جدول جو
جدول جو

معنی مرتقش - جستجوی لغت در جدول جو

مرتقش
(مُ تَ قِ)
در هم پیوسته در جنگ. (آنندراج). به هم آمیخته در جنگ. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از ارتقاش. رجوع به ارتقاش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتقش
تصویر منتقش
نقش شده، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتقب
تصویر مرتقب
محافظ و نگهبان، مراقب، چشم دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ تَ)
معرب مرزنگوش است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دزی ج 2 ص 578 شود. اما ظاهراً صحیح کلمه مرزنقوش است. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ)
نعت مفعولی از ترقیش. رجوع به ترقیش شود، خال خال. خالدار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
لقب دو تن از شاعران جاهلیت عرب، یکی مرقش الاصغر، ربیعه بن حرمله، و دیگری مرقش الاکبر، عوف بن سعد
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
نعت فاعلی از ترقیش. رجوع به ترقیش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ)
نقش شده. (ناظم الاطباء).
- منتقش شدن، نقش شدن. نقش پذیرفتن. نقش و نگار یافتن:
بوسه جای اختران باشد فراوان سالها
خاک راهی کان شد از لعل سمندت منتقش.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 33).
- منتقش گردیدن (گشتن) ، نقش شدن. نقش پذیرفتن:
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تا ثری
وز سراندیب این حکایت گفته شد تا قیروان.
فرخی.
پیش از آنکه لوح خاطر به صورت فکری یا ذکری که به غیر حق تعلق دارد مصور و منتقش گردد صورت ذکر الهی... نقش نگین دل گردانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 311). نفس بواسطۀ حسن تربیت ابرار... به نقوش آثار خیر منتقش گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 340).
، کنده کاری شده. قلم کاری شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
آنکه بر نگین نقش کردن فرماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
، خار از پای برآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه خار از پای برمی آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر پای بر زمین زننده که در آن خار درآمده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شتری که سپل برزمین می زند از جهت چیزی که در سپل آن فرورفته باشد. و منه قولهم لطمه لطمهالمنتقش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیرون آورنده، برگزینندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
رعشه دار. لرزان. (غیاث اللغات). لرزنده. (آنندراج). مرتعد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که لرزش و ارتعاش دارد. رجوع به ارتعاش شود:
مرتعش را کی پشیمان دیده ای
بر چنین جبری تو برچفسیده ای.
مولوی.
ز آن پشیمانی که لرزانیدیش
چون پشیمان نیست مرد مرتعش.
مولوی.
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تونامنتعش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
بالا برآینده. (از آنندراج). نعت فاعلی است از ارتقاب. رجوع به ارتقاب شود، دیده بانی کننده. (آنندراج). نگاهبان. محافظ. پاسبان. مراقب. چشم دارنده. (ناظم الاطباء). که نظر بر چیزی گمارد و مترصد باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ)
خوابگاه. (غیاث اللغات) (آنندراج). این صورت در مآخذ دیگر دیده نشد. رجوع به مرقد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
پرواکننده. التفات نماینده. (آنندراج). متوجه و مشغول. آگاه و خبردار. (ناظم الاطباء). ماارتقع له و به، ما اکترث له و لا بالی به. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
آلوده به زعفران. (آنندراج). آغشته به زعفران و خضاب شده به حنا. (از اقرب الموارد). متضمخ. مختضب. (از متن اللغه). رجوع به ارتقان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
برآینده بر نردبان. (آنندراج). بالارونده. (غیاث اللغات). صعودکننده. نعت فاعلی است از ارتقاء به معنی صعود و بالا رفتن. رجوع به ارتقاء شود، بلندکننده. (غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود، بالا رفته و در بالا پیدا شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قا)
آنجا که از آن برشوند. (یادداشت مؤلف). محل عروج و جای بالا. (ناظم الاطباء). موضع ارتقاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
نعت فاعلی است از ارتهاش. رجوع به ارتهاش در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
مضطرب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج). مضطرب شده. (ناظم الاطباء). جنبنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاش به معنی اضطراب. رجوع به ارتخاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قِ)
زینت دهنده و آراینده. (آنندراج) ، زینت داده شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترقش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مرتشی. آن که رشوت بگیرد. مخفف مرتشی. (آنندراج). رشوه گیرنده. رجوع به مرتشی شود:
داده ام ای دل در پی اوجان دیده به رویش زلف پریشان
داده پی نان لذت ایمان قاضی بی دین مفتی مرتش.
نصیرای بدخشانی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بر گرفته از مرتشی بنگرید به مرتشی مرتشی: داده ای دل در پی او جان دیده برویش زلف پریشان داده پی نان لذت ایمان قاضی بی دین مفتی مرتش. (نصیرای بدخشانی)
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون آورنده بر گزیننده، نگار گر کنده کار انگاشته، کند کاری شده نقش شده، کنده کاری شده (نگین و جز آن) نقش کننده، کنده کاری کننده (برنگین و جز آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، رعشه دار، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتقوش
تصویر مرتقوش
مرزنگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتقش
تصویر منتقش
((مُ تَ قَ))
نقش شده، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
((مُ تَ عِ))
لرزان، لرزنده، دارای ارتعاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتقب
تصویر مرتقب
((مُ تَ قِ))
دیده بان، چشم به راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
رعشه ناک، لرزان، لرزنده، متزلزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد