جدول جو
جدول جو

معنی مربغ - جستجوی لغت در جدول جو

مربغ
(مُ بِ)
کسی که گذارد شتران را تا به وقت یا بی وقت آب خورند. (آنندراج). آن که شتران را رها می کند که به میل و خواهش خود آب خورند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارباغ. رجوع به ارباغ و ارباع و مربغه شود
لغت نامه دهخدا
مربغ
(مُ بَ)
واگذار شده به سیری آب خوردن. (از ناظم الاطباء). نعت است از ارباغ. (منتهی الارب). رجوع به ارباغ و نیز رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرغب
تصویر مرغب
ترغیب کننده
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفاعیلان یا فاعلاتن به فاعلاتان تغییر می یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربی
تصویر مربی
تربیت کننده، پرورش دهنده، پرورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربع
تصویر مربع
باران بهاری، جای اقامت در فصل بهار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربع
تصویر مربع
چهار گوش، چهار گوشه، در ریاضیات شکلی هندسی که دارای چهار ضلع مساوی و چهار زاویۀ قائمه باشد، چهارسو
در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر چهار مصراع بگوید که هم افقی خوانده شود و هم عمودی، برای مثال از چهرۀ، افروخته، گل را، مشکن/، افروخته، رخ مرو تو، دیگر، به چمن، گل را، دیگر، خجل مکن، ای مه من/، مشکن، به چمن، ای مه من قدر سمن، چهار زانو
در علوم ادبی در علم عروض مسمطی که هر بند آن چهار مصراع داشته باشد
در موسیقی سازی از ردۀ رباب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربا
تصویر مربا
میوه ای که در شیرۀ شکر پخته شده باشد، پرورش یافته، پرورده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ غَ / مُ بِ غَ)
ناقۀ سیراب شده. ناقه ای که برای آشامیدن آزادش گذاشته اند تا هر قدر که می خواهد بیاشامد و فربه شود. (از متن اللغه). رجوع به مربغ و ارباغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مربض
تصویر مربض
آغال، کنام محلی که چهارپایان درآن بیاسایند جمع مرابض
فرهنگ لغت هوشیار
فرجفت (تمام کرده شده) انجامیده سیر گشته فرجامیده تمام کرده شده. تمام کرده شده، اسباغ زیادت کردن حرفی ساکن است بر سببی که به آخر جزو افتد و آن در فاعلاتن فاعلاتان باشد فاعلییان بجای آن نهند و آنرا مسبغ گویند یعنی تمام کرده چه فاعلاتن خود تمام بود چون بر آن حرفی ساکن زیادت کردند آنرا تمام کرده کنند و بعضی آنرا مسبغ خوانند از تسبیغ تا مبالغت بیشترباشد در تمام کردن و بعضی آنرا مشبع خوانند ازاشباع بشین معجمه و عین مهمله بمعنی سیرکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربا
تصویر مربا
هر چیز که در شیره شکر آنرا تربیت کرده پرورش دهند، تربیت شده
فرهنگ لغت هوشیار
برانگیخته برانگیزنده ترغیب شده تشویق شده. ترغیب کننده مشوق جمع مرغبین: بر هر مایه دار بمعنی... که رسیدم او را بر اتما آن مرغب و محرض یافتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربع
تصویر مربع
هر چیز چهار گوشه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
مربا در فارسی همبک پرورتک شکریزه پته (گویش گیلکی) ریچار ریچاله ریچال لیچار (گویش کاشمری) پرورده ارمگان پرورنده فرهنجنده پرورده شده پرورش یافته. پرورش دهنده تربیت کننده: دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضیی به از و آسمان ندارد یاد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراغ
تصویر مراغ
غلتگاه ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسغ
تصویر مرسغ
اندیشه نااستوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبغ
تصویر مسبغ
((مُ بَ))
تمام کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربا
تصویر مربا
((مُ رَ بّ))
تربیت شده، نوعی خوردنی شیرین که از انواع میوه ها یا پوست مرکبات با شکر تهیه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربح
تصویر مربح
((مُ رَ بِّ))
سود ده، نفع بخش، پرسود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربط
تصویر مربط
((مَ بِ))
جای بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربع
تصویر مربع
((مُ رَ بَّ))
چهارگوش، متوازی الاضلاعی که چهار ضلعش با هم برابر و زاویه هایش قائمه باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربی
تصویر مربی
((مُ رَ بّ))
پرورش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربی
تصویر مربی
((مُ رَ ب با))
تربیت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغب
تصویر مرغب
((مُ رَ غِّ))
ترغیب کننده، مشوق، جمع مرغبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغب
تصویر مرغب
((مُ رَ غَّ))
ترغیب شده، تشویق شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربع
تصویر مربع
چهارگوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مربی
تصویر مربی
پرورنده، پروراننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مربی
تصویر مربی
Instructor, Trainer
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مربع
تصویر مربع
Square
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مربی
تصویر مربی
instrutor, treinador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مربع
تصویر مربع
quadrado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مربی
تصویر مربی
Lehrer, Trainer
دیکشنری فارسی به آلمانی