جدول جو
جدول جو

معنی مرذ - جستجوی لغت در جدول جو

مرذ
(مُ رَذذ)
ارض مرذ علیها، زمین باران رسیده. زمینی که باران نرم و ریزه بر آن باریده باشد. رجوع به رذاذ و ارذاذ شود
لغت نامه دهخدا
مرذ
(مُ رِذذ)
یوم مرذ، روز رذاذناک. (آنندراج) (از متن اللغه). روزی که در آن باران نرم و ریزه آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مرذ
(شُ)
مالیدن و نرم کردن نان را. (از منتهی الارب). مرث. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرس
تصویر مرس
علائم الفبایی که از نقطه و خط تشکیل شده است و برای فرستادن خبر به کار می رود، دستگاه تلگراف الکترومغناطیسی که با کمک این نوع الفبا اخبار را به نقاط دیگر می فرستد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرا
تصویر مرا
ستیزه کردن، نزاع، جدال، ستیزه
مرا کردن: مرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرس
تصویر مرس
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، آلش، چلر، آلوش، راج، آلاش، قزل آغاج، الاش، الش، چهلر، قزل آغاجغ، قزل گز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرد
تصویر مرد
بازگشت، بازگرد، برگشتن از جایی، مراجعت، عود، بازگشتن، بازگردیدن، برگشتن، برگشتن از جایی، مراجعت کردن، توبه کردن، از کاری دست برداشتن، منصرف گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرز
تصویر مرز
ممرز، درختی جنگلی که از چوب آن در صنعت و از میوۀ آن برای تهیۀ روغن استفاده می شود، تغر، تغار، جلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغ
تصویر مرغ
جانوری از خانوادۀ ماکیان که برای استفاده از گوشت یا تخمش پرورش می یابد، مرغ خانگی، پرنده
مرغ استخوان خوار: عقاب شکاری، هما
مرغ انجیرخوار: در علم زیست شناسی پرنده ای از راستۀ گنجشکان که انگور و انجیر می خورد، گوشت لذیذی دارد و آن را شکار می کنند
مرغ بارانی: در علم زیست شناسی پرنده ای ساحلی شبیه مرغابی با گردن و منقار کوتاه و بال های نوک تیز بلند
مرغ بهشتی: در علم زیست شناسی پرنده ای خوش خوان به اندازۀ کبوتر، از راستۀ سبک بالان که دارای پرهای صورتی رنگ است. نر آن در پهلوهایش پرهای دراز خوش رنگی دارد. بیشتر آن را به خاطر پرهای زیبایش شکار می کنند
مرغ بهمن: در علم زیست شناسی جغد
مرغ بی وقت: خروسی که بی وقت بخواند، خروس بی هنگام، کنایه از کسی که در زمان نامناسب کاری را انجام دهد برای مثال مرغ بی وقتی سرت باید برید / عذر احمق را نمی شاید شنید (مولوی - ۸۲)
مرغ توفان: مرغ طوفان، در علم زیست شناسی پرنده ای دریایی با بال های بلند و پرهای تیره رنگ که در جزیره ها زندگی می کند
مرغ طوفان: در علم زیست شناسی پرنده ای دریایی با بال های بلند و پرهای تیره رنگ که در جزیره ها زندگی می کند
مرغ چمن: در علم زیست شناسی بلبل
مرغ حق: در علم زیست شناسی جغد
مرغ خانگی: در علم زیست شناسی ماکیان
مرغ خوش خوان: در علم زیست شناسی بلبل
مرغ سحر: در علم زیست شناسی بلبل
مرغ سقا: در علم زیست شناسی پرنده ای آبزی و ماهی خوار با نوک دراز و پرهای سفید که قدش تا یک متر می رسد، در زیر گردن کیسه ای دارد که می تواند چند لیتر آب در آن جا بدهد و حمل کند. گاهی نیز ماهی هایی را که شکار می کند در آن کیسه ذخیره می کند، مادۀ آن ۴ یا ۵ تخم می گذارد
مرغ سلیمان: هدهد
مرغ شاخدار: در علم زیست شناسی نوعی مرغ خانگی با گوشتی لذیذ
مرغ شب آویز: در علم زیست شناسی جغد
مرغ شباویز: در علم زیست شناسی جغد
مرغ عشق: در علم زیست شناسی پرنده ای به اندازۀ گنجشک، با منقار خمیده و پرهای سبز، زرد یا خاکستری که همیشه با جفت خود زندگی می کند
مرغ عیسی: خفاش
مرغ مگس: در علم زیست شناسی پرنده ای کوچک با منقار باریک و بلند که از حشرات تغذیه می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مری
تصویر مری
مجرایی عضلانی که از حلق تا معده کشیده شده و با حرکات دودی شکل خود غذا را به معده هدایت می کند، سرخ نای
نزاع، جدال، خصومت، برای مثال یکسره میره همه باد است و دم / یکدله میره همه مکر و مری ست (حکیم غمناک- صحاح الفرس - مری)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرز
تصویر مرز
