جدول جو
جدول جو

معنی مرادعلی - جستجوی لغت در جدول جو

مرادعلی(مُ)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه، در 20هزارگزی جنوب شرقی ارومیه و 4500گزی جنوب راه ارومیه به مهاباد، در جلگۀ معتدل هوائی واقع و دارای 457 تن سکنه می باشد. آبش از باراندوزچای تأمین می شود و محصولش غله، توتون، حبوبات، انگور و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. از دو محل نزدیک هم به نام مرادعلی بالا و مرادعلی پائین تشکیل شده و سکنۀ مرادعلی پائین 108 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رادعلی
تصویر رادعلی
(پسرانه)
راد (فارسی) + علی (عربی) علی جوانمرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چراغعلی
تصویر چراغعلی
(پسرانه)
چراغ (فارسی) + علی (عربی) روشنایی ای که از علی می تابد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادعلی
تصویر دادعلی
(پسرانه)
داد (فارسی) + علی (عربی)، آنکه عدل و دادی چون علی (ع) دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نادعلی
تصویر نادعلی
(پسرانه)
علی را بخوان، نام دعایی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کردعلی
تصویر کردعلی
(پسرانه)
کرد (فارسی) + علی (عربی) مرکب از کرد (نام طایفه ای) + علی (بلندمرتبه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مراعی
تصویر مراعی
گیاهان و سبزه ها، چراگاهها، جمع واژۀ مرعیٰ، جمع واژۀ مرعا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراعی
تصویر مراعی
مراعات کننده
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ مُ عَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در 10هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، در 13هزارگزی شمال شرقی بنجار و 3هزارگزی شمال راه ده دوست محمد به زابل، در جلگۀ گرم هوائی واقع و دارای 339 تن سکنه است. آبش از رود خانه هیرمند تأمین می شود و محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و گلیم وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قوائم الابل والفیل و الخیل. (اقرب الموارد). سپل شتر و پیل. (ناظم الاطباء) ، ازارها و شلوارها. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مردی شود
جمع واژۀ مردی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مردی ̍ شود، جمع واژۀ مرداء. (متن اللغه). رجوع به مرداء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دی ی)
جمع واژۀ مردی ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به مردی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ دِ)
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، در 18هزارگزی جنوب شرقی حسن آباد سوگند و 3هزارگزی جنوب راه هشتادجفت به حسن آباد، در منطقۀکوهستانی سردسیری واقع و دارای یکصد تن سکنه است. آبش از چشمه تأمین می شود و محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
محمد بن محمد، مکنی به ابوالحسن، شاعری بخارائی عهد سامانیان است. رودکی در مرگ او گوید:
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد.
و این شعر در فرهنگها به نام او آمده است:
آن سرخ عمامه بر سر او
چون آژخ زشت بر سر کیر.
(از یادداشت مؤلف)
محمد بن منصور، مکنی به ابوجعفر از متکلمین و فقهای زیدیه است او راست: کتاب التفسیر الکبیر، کتاب التفسیرالصغیر احمد بن عیسی، کتاب سیره الائمه العادله، رساله خطاب به حسن بن زید. (یادداشت مؤلف از ابن ندیم)
تخلص شعری سلطان مرادبن محمد ثالث است، او را دیوانی است ترکی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبزه زارها که ستوران رادر آن چرانند. (غیاث اللغات). جمع واژۀ مرعی ̍. (دستورالاخوان). رجوع به مرعی شود: احوال مراعی و شکارگاهها ببین. (سیاستنامه از فرهنگ فارسی معین). که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطار امطار این علوم سیراب می گردد. (تاریخ بیهق ص 4) ، چرانیده شدگان، رعایت ها. (غیاث اللغات) ، در اصطلاح مالیه، مالیات مرتع. (فرهنگ فارسی معین) ، مالیاتی که بابت میش ها و بزهای شیرده پرداخته می شود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نگهبانی کننده. رعایت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). حارس. نگهبان. حافظ. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراعات. رجوع به مراعات و مراعاه شود: آواز ناعی به سمع آن شاه مراعی رسید. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.
خاقانی.
، بیننده. ناظر. رجوع به مراعاه شود، دستگیر. مددکار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، چراننده. (غیاث اللغات). رجوع به مراعات شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ عَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در 24هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
قریه ای است کوچک در افغانستان که بر جای خرابه های شهر تاریخی زرنگ به پا شده است. مصحح تاریخ سیستان آرد:
شهر زرنگ که مرکز داستان های این کتاب (تاریخ سیستان) است حالا در نزدیک سرحد شرقی سیستان و جزو ملک افغانستان واقع است، این شهر در هجوم تیمور خراب شد و در فتنه های ازبک و هرج و مرج اواخر عهد صفویه و انقراض ملوک سیستان از عمران افتاد و امروز در محل آن شهر قریۀ کوچکی است معروف به ’نادعلی’ و در جنب آن قریه تل بزرگی است و بر فراز آن تل هنوز آثار خرابه های ارگ زرنگ بر پا و قلعه و باروی کهن آن برجاست. (حاشیۀ ص 22 تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
نامش علم الدین است و در تذکرۀ مقالات الشعراء این بیت بدو نسبت داده شده است:
همچو سایه به قفا عمر سراپا گشتم
به من دلشده گاهی نگه ناز نکرد.
رجوع به مقالات الشعراء ص 796 شود
نام دعایی است که با جملات زیر آغاز می شود:
ناد علیاً مظهرالعجائب، تجده عوناً لک فی النوائب..
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان دیکلۀ بخش هوراند شهرستان اهر، در 8هزارگزی جنوب هوراند و هفده هزار و پانصدگزی راه اهر به کلیبر، در منطقۀ کوهستانی معتدل واقع و داری 219 تن سکنه است. آبش از چشمه تأمین می شود. محصولش غلات، حبوبات، سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
حالت و عمل کسی که جدل کند و ستیزه در سخن پیش آرد. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
این خبر و مجادلی، نیست نشان یکدلی
گردن این خبر بزن شحنۀ کبریا تویی.
مولوی (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس، ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ لی ی / مَ جِ)
منسوب است به مراجل که جمع مرجل باشد و عمل دیگ سازی و فروش آن را می رساند. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
مشعل بردار، جلاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
یعقوبی. یکی از رؤسای فرقۀ یعقوبیۀ مسیحی است و ابن بهریز مطران را کتابی است در جواب او. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان چای باسار بخش پلدشت شهرستان ماکو، در 9هزارگزی جنوب باختری پلدشت و در مسیر شمال راه پلدشت به ماکو، در جلگۀ معتدل هوایی واقع و دارای 257 تن سکنه است. آبش از قره سو و زنگما تأمین می شود و محصولش غلات، پنبه، برنج، بزرک. شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. در سه محل به فاصله 1500متری به نام مرادلوی بالا و پائین ووسط مشهور و سکنۀ مرادلوی بالا 47 و پائین 110 و وسط 100 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ عَ قِ)
دهی است از دهستان نودان بخش کوهمره نودان شهرستان کازرون، واقع در 19هزارگزی شمال نودان و جنوب کوه چنار و کنار رود شاپور با 101 تن سکنه. آب آن از چشمه وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
جمع مرعی، چراگاه ها، واستر باژ ها (واستر مرتع)، دام باژ ها نمیدنده تیمار دار در نگرنده جمع مرعی چراگاهها: احوال مراعی و شکارگاهها ببین، مالیات مرتع، مالیاتی که بابت میشها و بزهای شیرده پرداخته میشد. مراعات کننده: ... و آواز ناعی بسمع آن شاه مراعی رسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراعی
تصویر مراعی
((مَ))
جمع مرعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراعی
تصویر مراعی
((مُ))
مراعات کننده
فرهنگ فارسی معین
آرزوخواه، حاجت خواه، کام جو، کام طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی گیاه زینتی در بیشه زار با نام علمی andorsdemoom hyericoom
فرهنگ گویش مازندرانی
مردار، مردنی
فرهنگ گویش مازندرانی