جدول جو
جدول جو

معنی مذبور - جستجوی لغت در جدول جو

مذبور
(مَ)
نوشته شده. (آنندراج). در پیش گفته شده. سرغنه. (ناظم الاطباء). مزبور. مکتوب. نعت مفعولی است از ذبر. رجوع ذبر شود
لغت نامه دهخدا
مذبور
نوشته شده، مکتوب
تصویری از مذبور
تصویر مذبور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موبور
تصویر موبور
آنکه موهای بور دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته، نوشته شده، ذکر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
ذکر شده، یاد شده، مشهور، زبانزد، معروف، کنایه از معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذبوح
تصویر مذبوح
گلوبریده شده، سربریده، کنایه از با تلاش زیاد و بی فایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
کسی که از خود اختیار ندارد، آنکه به زور به کاری واداشته شده، ناگزیر، ناچار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
به زور بر کاری داشته شده. (غیاث) (آنندراج). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده. مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بده ست یا مخیر.
ناصرخسرو.
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریدۀ مجبور.
مسعودسعد.
نکنمت سرزنش که مجبوری
بستۀ حکم و امر یزدانی.
مسعودسعد.
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است.
مسعودسعد.
زو چه نالی که چون تو مجبور است
زو چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
این که در کنج کلبۀ امروز
در فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
هیچ مختارنیست جز مجبور.
انوری.
رأی مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
این چنین واجستها مجبور را
کس نگوید یا زند معذور را.
مولوی.
و مختار در آن اختیار مجبور بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 29).
- امثال:
مجبور مسئول نتواند بود. (امثال و حکم ج 3 ص 1501).
، بعد از شکستگی بسته شده. (غیاث) (آنندراج). استخوان شکستۀ بسته شده و نیکو حال گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دیوانه. (منتهی الارب). مجنون. (اقرب الموارد) ، بعیر مذبوب، شتر مگس مکیده. (از منتهی الارب). اشتری مگس گرفته. (مهذب الاسماء). الذی اصابه الذباب. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پراکنده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ذرّ به معنی افشاندن و پراکندن، کوفته شده و نرم شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ذر. رجوع به ذر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ذخیره شده. یخنی نهاده. اندوخته وگردکرده. (ناظم الاطباء). آنچه که برای زمان حاجت نهاده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از ذخر
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خشک شده. فسرده شده. پژمرده گشته. درهم کشیده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ذبل و ذبول. رجوع به ذبول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ذبح کرده شده. (منتهی الارب). کشته شده به طریق ذبح. (ناظم الاطباء). قتیل. (متن اللغه). گلوبریده. نعت مفعولی است از ذبح، حلال. (منتهی الارب). روا. (یادداشت مؤلف) :کل شی ٔ فی البحر مذبوح، ای لایحتاج الی الذابح. (منتهی الارب) ، ای حلال اکله و لایحتاج الی الذبح والذابح. (یادداشت مؤلف) ، مذبوح بها، درازلحیه. (منتهی الارب). مذبوح، آنکه زیر زنخ وی از ریش پوشیده بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذبح. ذبیح. آنچه که آمادۀ ذبح شده است. (متن اللغه).
- حرکت مذبوح، حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد. کنایه از کوشش بیفایده. (از فرهنگ فارسی معین). حرکتی بدرد. حرکتی نه به اراده. جنبشی بی اراده و بی نتیجه و بی امیدواری. (یادداشت مؤلف). تلاشی از روی کمال یأس و بیهوده. رجوع به مذبوحانه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
هلاک شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ذکرشده. بیان شده. گفته شده. یادکرده شده. مزبور. نام برده. موصوف:
از بد و نیک وز خطا و صواب
چیست اندر کتاب نامذکور.
ناصرخسرو.
باد عیشت به خرمی موصوف
باد روزت به خرمی مذکور.
مسعودسعد.
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است.
مسعودسعد.
صدر جهان بدانکه تو محبوب هر دلی
ارزد بدانکه باشی مذکور هر زبان.
سوزنی.
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هر دلی تو و مذکور هر زبان.
سوزنی.
به پرواز حیرت رود رنگ کبک
به هرجا که مذکور رفتار تست.
اشرف (از آنندراج).
، زبانزد. مشهور. معروف:
نه تن بودند ز آل سامان مذکور
هر یک به امارت خراسان مشهور.
(لباب الالباب).
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور. (گلستان سعدی) ، سابق الذکر. مزبور. (یادداشت مؤلف). اداشده. گفته شده. (ناظم الاطباء). سابقاً گفته شده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی نخستین شود: و این جمله سفرهای مذکور در یک سال قطع کرد. (سلجوقنامۀ ظهیری) ، به ذهن سپرده شده. (فرهنگ فارسی معین). در یاد آورده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، یادداشت شده. مندرج شده در متن و در مکتوب. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی نخستین شود، ستوده: رجل مذکور، یثنی علیه بخیر. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی دوم شود:
هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد
ای خنک آن کس که تو ذکرش در آن جمع آوری.
سنائی.
، منظور. که در ذکر و یاد و خاطر است. کنایه از معشوق و محبوب:
چنانکه هیچ مذکور و شاگردپیشه و وضیع و شریف و سپاه دار و پرده دار و بوقی و دبدبه زن نماند که نه صلت سالار بکتغدی بدو نرسید. (تاریخ بیهقی ص 535).
چه ذوق از ذکر پیدا آید او را
که پنهان شوق مذکوری ندارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دبر. ادبر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دبر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسیار. (منتهی الارب). کثیر. (اقرب الموارد) ، مال مبذور، کثیر مبارک فیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ترسانیده شده. (منتهی الارب). ذاعر. منذعر. (متن اللغه). مرعوب. ترسیده. هراسیده. ترسان. (یادداشت مؤلف) ، مشمئز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طعام نیکونان خورش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی که نان خورش آن نیکو بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر سبر. رجوع به سبر شود، نیکوهیئت از اشخاص و اشیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغلوب، محبوس. (منتهی الارب). حبس شده. (ناظم الاطباء) ، هلاک شده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سفیه. (منتهی الارب). نادان و احمق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خوش و شادمان. (آنندراج). شاد و شادمان و خرم و مسرور و کامران، جلدی که در آن نشان گزیدگی کیک و جز آن باقی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقبور
تصویر مقبور
در گور، پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذبوب
تصویر مذبوب
دیوانه، مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
کشتار گلو بریده، دست و پا زده ذبح شده گلوبریده (حیوان)، یا حرکت مذبوح. حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد، کوشش بیفایده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
یاد شده، ذکر شده، بیان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبور
تصویر مدبور
بخت بر گشته، زخمی خسته، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
مضطر، ناگزیر، بی اختیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذبوح
تصویر مذبوح
((مَ))
گلو بریده، کشته شده، ذبح شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
((مَ))
ذکر شده، یاد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
((مَ))
ناگزیر، به زور بر کاری واداشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
((مَ))
نوشته شده، اشاره شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
یاد شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
ناچار، وادار
فرهنگ واژه فارسی سره