قسمتی از زمین یا عارضۀ طبیعی که قلمرو دو کشور همسایه را جدا می کند
حد، سرحد، کنایه از هر چیز مشخص کننده یا محدودکنندۀ حد و دامنۀ چیزی مثلاً تورم از مرز بیست درصد فراتر رفت
کنایه از سرزمین، باغ، کشتزار
مرز و بوم: سرزمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرس
تصویر مرس
قلاده ای که بر گردن سگ می بستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرگ
تصویر مرگ
مردن، موت، کنایه از نیستی، فنا
مرگ موش: آرسنیک، شبه فلز جامد، بلوری، شکننده و قهوه ای تیره که دارای ترکیبات سمی و مهلک است و در صنعت به کار می رود
مرگ و میر: مرگامرگ
مرگ پای آگیش: مرگ که پاپیچ همه کس شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مره
تصویر مره
بار، دفعه، شماره، تعداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرج
تصویر مرج
چمن، سبزه، مرغ، چمنزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مری
تصویر مری
گوارا، مخفّف واژۀ مریء
فرهنگ فارسی عمید
(زُ مُرْ رُ)
زمرد. (ناظم الاطباء). بضمّات و ذال ثخذ در آخر، معرب زمرد... (آنندراج). رجوع به زمرد و المعرب جوالیقی ص 175 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَذْ ذَ)
ارض مرذه، زمینی که بر آن باران نرمه باریده. (از متن اللغه). رجوع به مرذّ و ارذاذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذا)
مانده و بر راه افکنده. (منتهی الارب). نعت است از ارذاء. رجوع به ارذاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جرذ
تصویر جرذ
موش صحرائی
فرهنگ لغت هوشیار
ستبرک از گیاهان، بادام تلخ از گیاهان درخت بادام تلخ را گویند که یکی از گونه های بادام و مغز هسته هایش تلخ است. توضیح در قدیم جهت ایجاد آتش از این گیاه زند اسفل میساختند (زنداسفل چوبی بود که در پایین چوب دیگری بنام زند اعلی قرار میدادند و بوسیله اصطکاک و مالش شدید با چوب بالایی آتش ایجاد میکردند)، زند بالایی از چوب عفار تهیه میشده است: و هر چند در هر درختی آتش موجود است فاما همچون درخت مرخ وعفاره هیچ درختی نیست. یکی از گونه های گیاه استبرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرض
تصویر مرض
بیماری و پراکندگی مزاج بعد صحت و سلامتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرع
تصویر مرع
پارسی تازی گشته مرغ سبزه گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغ
تصویر مرغ
هر جانوری که بال داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرج
تصویر مرج
پارسی تازی گشته مرغ چراگاه پنیرک از گیاهان پنیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرح
تصویر مرح
سرشار شدن از شادی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مرس ها رسن ها (رسن پارسی پهلوی است) آزموده کار بر در آب سودن، انگشت خاییدن، دست پاک کردن بادستارچه فرانسوی پیل دریایی فرانسوی نام است و برابر پارسی ندارد واتگروه مرس راش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرد
تصویر مرد
انسان، آدمیزاد نر، جنس نر از انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرز
تصویر مرز
سرحد، دربند، حد فاصل میان دو کشور
فرهنگ لغت هوشیار
خراشیدن، بسودن، خراش، زمین خراشناک از باران خراشیدن، بسودن لمس کردن با انگشتان، خراش، زمینی که باران سطح آنرا خراشیده باشه، قسمت فرودین کوه که ظب از آن جاری شود جمع امراش مروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماذ
تصویر ماذ
زیرک، خوشخوی، بانمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرذی
تصویر مرذی
مانده، بر راه افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
من را بمن و آن در موارد ذیل آید: بصورت مفعول: اگر بخت پیروز یاری دهد مرا بر جهان کامگاری دهد... (شا)، بصورت مسندالیه: اکنون مرا آن قدر نباشد، بمعنی برای من: که باشد مرا و ترا کارگر چو مردم حدامند از به بتر ک (شا) ستیزه کردن جدال کردن: خلاف کردن اندر سخن وجدل کردن، ستیزه جدال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرض
تصویر مرض
بیماری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرز
تصویر مرز
حد
فرهنگ واژه فارسی سره