جدول جو
جدول جو

معنی مردله - جستجوی لغت در جدول جو

مردله(شَ / شُ ءَ)
نااستوار کردن کار را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مردله
صاحب مرده، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردمه
تصویر مردمه
مردمک، دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرسله
تصویر مرسله
گردن بند بلندی که روی سینه بیفتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرحله
تصویر مرحله
جای فرود آمدن، منزل، جای کوچ کردن، مسافتی که مسافر در یک روز طی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردله
تصویر خردله
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، سپندان، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ دَلْ لِهْ)
بیخود و دل ربوده کننده و عقل رفته گرداننده. (آنندراج). بیخود و دل ربوده و عقل رفته و نادان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدله شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ لَ)
یک دانه خردل یا خردله. (آنندراج). بهندی آن را رائی نامند. (از غیاث اللغات). یک سپندان. (یادداشت بخط مؤلف) ، مأخوذ از تازی، چیز اندک. (یادداشت مؤلف) :
با عمل مر علم دین را راست دار
آن از این کمتر مکن یک خردله.
ناصرخسرو.
خردول و خر بغائی و نی عقل ونی خرد
اندر سرت بخردلۀ او بخربقه.
سوزنی.
میازار عامی بیک خردله
که سلطان شبانست و عامی گله.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
خوردن بهترین طعام. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بریدن گوشت و جدا کردن آن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، بریدن اندامهای گوشت را جداجدا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، پخته گردیدن بیشتر بار خرمابن و کلان شدن غوره های باقی آن. (از لسان العرب) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تُ دِلْ لَ)
ج، ترادل. نوعی از باسترک بزرگ است. تردنشا. تردلاّ. رجوع به ترده شود. (از دزی ج 1 ص 144)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سستی و فروهشتگی در رفتار. (منتهی الارب). سستی در رفتار. (از اقرب الموارد) (از قاموس). سست و فروهشته رفتن و سستی کردن در رفتار. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
مؤنث محدل. حدلاء. (منتهی الارب). قوس محدله، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمان که یک گوشۀ وی برتر باشد از دیگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ لَ)
مؤنث مرکل که نعت مفعولی است از مصدر ترکیل، أرض مرکله، زمین کوفته به سمهای اسبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
همیشگی ورزیدن به کاری، یا همیشگی کردن در فساد و بس. (از منتهی الارب). ادامه دادن به کاری و یا اینکه فقط در فساد باشد. (از اقرب الموارد) ، به گل و جز آن آلودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیالودن به گل. (المصادر زوزنی) ، تر کردن باران کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در پوستین مردم افتادن. (از منتهی الارب). در عرض کسی واقع شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ لَ)
تأنیث مرقل که نعت فاعلی است از ارقال. رجوع به مرقل و ارقال شود، ناقه مرقله، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). مرقل. مرقال. ج، مرقلات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ لَ)
تأنیث مرفل، نعت مفعولی از ترفیل. رجوع به ترفیل شود، ناقه مرفله، شتر ماده که پستان آن را بر خرقه بسته باشند و آن خرقه را بر سر پستان وی گذارند تا بپوشد سر پستان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ لَ)
مؤنث مرسل، نعت فاعلی از مصدر ارسال. فرستنده. ارسال دارنده: و انی مرسله الیهم بهدیه فناظره بم یرجع المرسلون. (قرآن 35/27) ، من فرستنده هستم به سوی ایشان هدیه ای را تا ببینم فرستادگان با چه چیز برمیگردند. و رجوع به مرسل و ارسال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ لَ)
مؤنث مرسل، نعت مفعولی از مصدر ارسال. فرستاده شده. ارسال شده. گسیل داشته. رجوع به مرسل و ارسال شود، آویخته شده. فروهشته، در انواع احادیث، احادیث مرسله، حدیثهای مرسل. آن حدیثها که اسناد متصلۀ آن تا تابعی رسد و تابعی بی ذکر صحابی واسطۀ میان خویش و پیغامبر ’قال رسول اﷲ’ گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرسل شود، گردن بنددراز که بر سینه افتد یا گردن بند که در آن مهره و جز آن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یک دانۀ بزرگ از گردن بند. (مهذب الاسماء). زیوری است که زنان در گلو آویزند. (غیاث). مهره های به رشته کرده چون مروارید و یسر و آنچه بدان ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مرسلات. (اقرب الموارد) :
ارغوان لعل بدخشی دارد اندرمرسله
نسترن لولوی لالا دارد اندرگوشوار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 175).
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح، گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله.
مسعودسعد.
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله های لفظ دربارم.
مسعودسعد.
رشتۀ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است.
نظامی.
بنگر که ز حقۀ تفکر
در مرسله ای که میکشی در.
نظامی.
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسلۀ سخن برآمود.
نظامی.
آدم و نوحی نه به ازهر دوئی
مرسلۀ یک گره از هر دوئی.
نظامی (مخزن الاسرار ص 27)
لغت نامه دهخدا
به معنی لرزش، حدی از حدود زبولون است (یوشع 19:11) که به گمان پورترچهار میل به جنوب غربی ناصره واقع است و بدانجا خرابه های هیکلی (معبدی) دیده شود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ لَ)
شترمرغ مادۀ با بچه شترمرغ. (منتهی الارب) : نعامه مرئله، ذات رأل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ لَ)
ماده شتر خوب صورت نیکوخلقت. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شمردل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معدله
تصویر معدله
گوشه خانه کنج خانه، تفنگ معدله معدلت در فارسی: داد دادگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفله
تصویر مرفله
مونث مرفل جمع مرفلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحله
تصویر مرحله
منزلی که از آنجا بار می بندند و حرکت می کنند، کوچگاه، منزلگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردفه
تصویر مردفه
مونث مردف جمع مردفات. مونث مردف جمع مردفات
فرهنگ لغت هوشیار
مردک. توضیح در مورد توهین بکار رود: مگر فضولی ک بتو چه ک مردکه جلنبری، حرف دهنت را بفهم
فرهنگ لغت هوشیار
مردمک (چشم) : زنج گفت: سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسله
تصویر مرسله
ارسال شده، فرستنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدله
تصویر محدله
غلتک
فرهنگ لغت هوشیار
مبدله مونث مبدل: ورتیک دگر گشته مونث مبدل: ورتیده مبدله در فارسی مونث مبدل: ور تنده مونث مبدل جمع مبدلات. مونث مبدل جمع مبدلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردله
تصویر خردله
یک دانه خردل، نوعی ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحله
تصویر مرحله
((مَ حَ لَ یا لِ))
منزل، منزلگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرسله
تصویر مرسله
((مُ سَ لِ))
فرستاده شده، گوشواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردکه
تصویر مردکه
((مَ دِ کِ))
مرتیکه، مردک، برای توهین و تحقیر به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرحله
تصویر مرحله
گامه
فرهنگ واژه فارسی سره