به زور بر کاری داشته شده. (غیاث) (آنندراج). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده. مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در سجده نکردنش چه گویی مجبور بده ست یا مخیر. ناصرخسرو. در قدر تا کجا رسد پیداست قوت آفریدۀ مجبور. مسعودسعد. نکنمت سرزنش که مجبوری بستۀ حکم و امر یزدانی. مسعودسعد. از زمانه نکرده ام گله ای تا بدانسته ام که مجبور است. مسعودسعد. زو چه نالی که چون تو مجبور است زو چه گریی که چون تو حیران است. ادیب صابر. این که در کنج کلبۀ امروز در فراق توام چو سنگ صبور تا بدانی که اختیاری نیست هیچ مختارنیست جز مجبور. انوری. رأی مختار آسمان آثار گشت آسمان مجبور و او مختار گشت. خاقانی. این چنین واجستها مجبور را کس نگوید یا زند معذور را. مولوی. و مختار در آن اختیار مجبور بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 29). - امثال: مجبور مسئول نتواند بود. (امثال و حکم ج 3 ص 1501). ، بعد از شکستگی بسته شده. (غیاث) (آنندراج). استخوان شکستۀ بسته شده و نیکو حال گشته. (ناظم الاطباء)
به زور بر کاری داشته شده. (غیاث) (آنندراج). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده. مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در سجده نکردنش چه گویی مجبور بده ست یا مخیر. ناصرخسرو. در قدر تا کجا رسد پیداست قوت آفریدۀ مجبور. مسعودسعد. نکنمت سرزنش که مجبوری بستۀ حکم و امر یزدانی. مسعودسعد. از زمانه نکرده ام گله ای تا بدانسته ام که مجبور است. مسعودسعد. زو چه نالی که چون تو مجبور است زو چه گریی که چون تو حیران است. ادیب صابر. این که در کنج کلبۀ امروز در فراق توام چو سنگ صبور تا بدانی که اختیاری نیست هیچ مختارنیست جز مجبور. انوری. رأی مختار آسمان آثار گشت آسمان مجبور و او مختار گشت. خاقانی. این چنین واجستها مجبور را کس نگوید یا زند معذور را. مولوی. و مختار در آن اختیار مجبور بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 29). - امثال: مجبور مسئول نتواند بود. (امثال و حکم ج 3 ص 1501). ، بعد از شکستگی بسته شده. (غیاث) (آنندراج). استخوان شکستۀ بسته شده و نیکو حال گشته. (ناظم الاطباء)
پراکنده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ذرّ به معنی افشاندن و پراکندن، کوفته شده و نرم شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ذر. رجوع به ذر شود
پراکنده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ذرّ به معنی افشاندن و پراکندن، کوفته شده و نرم شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ذر. رجوع به ذر شود
ذبح کرده شده. (منتهی الارب). کشته شده به طریق ذبح. (ناظم الاطباء). قتیل. (متن اللغه). گلوبریده. نعت مفعولی است از ذبح، حلال. (منتهی الارب). روا. (یادداشت مؤلف) :کل شی ٔ فی البحر مذبوح، ای لایحتاج الی الذابح. (منتهی الارب) ، ای حلال اکله و لایحتاج الی الذبح والذابح. (یادداشت مؤلف) ، مذبوح بها، درازلحیه. (منتهی الارب). مذبوح، آنکه زیر زنخ وی از ریش پوشیده بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذبح. ذبیح. آنچه که آمادۀ ذبح شده است. (متن اللغه). - حرکت مذبوح، حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد. کنایه از کوشش بیفایده. (از فرهنگ فارسی معین). حرکتی بدرد. حرکتی نه به اراده. جنبشی بی اراده و بی نتیجه و بی امیدواری. (یادداشت مؤلف). تلاشی از روی کمال یأس و بیهوده. رجوع به مذبوحانه شود
ذبح کرده شده. (منتهی الارب). کشته شده به طریق ذبح. (ناظم الاطباء). قتیل. (متن اللغه). گلوبریده. نعت مفعولی است از ذبح، حلال. (منتهی الارب). روا. (یادداشت مؤلف) :کل شی ٔ فی البحر مذبوح، ای لایحتاج الی الذابح. (منتهی الارب) ، ای حلال اکله و لایحتاج الی الذبح والذابح. (یادداشت مؤلف) ، مذبوح بها، درازلحیه. (منتهی الارب). مذبوح، آنکه زیر زنخ وی از ریش پوشیده بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذبح. ذبیح. آنچه که آمادۀ ذبح شده است. (متن اللغه). - حرکت مذبوح، حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد. کنایه از کوشش بیفایده. (از فرهنگ فارسی معین). حرکتی بدرد. حرکتی نه به اراده. جنبشی بی اراده و بی نتیجه و بی امیدواری. (یادداشت مؤلف). تلاشی از روی کمال یأس و بیهوده. رجوع به مذبوحانه شود
ذکرشده. بیان شده. گفته شده. یادکرده شده. مزبور. نام برده. موصوف: از بد و نیک وز خطا و صواب چیست اندر کتاب نامذکور. ناصرخسرو. باد عیشت به خرمی موصوف باد روزت به خرمی مذکور. مسعودسعد. آنکه خلقش به حسن مشتهر است وآنکه ذاتش به لطف مذکور است. مسعودسعد. صدر جهان بدانکه تو محبوب هر دلی ارزد بدانکه باشی مذکور هر زبان. سوزنی. از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس محبوب هر دلی تو و مذکور هر زبان. سوزنی. به پرواز حیرت رود رنگ کبک به هرجا که مذکور رفتار تست. اشرف (از آنندراج). ، زبانزد. مشهور. معروف: نه تن بودند ز آل سامان مذکور هر یک به امارت خراسان مشهور. (لباب الالباب). یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور. (گلستان سعدی) ، سابق الذکر. مزبور. (یادداشت مؤلف). اداشده. گفته شده. (ناظم الاطباء). سابقاً گفته شده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی نخستین شود: و این جمله سفرهای مذکور در یک سال قطع کرد. (سلجوقنامۀ ظهیری) ، به ذهن سپرده شده. (فرهنگ فارسی معین). در یاد آورده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، یادداشت شده. مندرج شده در متن و در مکتوب. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی نخستین شود، ستوده: رجل مذکور، یثنی علیه بخیر. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی دوم شود: هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد ای خنک آن کس که تو ذکرش در آن جمع آوری. سنائی. ، منظور. که در ذکر و یاد و خاطر است. کنایه از معشوق و محبوب: چنانکه هیچ مذکور و شاگردپیشه و وضیع و شریف و سپاه دار و پرده دار و بوقی و دبدبه زن نماند که نه صلت سالار بکتغدی بدو نرسید. (تاریخ بیهقی ص 535). چه ذوق از ذکر پیدا آید او را که پنهان شوق مذکوری ندارد. سعدی
ذکرشده. بیان شده. گفته شده. یادکرده شده. مزبور. نام برده. موصوف: از بد و نیک وز خطا و صواب چیست اندر کتاب نامذکور. ناصرخسرو. باد عیشت به خرمی موصوف باد روزت به خرمی مذکور. مسعودسعد. آنکه خلقش به حسن مشتهر است وآنکه ذاتش به لطف مذکور است. مسعودسعد. صدر جهان بدانکه تو محبوب هر دلی ارزد بدانکه باشی مذکور هر زبان. سوزنی. از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس محبوب هر دلی تو و مذکور هر زبان. سوزنی. به پرواز حیرت رود رنگ کبک به هرجا که مذکور رفتار تست. اشرف (از آنندراج). ، زبانزد. مشهور. معروف: نه تن بودند ز آل سامان مذکور هر یک به امارت خراسان مشهور. (لباب الالباب). یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور. (گلستان سعدی) ، سابق الذکر. مزبور. (یادداشت مؤلف). اداشده. گفته شده. (ناظم الاطباء). سابقاً گفته شده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی نخستین شود: و این جمله سفرهای مذکور در یک سال قطع کرد. (سلجوقنامۀ ظهیری) ، به ذهن سپرده شده. (فرهنگ فارسی معین). در یاد آورده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، یادداشت شده. مندرج شده در متن و در مکتوب. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی نخستین شود، ستوده: رجل مذکور، یثنی علیه بخیر. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی دوم شود: هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد ای خنک آن کس که تو ذکرش در آن جمع آوری. سنائی. ، منظور. که در ذکر و یاد و خاطر است. کنایه از معشوق و محبوب: چنانکه هیچ مذکور و شاگردپیشه و وضیع و شریف و سپاه دار و پرده دار و بوقی و دبدبه زن نماند که نه صلت سالار بکتغدی بدو نرسید. (تاریخ بیهقی ص 535). چه ذوق از ذکر پیدا آید او را که پنهان شوق مذکوری ندارد. سعدی
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دبر. ادبر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دبر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دَبِر. اَدْبَر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دَبَر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود