شتری که دراز کشد گردن خود را در رفتار یا سخت سیر. (منتهی الارب). که گردنش را وقت رفتن دراز کند یا شدیدالسیر. (ازمتن اللغه) ، شتری که در رفتن با سم خودسنگریزه ها انگیزد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
شتری که دراز کشد گردن خود را در رفتار یا سخت سیر. (منتهی الارب). که گردنش را وقت رفتن دراز کند یا شدیدالسیر. (ازمتن اللغه) ، شتری که در رفتن با سم خودسنگریزه ها انگیزد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
سنگسار کرده شده. (غیاث اللغات). رجیم. که بر او سنگباران کنند. که سنگسارش کرده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از رجم و رجوم. رجوع به رجم شود، رانده شده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). مهجور. ملعون. مطرود. رجیم. (متن اللغه). مورد شتم و قذف و لعن و هجو واقع گشته. (از اقرب الموارد). مردود. رانده. (یادداشت مؤلف) : ای بسا تخت و تاج مرجومان لخت لخت از دعای مظلومان. سنائی. آتش و دودآید از خرطوم او الحذر ز آن کودک مرجوم او. مولوی. همچنان کاصحاب فیل و قوم لوط کردشان مرجوم چون خود آن سخوط. مولوی. رجوع به رجم شود، کشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر اثر سنگسار کردن کشته شده باشد یابطور کلی هر مقتول و کشته ای. (از متن اللغه). رجوع به رجوم و رجم شود
سنگسار کرده شده. (غیاث اللغات). رجیم. که بر او سنگباران کنند. که سنگسارش کرده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از رجم و رجوم. رجوع به رجم شود، رانده شده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). مهجور. ملعون. مطرود. رجیم. (متن اللغه). مورد شتم و قذف و لعن و هجو واقع گشته. (از اقرب الموارد). مردود. رانده. (یادداشت مؤلف) : ای بسا تخت و تاج مرجومان لخت لخت از دعای مظلومان. سنائی. آتش و دودآید از خرطوم او الحذر ز آن کودک مرجوم او. مولوی. همچنان کاصحاب فیل و قوم لوط کردشان مرجوم چون خود آن سخوط. مولوی. رجوع به رجم شود، کشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر اثر سنگسار کردن کشته شده باشد یابطور کلی هر مقتول و کشته ای. (از متن اللغه). رجوع به رجوم و رجم شود
دهی است از دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. در 11 هزارگزی شرق شهرک و 2هزارگزی راه طالقان، در منطقه کوهستانی سردسیری واقع و دارای 561 تن سکنه است. آبش از رودخانه کوئین و محصولش غلات، ارزن، سیب زمینی، لوبیا، گردو، و انواع میوه ها و شغل مردمش زراعت و گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. در 11 هزارگزی شرق شهرک و 2هزارگزی راه طالقان، در منطقه کوهستانی سردسیری واقع و دارای 561 تن سکنه است. آبش از رودخانه کوئین و محصولش غلات، ارزن، سیب زمینی، لوبیا، گردو، و انواع میوه ها و شغل مردمش زراعت و گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
بسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ اسدی) (منتهی الارب) (تحفۀ حکیم مؤمن). حجر شجری. وسد. قورل. خروهک. کامه. بستام. قودالیون. قورالیون. (یادداشتهای مؤلف). مسموع است که مرجان به معنی جوهر سرخ رنگ است در آب دریای شور مثل نبات می روید چون از آب بیرون می آرند سنگ می گردد و گاهی مثل چوب کرم خورده می شود. (غیاث اللغات). نوعی از شبه سرخ و آن شاخ درخت دریائی است. (منتهی الارب). شیئی است آهکی که حیوان دریائی آن را همچو حفیظی و حرزی از برای جسم خود می سازد و مرجان در زیر آب موجود می باشد و چون صخره بر بالای