- مرفق
- آرنج، محل اتصال ساعد به بازو
معنی مرفق - جستجوی لغت در جدول جو
- مرفق
- کاری یا چیزی که از آن سود و بهره ببرند
- مرفق
- آرنج، بندگاه ساعد یا بازو
- مرفق ((مِ فَ یا مَ فِ))
- آرنج، جمع مرافق
- مرفق ((مَ فَ))
- آن چه که از آن سود برند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
دلسوز
کامیاب، پیروز، پیروزمندانه
بانوا
مهربانی نمودن، نرمی نمودن
لایۀ خارجی پردۀ صفاق، در طب قدیم نوعی مالیخولیا که آن را ناشی از افزایش سودا می دانستند و عقیده داشتند که گردن بیمار ستبر می شود
رفاقت کننده، همراه، موافق
توفیق یافته، کامروا، بهره مند
پراکنده کننده، جدایی اندازنده
در رفاه و آسایش، آسوده، با آسایش
صاف شده، صافی، بی درد، دارای رواق
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
نرمی کردن با کسی، مهربانی کردن، همراهی کردن
مرفق ها، کارها یا چیزهایی که از آن سود و بهره ببرند، جمع واژۀ مرفق
انفاق کننده، نفقه دهنده، خرج کننده، دهندۀ مال
جایی که راه منشعب گردد و راه دیگر از آن جدا شود
خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود
خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود
با هم سازوار کردن، هماهنگ و هم عهد
برون لایه برون لایه کمنیام (کمنیام پرده صفاق)، به کله زدن: گونه ای دیوانگی لایه خارجی پرده صفاق، نوعی مالیخولیا که آنرا ناشی از سودامیدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض بعلت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خود آزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. (گل کشتی)
جمع مرفق، آرنج ها، وارن ها، سود بخش ها، آسا ابزار، وسائل آسایش، همراه، جفت بند در نوگری
پشتی بالش، سود بخش
رقیق کننده، رقیق کننده اخلاط و رطوبات مقابل مغلظ
با آسایش
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین
مهربانی کننده، مهربان و نصیحت گر
پراکنده کننده
جفت شده، به هم دوخته، آمیز، در آمیخته بهم جفت کرده، دو پارچه بهم دوخته، سخن با دروغ آراسته، تشکیل شده مشکل مرکب
پتیست دهنده (پتیست نذر)، هزینه دهنده نفقه دهنده خرج دهنده، کسی که در راه خدا چیزی دهد
توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمائی میکند و بهره مند میسازد و دستگیری میکند توفیق یافته، هدایت شده
((مُ تَّ فِ))
فرهنگ فارسی معین
با هم یکی شده، یک دل و یک جهت، متحد شده، سازگار، همراه، مصمم، قصد کننده، القول هم صدا، هم کلام
متفق الرأی: کنایه از همدستان، هم رأی
متفق الرأی: کنایه از همدستان، هم رأی