جدول جو
جدول جو

معنی مرفق - جستجوی لغت در جدول جو

مرفق
آرنج، محل اتصال ساعد به بازو
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
فرهنگ فارسی عمید
مرفق
کاری یا چیزی که از آن سود و بهره ببرند
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
فرهنگ فارسی عمید
مرفق(شَ)
نرمی نمودن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رفق. و رجوع به رفق شود
لغت نامه دهخدا
مرفق(مِ فَ)
مطبخ، جای آبریز. جای برف انداختن. (ناظم الاطباء) ، مبال. متوضا. آبخانه. (مهذب الاسماء). خلاجای، کنیف. مرغج (در تداول مردم قزوین). جای بول کودک در گهواره. ج، مرافق. رجوع به مرافق شود
متکا و مخده. مرفقه. ج، مرافق. (از اقرب الموارد). بالش تکیه. (دهار). رجوع به مرفقه شود
لغت نامه دهخدا
مرفق(مِ فَ / مَ فِ)
آرنج. (منتهی الارب) (دهار). محل اتصال ذراع به بازو. (از اقرب الموارد). بندگاه ساعد با بازو. (از غیاث). آرج. آرنگ. آرن. آرنج رونکک. (مهذب الاسماء). وارن. کونارنج. (یادداشت مرحوم دهخدا). المسکین (در لهجۀ طبری). ج، مرافق. (اقرب الموارد) :
دگر دستها را ز مرفق بشوی
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی.
سعدی.
- مرفق الثریا، ستاره ای است. (از اقرب الموارد).
- مرفق الجاثی، ستاره ای در آرنج الجاثی علی رکبتیه.
، ناودان خانه که از آن باران بارد، آنچه به وی نفع یابند از کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منفعت. (ترجمان القرآن جرجانی). منفعت و آنچه بدان رفق گیرند. از صلاح کار. (دهار). سودمندی. (مهذب الاسماء). سازگاری. (مهذب الاسماء) : ینشر لکم ربکم من رحمته و یهیی ٔ لکم من أمرکم مرفقا. (قرآن 16/18).
مرفق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
مرفق
آرنج، بندگاه ساعد یا بازو
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
فرهنگ لغت هوشیار
مرفق((مَ فَ))
آن چه که از آن سود برند
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
فرهنگ فارسی معین
مرفق((مِ فَ یا مَ فِ))
آرنج، جمع مرافق
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
فرهنگ فارسی معین
مرفق
آرنج، بازو، ساعد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرفق
تسهیلات، پیوست شده است
دیکشنری عربی به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفرق
تصویر مفرق
جایی که راه منشعب گردد و راه دیگر از آن جدا شود
خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفق
تصویر منفق
انفاق کننده، نفقه دهنده، خرج کننده، دهندۀ مال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
مرفق ها، کارها یا چیزهایی که از آن سود و بهره ببرند، جمع واژۀ مرفق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
نرمی کردن با کسی، مهربانی کردن، همراهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروق
تصویر مروق
صاف شده، صافی، بی درد، دارای رواق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
در رفاه و آسایش، آسوده، با آسایش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده، جدایی اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موفق
تصویر موفق
توفیق یافته، کامروا، بهره مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
رفاقت کننده، همراه، موافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراق
تصویر مراق
لایۀ خارجی پردۀ صفاق، در طب قدیم نوعی مالیخولیا که آن را ناشی از افزایش سودا می دانستند و عقیده داشتند که گردن بیمار ستبر می شود
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ)
گرفتن آرنج کسی را: تمرفق، ای اخذ مرفقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ قَ)
شاه مرفقه، گوسپند که هر دو دست وی تا هر دو آرنج سپید باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ قَ)
مرفق. نازبالش. (منتهی الارب). بالشت تکیه. (دهار). متکا و مخده. ج، مرافق. (از اقرب الموارد) :
کردی گرو دو بالش کون را برفق سیم
باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از متفق
تصویر متفق
با هم سازوار کردن، هماهنگ و هم عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتفق
تصویر مرتفق
پشتی بالش، سود بخش
فرهنگ لغت هوشیار
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرفق، آرنج ها، وارن ها، سود بخش ها، آسا ابزار، وسائل آسایش، همراه، جفت بند در نوگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقق
تصویر مرقق
رقیق کننده، رقیق کننده اخلاط و رطوبات مقابل مغلظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
مهربانی نمودن، نرمی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
با آسایش
فرهنگ لغت هوشیار
برون لایه برون لایه کمنیام (کمنیام پرده صفاق)، به کله زدن: گونه ای دیوانگی لایه خارجی پرده صفاق، نوعی مالیخولیا که آنرا ناشی از سودامیدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض بعلت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خود آزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشفق
تصویر مشفق
دلسوز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موفق
تصویر موفق
کامیاب، پیروز، پیروزمندانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
بانوا
فرهنگ واژه فارسی سره