جدول جو
جدول جو

معنی مرداری - جستجوی لغت در جدول جو

مرداری
(مُ ری ی)
منسوب است به مرداریه، طایفه ای که انتساب ایشان به عیسی ملقب به ابی مونس است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مرداری
(مُ)
منسوب به مردار:
اگر از زندگی خود نکردی ذره ای حاصل
چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری.
عطار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سپهسالاری، فرماندهی سپاه، کنایه از ریاست ایل و طایفه
نوعی یقه، نوعی لباس مردانۀ بلند که پشت آن چین دار بود و روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغداری
تصویر مرغداری
شغل و عمل مرغدار، مکانی برای پرورش مرغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردار
تصویر مردار
لاشۀ حیوان مرده که ذبح نشده باشد، پلید، کثیف، لاشه، لاش، لش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزداری
تصویر مرزداری
نگهبانی از مرز، اداره ای که به کارهای مرزداران رسیدگی می کند، ادارۀ گارد سرحدی
فرهنگ فارسی عمید
(مُرْ)
مروارید، در تداول عامه. رجوع به مروارید شود.
- مرواری پوکه، مروارید بدل در تداول عامه. رجوع به مروارید بدل ذیل مروارید شود
لغت نامه دهخدا
(مَ را)
جمع واژۀ مدری ̍ و مدراه و مدریه است. (از اقرب الموارد). رجوع به هر یک از این لغات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نرمی کننده. (آنندراج). ریاکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
عمل مهردار. شغل مهردار: در بعضی ایام به دستوری که معمول است شغل مهرداری بدون تیول داده شده. (تذکرهالملوک ص 25). شغل مهرداری در قدیم الایام آن بوده که ارقام وزارتها و استیفاها و کلانترها... و غیره را بعد از ثبت دفاتر به مهر همایون... مهر می نموده. (تذکرهالملوک ص 25). در این ایام مهرداری مهر همایون را قبلۀ عالم به دستور سابق به مقرب الخاقان اﷲدادبیک شفقت فرموده اند. (تذکرهالملوک ص 25)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ)
شجاعت. مردانگی. دلیری:
ابا چندین که دارد مردواری
به دل این داغ دارد کش تو داری.
فخرالدین اسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مرداب:تب های مردابی، پشه های مردابی. رجوع به مرداب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
علی بن سلیمان بن احمد المرداوی دمشقی فقیه حنبلی. از علما است در مردا (نزدیک نابلس) متولد شد ودر بزرگسالی به دمشق منتقل گشت (817 تا 885 هجری قمری) و آنجا بمرد. کتاب الانصاف فی معرفهالراجح من الخلاف در چهار مجلد بزرگ. در فقه است که در مجلدی آن را مختصر کرده است و التنقیح المشبع فی التحریر احکام المقنع و تحریر المنقول فی اصول الفقه و شرح آن بنام التحبیر فی شرح التحریر، در دو مجلد. (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زنی که در زی مردان درآید. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشده و شاهدی نیز برای آن یافته نشد
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کردار نیک. مقرون به کردار خوب:
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
این مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
، عمل کننده. عامل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برداشتن. برداریدن. و چون به کلمات دیگر پیوندد معنی حاصل مصدری از مجموع برآید چنانکه در ترکیبات ذیل:
- باربرداری. بهره برداری. پسه برداری. خاک برداری. شن برداری. عکس برداری. کلاه برداری. گودبرداری. نقشه برداری. و رجوع به هریک از این ترکیبات در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مدار. رجوع به مدار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرداری
تصویر کرداری
منسوب به کردار مقرون به کردار عمل کننده عامل: (چون قوت این سلطان وین دولت و این همت این مخبر کردار وین منظر دیدار ی. ) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردابی
تصویر مردابی
منسوب به مرداب باتلاقی: زمینهای مردابی
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل مرز دار، اداره ایست که بامور مرزداران رسیدگی کند گارد سرحدی
فرهنگ لغت هوشیار
مرده ریگ: شما را بدان مردری خواسته بران گونه بر دل شد آراسته. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
لاشه مرده، جسد حیوانی که ذبح نشده و مرده است و در شرع اسلام نجس است وخوردنش جایز نیست، لش، جیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردار
تصویر مردار
((مُ))
لاشه، نجس، پلید
فرهنگ فارسی معین
نوعی لباس بلند مردانه که پشتش چین داشته روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سالاری، مهتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقداری
تصویر مقداری
چندی، اندکی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مردار
تصویر مردار
جسد
فرهنگ واژه فارسی سره
امیرالجیشی، سالاری، سپهسالاری، فرماندهی، لباس مردانه بلند
متضاد: سربازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باتلاقی، باطلاقی، منجلابی، مربوط به مرداب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندکی، قلیلی، کمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی برنج بومی
فرهنگ گویش مازندرانی
مردار، مردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
مروارید
فرهنگ گویش مازندرانی
رؤسایی، ریاست
دیکشنری اردو به فارسی