جدول جو
جدول جو

معنی مردقوش - جستجوی لغت در جدول جو

مردقوش
(مَ دَ)
دوائی است که آن را مرزنگوش و مرزنجوش گویند. (از برهان قاطع). مرزنگوش که دوائی است. معرب مرده گوش. (منتهی الارب). معرب مردگوش. مردکوش. مرزنگوش. مرزنجوش. مرتقوس گیاهی است از تیره نعناعیان دارای برگهای بیضی شکل و گلهای سفید یا قرمز. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و نیز رجوع به مرزنگوش در این لغت نامه و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 248 و دزی ج 2 ص 580 و المعرب جوالیقی ص 309 س 5و نشوءاللغه ص 93 شود، آذان الفار. (تاج العروس) (برهان قاطع) ، زعفران. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نرم گوش، بوی خوشی است (خوشبوئی است) مایل به سرخی و سیاهی که زنان بدان شانه آلایند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مردقوش
مزنگوش
تصویری از مردقوش
تصویر مردقوش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدقوق
تصویر مدقوق
کوفته، کوفته شده، در پزشکی مبتلا به سل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
سرگشته، سرگردان، گیج، متحیر، بیهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقوش
تصویر منقوش
نگاشته، نقش و نگار شده، نقش کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردوش
تصویر پردوش
پریشب، شب پیش از دیشب، دو شب پیش، شب گذشته، پرندوش، پریدوش، پرند، پرندوار، برای مثال پردوش و پرندوش چسان بود خرابات / گویید و مترسید اگر مست خرابید (مولوی - لغت نامه - پردوش)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردود
تصویر مردود
رد شده، غیرقابل قبول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردگوش
تصویر زردگوش
منافق و مفسد، برای مثال زردگوشان به گوشه ها مردند / سر به آب سیه فرو بردند (نظامی۴ - ۶۰۲)، بیکاره، ترسناک، پشیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردمنش
تصویر مردمنش
دارای منش مردان و دلیران، دارای خوی و همت جوانمردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردنوش
تصویر دردنوش
دردآشام، آنکه جام باده را تا ته بیاشامد، دردآشامنده، دردنوش، باده خوار
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
ابن عبدالله اسدی مکنی به ابوسعید. از امیرانی است که در دربار صلاح الدین پرورش یافت و به نیابت وی در مصر حکومت کرد. وی مردی باهمت بود و به عمران و آبادی علاقۀ فراوان داشت و باروی محیط به شهر قاهره از آثار او است. قلعۀ جبل و پلهائی در جیره در راه اهرام ثلاثه نیز از بناهای او بشمار میرود. چون صلاح الدین شهر عکه را از فرنگیان گرفت، حکومت آن را به قراقوش داد و چون فرنگیان آن شهر را پس گرفتند اسیر گشت و با دادن ده هزار دینار خود را آزاد ساخت. سلطان از این کار وی بسی شاد شد. وی در قاهره به سال 597 هجری قمری وفات کرد. حکم های شگفت آوری از قضاوتهای او نقل میکنند که ابن خلکان او را از این گونه احکام منزه میداند. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 792، 793)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ وَ)
شبیه به مردم. مردم وار:
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
علی بن سلیمان بن احمد المرداوی دمشقی فقیه حنبلی. از علما است در مردا (نزدیک نابلس) متولد شد ودر بزرگسالی به دمشق منتقل گشت (817 تا 885 هجری قمری) و آنجا بمرد. کتاب الانصاف فی معرفهالراجح من الخلاف در چهار مجلد بزرگ. در فقه است که در مجلدی آن را مختصر کرده است و التنقیح المشبع فی التحریر احکام المقنع و تحریر المنقول فی اصول الفقه و شرح آن بنام التحبیر فی شرح التحریر، در دو مجلد. (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه گردبخود میگیرد و مانع شود رسیدن گرد را به اشیاء و اثاثه: حبس الفراش، پوشیدن فرش به گردپوش. محبس. (منتهی الارب). جامۀ گردپوش. پردۀ گردپوش:
فغان که مرهم کافور در جراحت ما
برهنه میرود و گردپوش می آید.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ)
چون مرغ. بسان مرغ:
مرغ بر بالاپران و سایه اش
میدود بر خاک و پران مرغ وش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرزنجوش. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مرزنجوش و مرزنگوش شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْوْ خوَشْ / خُشْ)
به معنی مرو، که گیاهی باشد خوشبوی. (از برهان) (از آنندراج). خرنباش. ریحان الشیوخ. برسفانج
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ / تِ)
دردنوشنده. نوشندۀ درد. دردآشام. دردی خوار. آنکه جام شراب را تا ته می نوشد. (ناظم الاطباء) :
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن.