یکدیگر قرار دارد و بسیار اوقات تل های مرجانی سبب شکستن کشتی میگردند. به رنگهای مختلف و جور به جور یافت می شود سفید یا قرمز بعضی دارای شاخ و برگند. (از قاموس کتاب مقدس). بیرونی در کتاب احجار نفیسه گوید: حجر شجری ریشه اش را مرجان و شاخه ها را بسد گویند. (لکلرک، کتاب چهارم ص 481 ص 11). نباتی دریائی است بین نبات و حجر، و گفته اند آن حجر بحری است. (از بحرالجواهر). سنگ سرخ رنگی است به صورتی شاخه شاخه، و معدن آن در موضعی از بحر قلزم است در ساحل افریقیه معروف به مرسی الخزر، در کف دریا چون گیاهی می روید. (از صبح الاعشی). مرجان جانوری است دریازی از رده مرجانها که دارای پایۀ آهکی است و در دریای گرم می زید و دارای انواع و گونه های بسیار است. قورال. قرالیون. پایۀ آهکی مرجان قرمز که جزو احجار کریمه است و در جواهرسازی مورد استعمال دارد بسد نامیده می شود. مرجانها رده ای است از کیسه تنان که دریازی هستند و اکثر به صورت اجتماع زندگی می کنند. مرجانها از جانوران گیاهی شکلند و بر روی تخته سنگها در نقاط کم عمق دریاهای گرم می زیند. زندگی انفرادی در مرجانها بندرت دیده می شود و غالباً مستعمره های بسیار بزرگی درست می کنند. شکل خارجی مرجان استوانه ای است که در قاعده به صفحه ای پهن موسوم به صفحه پائی ختم می شود. سلولهای صفحۀ پائی جهت ثابت نگه داشتن حیوان مواد آهکی ترشح می کنند. از تجمع این مواد آهکی تدریجاً پایه ای آهکی برای حیوان بوجود می آید و چون مرجانها به صورت اجتماع می زیند. به سبب تجمع پایه های آهکی آنها گاهی جزایر مرجانی و یا سدهای مرجانی در دریا تولید می شود. در انتهای دیگر بدن دهان جانور قرار دارد که دور آن را شکافها احاطه می کنند. عده شاخکها متغیر است، گاهی شش یا مضرب شش و گاهی هشت است. مبنای تقسیم بندی مرجانها بر روی تعداد همین شاخهاست. در صورتی که تعداد شاخکها هشت تا باشد آنها را ’اوکتوکورالیر’ یا ’آلسیونر’ گویند در صورتی که تعداد آنها شش یا مضربی از شش باشد آنها را ’هکزاکورالیر’ یا ’زوآنتر’ نامند. نمونه ای از مرجانهای هشت شاخکی مرجان قرمز است که دارای پایۀ آهکی قرمز و یا گلی رنگ می باشد. این مرجان مستعمره های بزرگی در اعماق بین 60 تا 150 متر دریا به وجود می آورد. از پایه های این گونه مرجان در جواهر سازی استفاده می شود و به همین جهت سالانه مقادیر زیادی از این قسم مرجان در بحر احمر و بحرالروم (دریای مدیترانه) صید میشود. معمولاً مرجانی را که در ردیف احجار کریمه نام می برند و بنام بسد نیز مشهور است پایۀ گلی رنگ همین مرجان است. نمونه مرجانهای دسته دوم یعنی آنهائی که شش شاخک یا مضربی از شش هستند آنمونیا است که بر روی صدف خالی نرم تنان که قبلاً بوسیله یک جانور بندپا بنام پاگور اشغال شده ثابت می شود و با آن زندگی اشتراکی تشکیل می دهد. (فرهنگ فارسی معین) : و به نزدیک طبرقه (به ناحیت مغرب) اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار و اندر همه جهان جائی دیگر نیست. (حدود العالم). ز ترکان جنگی فراوان نماند ز خون سنگها جز به مرجان نماند. فردوسی. تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند. فردوسی. تن ترک بدخواه بی جان کنم ز خونش دل سنگ مرجان کنم. فردوسی. تا مورد سبز باشد چون زمرد تا لاله سرخ باشد چون مرجان. فرخی. به بحر عمان ز آن رخش صاف شد لؤلؤ به بحر مغرب ز آن جوش سرخ شد مرجان. عنصری. نار ماند به یکی سفرگک دیبا آستر دیبه زرد ابرۀ آن حمر سفره پر مرجان تو بر تو و تا بر تا دل هر مرجان چون لؤلؤکی لالا. منوچهری. ز بیم ذوالفقار شیرخوارش به خندق شد زمین همرنگ مرجان. ناصرخسرو. در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده ام. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان بر دو کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. غمناک بود بلبل گل می خورد که در گل مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر. خاقانی. ، مروارید ریزه. (برهان قاطع). مروارید خرد. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) (مهذب الاسماء). لؤلؤ. (فرهنگ اسدی). لؤلؤ است مشتمل بر دو نوع یکی درّ درشت و دیگر مرجان ریز (الدر الکبار و المرجان الصغار) چنانکه ابوعبیده گفت: دانه های در درشت است و دانه های مرجان ریز، و لؤلؤ را بدین هر دو نوع اطلاق کنند. (از الجماهر فی الجواهر بیرونی) : هیکل به تو گشته ست گرانمایه ازیراک هیکل صدف تست در او جان تو مرجان. ناصرخسرو. قیمت به تو یافت این صدف زیرا ای جان تو در او لطیف مرجانی. ناصرخسرو. کیستی بنگر کز بهر تو می روید در صدف مرجان در خاک کهن ایمان. ناصرخسرو. ، درّ و مرجان اغلب در اشعار با هم ذکر شده است: ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به در و مرجان مفروش خیره مر جان را. ناصرخسرو. سواران پی در و مرجان شدند ز سلطان به یغما پریشان شدند. سعدی. ، نوعی از ماهی دریائی که دارای گوشت لذیذی است. (ناظم الاطباء)، تره ای است بهاری. (منتهی الارب)، کنایه از لب معشوق است، به مناسبت رنگ سرخ آن: ای نایب عیسی از دو مرجان وی کرده ز آتش آب حیوان. خاقانی. ، کنایه از خون است. - مرجان فشاندن، خون فشاندن: تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند. فردوسی. ، کنایت است از اشک خونین: آن درّ دورسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - مرجان کردن، سرخ کردن. گلگون کردن. به خون مبدل کردن: تن ترک بدخواه بی جان کنم ز خونش دل سنگ مرجان کنم. فردوسی
بسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ اسدی) (منتهی الارب) (تحفۀ حکیم مؤمن). حجر شجری. وسد. قورل. خروهک. کامه. بستام. قودالیون. قورالیون. (یادداشتهای مؤلف). مسموع است که مرجان به معنی جوهر سرخ رنگ است در آب دریای شور مثل نبات می روید چون از آب بیرون می آرند سنگ می گردد و گاهی مثل چوب کرم خورده می شود. (غیاث اللغات). نوعی از شبه سرخ و آن شاخ درخت دریائی است. (منتهی الارب). شیئی است آهکی که حیوان دریائی آن را همچو حفیظی و حرزی از برای جسم خود می سازد و مرجان در زیر آب موجود می باشد و چون صخره بر بالای یکدیگر قرار دارد و بسیار اوقات تل های مرجانی سبب شکستن کشتی میگردند. به رنگهای مختلف و جور به جور یافت می شود سفید یا قرمز بعضی دارای شاخ و برگند. (از قاموس کتاب مقدس). بیرونی در کتاب احجار نفیسه گوید: حجر شجری ریشه اش را مرجان و شاخه ها را بسد گویند. (لکلرک، کتاب چهارم ص 481 ص 11). نباتی دریائی است بین نبات و حجر، و گفته اند آن حجر بحری است. (از بحرالجواهر). سنگ سرخ رنگی است به صورتی شاخه شاخه، و معدن آن در موضعی از بحر قلزم است در ساحل افریقیه معروف به مرسی الخزر، در کف دریا چون گیاهی می روید. (از صبح الاعشی). مرجان جانوری است دریازی از رده مرجانها که دارای پایۀ آهکی است و در دریای گرم می زید و دارای انواع و گونه های بسیار است. قورال. قرالیون. پایۀ آهکی مرجان قرمز که جزو احجار کریمه است و در جواهرسازی مورد استعمال دارد بسد نامیده می شود. مرجانها رده ای است از کیسه تنان که دریازی هستند و اکثر به صورت اجتماع زندگی می کنند. مرجانها از جانوران گیاهی شکلند و بر روی تخته سنگها در نقاط کم عمق دریاهای گرم می زیند. زندگی انفرادی در مرجانها بندرت دیده می شود و غالباً مستعمره های بسیار بزرگی درست می کنند. شکل خارجی مرجان استوانه ای است که در قاعده به صفحه ای پهن موسوم به صفحه پائی ختم می شود. سلولهای صفحۀ پائی جهت ثابت نگه داشتن حیوان مواد آهکی ترشح می کنند. از تجمع این مواد آهکی تدریجاً پایه ای آهکی برای حیوان بوجود می آید و چون مرجانها به صورت اجتماع می زیند. به سبب تجمع پایه های آهکی آنها گاهی جزایر مرجانی و یا سدهای مرجانی در دریا تولید می شود. در انتهای دیگر بدن دهان جانور قرار دارد که دور آن را شکافها احاطه می کنند. عده شاخکها متغیر است، گاهی شش یا مضرب شش و گاهی هشت است. مبنای تقسیم بندی مرجانها بر روی تعداد همین شاخهاست. در صورتی که تعداد شاخکها هشت تا باشد آنها را ’اوکتوکورالیر’ یا ’آلسیونر’ گویند در صورتی که تعداد آنها شش یا مضربی از شش باشد آنها را ’هکزاکورالیر’ یا ’زوآنتر’ نامند. نمونه ای از مرجانهای هشت شاخکی مرجان قرمز است که دارای پایۀ آهکی قرمز و یا گلی رنگ می باشد. این مرجان مستعمره های بزرگی در اعماق بین 60 تا 150 متر دریا به وجود می آورد. از پایه های این گونه مرجان در جواهر سازی استفاده می شود و به همین جهت سالانه مقادیر زیادی از این قسم مرجان در بحر احمر و بحرالروم (دریای مدیترانه) صید میشود. معمولاً مرجانی را که در ردیف احجار کریمه نام می برند و بنام بسد نیز مشهور است پایۀ گلی رنگ همین مرجان است. نمونه مرجانهای دسته دوم یعنی آنهائی که شش شاخک یا مضربی از شش هستند آنمونیا است که بر روی صدف خالی نرم تنان که قبلاً بوسیله یک جانور بندپا بنام پاگور اشغال شده ثابت می شود و با آن زندگی اشتراکی تشکیل می دهد. (فرهنگ فارسی معین) : و به نزدیک طبرقه (به ناحیت مغرب) اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار و اندر همه جهان جائی دیگر نیست. (حدود العالم). ز ترکان جنگی فراوان نماند ز خون سنگها جز به مرجان نماند. فردوسی. تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند. فردوسی. تن ترک بدخواه بی جان کنم ز خونش دل سنگ مرجان کنم. فردوسی. تا مورد سبز باشد چون زمرد تا لاله سرخ باشد چون مرجان. فرخی. به بحر عمان ز آن رخش صاف شد لؤلؤ به بحر مغرب ز آن جوش سرخ شد مرجان. عنصری. نار ماند به یکی سفرگک دیبا آستر دیبه زرد ابرۀ آن حمر سفره پر مرجان تو بر تو و تا بر تا دل هر مرجان چون لؤلؤکی لالا. منوچهری. ز بیم ذوالفقار شیرخوارش به خندق شد زمین همرنگ مرجان. ناصرخسرو. در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده ام. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان بر دو کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. غمناک بود بلبل گل می خورد که در گل مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر. خاقانی. ، مروارید ریزه. (برهان قاطع). مروارید خرد. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) (مهذب الاسماء). لؤلؤ. (فرهنگ اسدی). لؤلؤ است مشتمل بر دو نوع یکی درّ درشت و دیگر مرجان ریز (الدر الکبار و المرجان الصغار) چنانکه ابوعبیده گفت: دانه های در درشت است و دانه های مرجان ریز، و لؤلؤ را بدین هر دو نوع اطلاق کنند. (از الجماهر فی الجواهر بیرونی) : هیکل به تو گشته ست گرانمایه ازیراک هیکل صدف تست در او جان تو مرجان. ناصرخسرو. قیمت به تو یافت این صدف زیرا ای جان تو در او لطیف