جدول جو
جدول جو

معنی مراکض - جستجوی لغت در جدول جو

مراکض(مَ کِ)
مراکض الحوض، اطراف حوض. (از منتهی الارب). جوانب حوض. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مراکز
تصویر مراکز
مرکز ها، میان دایره ها، نقطه های وسط دایره، محل های اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه ها، مکان ها، کنایه از دنیاها، جهان ها، جمع واژۀ مرکز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرابض
تصویر مرابض
جاهایی که گله های گاو و گوسفند را در آن نگهداری می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراکب
تصویر مراکب
مرکب ها، چیزهایی که بر آن سوار شوند، حیواناتی که بر آن سوار شوند، جمع واژۀ مرکب
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کِ)
ایستادن گاه مردم. (منتهی الارب). جمع واژۀ مرکد، به معنی محل رکود است. (از متن اللغه). رجوع به مرکد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
آن چیزها که بر آنها سوار شوند. (غیاث اللغات). مرکب. (منتهی الارب). حیوان یا وسائلی که بر آنها سوار شوند و طی طریق کنند، اعم از اسب یا کشتی. رجوع به مرکب شود: بفرموده تا به وجه اعظام و احترام با ساز و عدت و آلت و اهبت و مراکب و موالی با سرخانه و اهالی گردد. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین). بفرمود تا جواری و منشآت و مراکب و سفاین را ترتیب سازد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
مرافض الوادی، جای های پریشان شدن سیل در وادی. (از منتهی الارب). جمع واژۀ مرفض. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرفض شود، مساقط و شیب های اطراف کوهسار: مرافض الارض، مساقطها من نواحی الجبال. (متن اللغه) ، جاهای مرتفع و بلند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مراض. (از متن اللغه). رجوع به مراض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَ)
مرتکض الماء، جای بسیاری آب. (آنندراج) (منتهی الارب) (از متن اللغه). حوض. تالاب. جائی که آب بسیاری جمع باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
مضطرب در کاری. (از متن اللغه). مضطرب و پریشان. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتکاض. رجوع به ارتکاض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ / کَ)
جمع واژۀ مرکل. (منتهی الارب). رجوع به مرکل شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دونده. (از متن اللغه) (منتهی الارب) ، اسب تاخت کننده. (ناظم الاطباء). اسب دواننده. (آنندراج). تازندۀ اسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
فروزینه. (منتهی الارب). مسعر و وسیله ای که بدان آتش را افروزند. (از اقرب الموارد) ، کنار و جانب و بازوی قوس. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرکضه و مرکضتان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی سواد. بی علم. (ناظم الاطباء) ؟ ، گول فریفته شده. گول خورده از سخن و استهزاشده و مسخره شده. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جمع واژۀ مریض. (منتهی الارب). رجوع به مریض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بیماری ای است مهلک ثمار را. (منتهی الارب). مرضی است که در میوه ها افتد و آنها را تباه کند. (از متن اللغه). آفتی که تباه کننده است میوه ها را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مرکز. رجوع به مرکز شود.
- مراکز بحران، در نجوم، عبارت است از رسیدن قمر به درجات معینه از فلک البروج. و آن را تأسیسات قمر نیز گویند. و در اختیارات امور مذمومند و بغایت نحس... و در عدد تأسیسات اختلاف است بعضی هشت ثبت کرده اند و بعضی ده. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
مراکین. جمع واژۀ مرکن. (از متن اللغه). رجوع به مرکن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ ذَ)
با کسی اسب تاختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). با هم دوانیدن اسبهای خود را. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). یا مغالبه در رکض و اسب تاختن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
بهم ستور دوانیدن. (زوزنی). دوانیدن اسبان را بسوی چیزی: تراکضوا الیه خیلهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب دوانیدن قوم با یکدیگر. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مراکیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعدی شود، جمع واژۀ مرکو. (آنندراج). رجوع به مرکوّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صلابتی که در اسفل زمین نرم باشد که آب را گیرد. ج، مرائض و مراضات. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ مریضه. (متن اللغه). رجوع به مریضه شود، جمع واژۀ مریض. (ناظم الاطباء). رجوع به مریض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
دوانندۀ اسبان به سوی چیزی. (آنندراج). اسبهای هم ساز در دوانیدن به سوی کسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراکض شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آن که بسیار دود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مربض. رجوع به مربض و مربض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راکض
تصویر راکض
دواننده اسوار اسپدوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکض
تصویر مرکض
فروزینه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مربض، آغل ها آغال ها کنام ها جمع مربض. ماوای گوسفندان بشب، ماوای سباع مانند شیر و گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرکب، رهواران جمع مرکب: بفرمود تا بوجه اعظام و احترام باسازوعدت و آلت و اهبت و مراکب و موالی با سرخانه و اهالی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
جمع مرکز، مندوها کیان ها میانک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراکب
تصویر مراکب
((مَ کِ))
جمع مرکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
((مَ کِ))
جمع مرکز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرابض
تصویر مرابض
((مَ بِ))
مأوای گوسفندان به شب، مأوای سباع مانند شیر و گرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
جایگاه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
مرکزها، کانون ها، نقاط مهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد