دم دار. دنباله دار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذنّبه شود، خرمای نیم پخته. (از مهذب الاسماء). غورۀ خرما که رسیدگی و پختگی در آن از طرف دمش ظاهر شود. (از بحر الجواهر). رجوع به مذنّب شود
دم دار. دنباله دار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مُذَنَّبَه شود، خرمای نیم پخته. (از مهذب الاسماء). غورۀ خرما که رسیدگی و پختگی در آن از طرف دمش ظاهر شود. (از بحر الجواهر). رجوع به مُذَنِّب شود
غورۀ خرمای نیم رس که از دنباله رسیدن آغاز کند. (ناظم الاطباء). غورۀ خرما که رطب شدن گیرد. (آنندراج) (از منتهی الارب). غورۀ خرما که از طرف دم شروع به رسیدن و پخته شدن کند. نعت فاعلی است از تذنیب. رجوع به تذنیب و نیز رجوع به تذنوب شود، ماده شتری که از شدت درد زه دم خود را دراز کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
غورۀ خرمای نیم رس که از دنباله رسیدن آغاز کند. (ناظم الاطباء). غورۀ خرما که رطب شدن گیرد. (آنندراج) (از منتهی الارب). غورۀ خرما که از طرف دم شروع به رسیدن و پخته شدن کند. نعت فاعلی است از تذنیب. رجوع به تذنیب و نیز رجوع به تذنوب شود، ماده شتری که از شدت درد زه دم خود را دراز کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
کفلیز. (منتهی الارب). کفچلیز. (از مهذب الاسماء). مغرفه. (متن اللغه) (اقرب الموارد). کفگیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ج، مذانب، آبراهه بسوی زمین یا در پستی. (منتهی الارب). رهگذر آب در نشیب. (مهذب الاسماء). مسیل میان دو بلندی از زمین. کانال. ترعه. (یادداشت مؤلف). مسیل بین دو تپه یا مسیل آب به سوی زمین. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مذانب، نهری که از مرغزار بجانب دیگر رود. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). جوی خرد. (یادداشت مؤلف). ج، مذانب
کفلیز. (منتهی الارب). کفچلیز. (از مهذب الاسماء). مغرفه. (متن اللغه) (اقرب الموارد). کفگیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ج، مذانب، آبراهه بسوی زمین یا در پستی. (منتهی الارب). رهگذر آب در نشیب. (مهذب الاسماء). مسیل میان دو بلندی از زمین. کانال. ترعه. (یادداشت مؤلف). مسیل بین دو تپه یا مسیل آب به سوی زمین. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مذانب، نهری که از مرغزار بجانب دیگر رود. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). جوی خرد. (یادداشت مؤلف). ج، مذانب
از ’ذوب’، گداخته. (دستورالاخوان) (زمخشری) (برهان قاطع). گداخته شده. (غیاث اللغات). آب شده. مایعگشته. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از اذابه. ذوب شده: دولت میر قوی باد و تن میر قوی بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب. فرخی. به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت به سکۀ رخ خورشید بر به زر مذاب. خاقانی. دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب. خاقانی. عاشق صادق به زخم دوست نمیرد زهر مذابم بده که ماء معین است. سعدی. به هوای لب شیرین دهنان چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده. حافظ
از ’ذوب’، گداخته. (دستورالاخوان) (زمخشری) (برهان قاطع). گداخته شده. (غیاث اللغات). آب شده. مایعگشته. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از اِذابه. ذوب شده: دولت میر قوی باد و تن میر قوی بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب. فرخی. به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت به سکۀ رخ خورشید بر به زر مذاب. خاقانی. دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب. خاقانی. عاشق صادق به زخم دوست نمیرد زهر مذابم بده که ماء معین است. سعدی. به هوای لب شیرین دهنان چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده. حافظ
جمع واژۀ مقنب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مقنب شود، گرگهای بسیار شکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از سواران که برای غارت جمع شوند. (از اقرب الموارد) : ایشان را از کمات کتائب و حمات مقانب شناختی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). تمامت اقارب و عساکر و مقانب و عشایر را از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازۀ همت خویش نصیبه ای تمام دادند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 149). لشکرکشان حضرت و بندگان دولت، عساکر و مقانب به مشارق و مغارب کشیده. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 159)
جَمعِ واژۀ مِقنَب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مقنب شود، گرگهای بسیار شکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از سواران که برای غارت جمع شوند. (از اقرب الموارد) : ایشان را از کمات کتائب و حمات مقانب شناختی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). تمامت اقارب و عساکر و مقانب و عشایر را از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازۀ همت خویش نصیبه ای تمام دادند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 149). لشکرکشان حضرت و بندگان دولت، عساکر و مقانب به مشارق و مغارب کشیده. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 159)
جاری مطانبی، آن که طناب خانه او تا طناب خانه من است. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط). همسایه و همجوار خیمه. یقال جاری مطانبی، یعنی طناب های چادر او در میان چادر من است. (ناظم الاطباء). مطنب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
جاری مطانبی، آن که طناب خانه او تا طناب خانه من است. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط). همسایه و همجوار خیمه. یقال جاری مطانبی، یعنی طناب های چادر او در میان چادر من است. (ناظم الاطباء). مطنب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
دور شونده. دوری گزیننده. خلاف موءالف:... و استرضاء جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد... و مناصح و مخالص و مماذق تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه) ، (اصطلاح هندسی) خط مستقیمی را مجانب یک منحنی می گویند که چون نقطه ای بر روی منحنی حرکت کند و به سمت بی نهایت رود فواصل این نقطه از این خط مرتب کم شود و میل به صفر کند. توضیح آنکه دو خط منحنی می توانند مجانب هم باشند بر حسب آنکه فواصل نقاط واقع بر یکی از نقاط نظیرش واقع بر دیگری به سمت صفر میل کند در صورتی که این نقاط بر روی دو منحنی به سمت بی نهایت رود. (از فرهنگ فارسی معین)
دور شونده. دوری گزیننده. خلاف موءالف:... و استرضاء جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد... و مناصح و مخالص و مماذق تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه) ، (اصطلاح هندسی) خط مستقیمی را مجانب یک منحنی می گویند که چون نقطه ای بر روی منحنی حرکت کند و به سمت بی نهایت رود فواصل این نقطه از این خط مرتب کم شود و میل به صفر کند. توضیح آنکه دو خط منحنی می توانند مجانب هم باشند بر حسب آنکه فواصل نقاط واقع بر یکی از نقاط نظیرش واقع بر دیگری به سمت صفر میل کند در صورتی که این نقاط بر روی دو منحنی به سمت بی نهایت رود. (از فرهنگ فارسی معین)
جمع واژۀ مذهب. رجوع به مذهب شود: در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب که استعمال رخصت می کند. (تاریخ بیهقی ص 318). کسی را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). - مذاهب اربعه، مذهب های چهارگانه اهل سنت که عبارت است از حنفی، شافعی، حنبلی و مالکی
جَمعِ واژۀ مَذْهَب. رجوع به مذهب شود: در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب که استعمال رخصت می کند. (تاریخ بیهقی ص 318). کسی را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). - مذاهب اربعه، مذهب های چهارگانه اهل سنت که عبارت است از حنفی، شافعی، حنبلی و مالکی
دور شونده، دوری گزیننده، مقابل مؤالف، در هندسه خط مستقیمی را مجانب یک منحنی می گویند که چون نقطه ای در روی منحنی حرکت کند و به سمت بی نهایت رود، فواصل این نقطه از این خط مرتب کم شود و میل به صفر کند
دور شونده، دوری گزیننده، مقابل مؤالف، در هندسه خط مستقیمی را مجانب یک منحنی می گویند که چون نقطه ای در روی منحنی حرکت کند و به سمت بی نهایت رود، فواصل این نقطه از این خط مرتب کم شود و میل به صفر کند