حافظ.
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان.
حافظ.
اهل معنی مست جام وحدت اند
اهل صورت دردنوش کثرت اند.
اسیر لاهیجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قسمی از باز شکاری. رجوع به قراغوش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
معرب مرزنگوش است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دزی ج 2 ص 578 شود. اما ظاهراً صحیح کلمه مرزنقوش است. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کنایه از مردم منافق و مذبذبین باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از منافق باشد. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). منافق. مذبذب. بدخواه. کینه ور. متملق. (ناظم الاطباء). منافق مذبذب. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث اللغات). در بهار عجم، زردگوش و زردگوشه، کاهل و بیکاره که کاری از او برنیاید و زیرچاق همه باشد. (آنندراج). بی غیرت بی تعصب. زرده گوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زردگوشان هری را کردی ازگفتار نغز
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر درر.
سنائی.
جوقی از این زردگوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او.
خاقانی.
زردگوشان به گوشه ها مردند
سر به آب سیه فروبردند.
نظامی.
هرچند ز چشم زردگوشان
سرخ است رخم ز خون جوشان.
نظامی.
کون فراخی تنگ چشمی دل سیاه
زردگوشی دین فروشی عشوه خیز.
پوربهای جامی (از آنندراج).
، و نیز کنایه از ترسان و هراسان. (آنندراج) :
کسی که پنبه بگوش است چون گل پنبه
ز خاک روز جزازردگوش برخیزد.
محمد سعید اشرف (ایضاً).
ولیکن در این بیت نادم و پشیمان نیز درست میشود، فتأمل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آنکه گوش خرد و کوچک دارد. (یادداشت بخط مؤلف). اسک. (تاج المصادر بیهقی). اصمع. اقنف. اصک. حذنّه. سکاکه
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، در 8500گزی شمال باختری هشتیان واقع است. این ناحیه در دامنۀ کوه واقع و سردسیر و سالم است. بدانجا 121 تن سکنۀ کردی زبان زندگی می کنند. آب آنجا از چشمه و محصولات آنجا: غلات و توتون است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند و راه ارابه رو دارد و در تابستان از راه هشتیان میتوان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
آنکه عقل او برتر از دیگران است. (از آنندراج) :
در کندی شمشیر زبان قاتل سیفم
در پردۀ اندیشه خردپوش ظهیرم.
عرفی (دیوان چ جواهری ص 156)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
مرزنجوش. (تاج العروس). مرزنگوش. و رجوع به دزی ج 1 ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قی یَ)
دهی از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد. واقع در 35000 گزی شمال شهرکرد و 12000گزی راه بن به شهرکرد. موقع جغرافیایی آن کوهستانی، معتدل و سکنۀ آن 120 تن است. آب آن از رود خانه محلی و محصول آن برنج، غلات، کشمش و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرد قوش
تصویر مرد قوش
مرد کوش پارسی تاری گشته مرزنگوش این واژه از پارسی به لاتینی رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتقوش
تصویر مرتقوش
مرزنگوش
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بازشکاری سیاباز (قراسنقر) قراسنقر را گویند که عبارت از سنقر سیاه رنگ با نوک خمیده قوی و پنجه های یا قدرت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزجوش
تصویر مرزجوش
پارسی تازی گشته مرزنگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زردگوش
تصویر زردگوش
((زَ))
کنایه از منافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقوش
تصویر منقوش
برنگاریده، نگارین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مردود
تصویر مردود
افتاده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بردوش
تصویر بردوش
برعهده
فرهنگ واژه فارسی سره
عقاب سیاه رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی