). رجوع به عرقص شود
لغت نامه دهخدا
(فُ قُ)
حصاری است از اعمال دانیه در اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ بی ی)
خواندن سگ بچه. گویند: قرقص بالجرو، خواند سگ بچه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قرقسه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَکْ کی)
گام نزدیک نهادن، سخن زودزود و پیوسته گفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
نعت فاعلی از ترقیص. رجوع به ترقیص شود، شعر مرقص، شعری که بی نهایت طرب انگیز باشد آن چنانکه شنونده را به رقص وادارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منقصت در فارسی: نارسایی آهوک آک، کمی کمبود کمی کاستی، عیب، جمع مناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقص
تصویر مرقص
برجهاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقاه
تصویر مرقاه
مرقات در فارسی: پایه نردبان پله نردبان پلکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیده بان بر بلندی جایی که دیده بانی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
یک مرقع جمع مرقعات. توضیح خرقه صوفیان علامت اشتهار آن بخرقه این است که پاره های مختلف و گاهی رنگارنگ بهم آورده و از آنهاخرقه می ساخته اند و جامه ای سخت بتکلف بوده است وآنرا بدین مناسبت مرقعه نیز می گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
((مَ قَ بِ یا بَ))
جای دیده بان بربلندی
فرهنگ فارسی معین