مرجانی. ناصرخسرو. کیستی بنگر کز بهر تو می روید در صدف مرجان در خاک کهن ایمان. ناصرخسرو. ، درّ و مرجان اغلب در اشعار با هم ذکر شده است: ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به در و مرجان مفروش خیره مر جان را. ناصرخسرو. سواران پی در و مرجان شدند ز سلطان به یغما پریشان شدند. سعدی. ، نوعی از ماهی دریائی که دارای گوشت لذیذی است. (ناظم الاطباء)، تره ای است بهاری. (منتهی الارب)، کنایه از لب معشوق است، به مناسبت رنگ سرخ آن: ای نایب عیسی از دو مرجان وی کرده ز آتش آب حیوان. خاقانی. ، کنایه از خون است. - مرجان فشاندن، خون فشاندن: تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند. فردوسی. ، کنایت است از اشک خونین: آن دُرِّ دورسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - مرجان کردن، سرخ کردن. گلگون کردن. به خون مبدل کردن: تن ترک بدخواه بی جان کنم ز خونش دل سنگ مرجان کنم. فردوسی
سنگی که بر دلو بندند و بدان لای چاه را بشورانند و آن آب برکشند تا بدان طریق لای برآید و چاه پاک شود. یا سنگ است که می اندازند آن را در چاه تا معلوم شود به آواز آن عمق چاه، یا برای اینکه دانسته شود که درچاه آب هست یا نه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
سنگی که بر دلو بندند و بدان لای چاه را بشورانند و آن آب برکشند تا بدان طریق لای برآید و چاه پاک شود. یا سنگ است که می اندازند آن را در چاه تا معلوم شود به آواز آن عمق چاه، یا برای اینکه دانسته شود که درچاه آب هست یا نه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی
دیدن مرجان به خواب، دلیل زن بود یا فرزند. اگر بیند که مرجان داشت، دلیل که زنی خواهد که او را فرزند بود. اگر بیند که مرجان او ضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد. محمد بن سیرین اگر در خواب ببینید انگشتر یا تسبیحی از مرجان دارید خوب است چرا که خواب شما می گوید صاحب پسر خواهید شد. و اگر پسران بزرگ دارید یکی از فرزندانتان موجب سرفرازی شما می شود. اگر دیدید مرجان را از بازار خریدید مالی بدست می آورید یا زنی خواهید گرفت. اگر مردی ببیند که انگشتری از مرجان داشته که آن را گم کرده همسرش را طلاق می دهد اگر ببیند تسبیح مرجان او پاره شده و دانه هایش به زمین ریخته بین او و افراد خانواده اش نفاق می افتد و متفرق می شوند. منوچهر مطیعی تهرانی دیدن مرجان به خواب چهار وجه است. اول: فرزند. دوم: زینت. سوم: زیبائی وجمال. چهارم: مال. دیدن مرجان فرزند بود، اما اگر مرجان با دیگر جواهرها بیند، دلیل مال بود.
دیدن مرجان به خواب، دلیل زن بود یا فرزند. اگر بیند که مرجان داشت، دلیل که زنی خواهد که او را فرزند بود. اگر بیند که مرجان او ضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد. محمد بن سیرین اگر در خواب ببینید انگشتر یا تسبیحی از مرجان دارید خوب است چرا که خواب شما می گوید صاحب پسر خواهید شد. و اگر پسران بزرگ دارید یکی از فرزندانتان موجب سرفرازی شما می شود. اگر دیدید مرجان را از بازار خریدید مالی بدست می آورید یا زنی خواهید گرفت. اگر مردی ببیند که انگشتری از مرجان داشته که آن را گم کرده همسرش را طلاق می دهد اگر ببیند تسبیح مرجان او پاره شده و دانه هایش به زمین ریخته بین او و افراد خانواده اش نفاق می افتد و متفرق می شوند. منوچهر مطیعی تهرانی دیدن مرجان به خواب چهار وجه است. اول: فرزند. دوم: زینت. سوم: زیبائی وجمال. چهارم: مال. دیدن مرجان فرزند بود، اما اگر مرجان با دیگر جواهرها بیند، دلیل مال بود.