جدول جو
جدول جو

معنی مذئر - جستجوی لغت در جدول جو

مذئر
(مُ ءِ)
در خشم آورنده و ترساننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذئار. رجوع به اذئار شود، حریص و دلیرگرداننده و برآغالنده. (از ناظم الاطباء). رجوع به اذئار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مذکر
تصویر مذکر
به یادآورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، نرینه، در علوم ادبی کلمه ای که در آن علامت تانیث نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَبْ بَ)
ثوب مذبر، جامۀ آراسته و منقش. (منتهی الارب). منمنم. (متن اللغه) (اقرب الموارد). جامۀ نگارین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
تباه گردیدن و فاسد و گندیده شدن. گویند: مذرت البیضه، مذرت الجوزه. فهی مذره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شوریدن و تباه شدن. گویند: مذرت نفسه مذرت معدته، فهی مذره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، از اتباع است برای شذر، گویند: تفرقوا شذر مذر، یعنی رفتندو پریشان شدند. (از منتهی الارب). رجوع به شذر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ذِ)
تباه. گندیده. بدبوشده. (ناظم الاطباء). رجوع به مذره شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءِ)
دلیر و خشمناک. (منتهی الارب). خشمناک. غضبان، نفور. أنف، دلیر، امراءه ذئر، زنی ناسازوار با شوی. ذائر
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
شیر غران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زائر. زئر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَمْ مَ)
پس سر و گردن تا بن گوش. (منتهی الارب). کتف تا بناگوش. (بحر الجواهر، از یادداشت مؤلف). قفا، یا دو استخوان اصلی پشت سر یعنی ذفری، یا کاهل و عنق و اطراف آن تا ذفری. (از متن اللغه). کاهل و عنق و آنچه گرد آن است تا ذفری. (از اقرب الموارد). جای دوش و گردن از مردم و جای پس سر اسب. (از مهذب الاسماء) ، چون کاری به شدت و سختی رسد گویند: بلغ المذمر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَمْ مِ)
کسی که دست خود را در فرج شتر آبستن کند تا بداند که بچۀ وی نر است یا ماده. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذمیر. رجوع به تذمیر شود، آنکه کمک می کند در زادن شتر. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذمیر. رجوع به تذمیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُذْ وِ)
ترساننده. (آنندراج). نعت فاعلی است از اذاره، به معنی ترساندن و رماندن. رجوع به اذاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَیْ یِ)
کسی که سر پستان ناقه را به ذیار (سرگین آمیخته به خاک) بیالاید. (از آنندراج). نعت فاعلی است از تذییر. رجوع به تذییر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
ترسیده. (ناظم الاطباء) : أذأب فلان، فزع من ای شی ٔ کان. (متن اللغه). فزع من الذئب. (اقرب الموارد) ، کسی که گیسو می سازد برای کودک و آن را زینت می کند. (ناظم الاطباء) : أذأب الغلام، جعل له ذؤابه. (متن اللغه) ، عمل له ذؤابه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذارر)
ناقه مذار، ناقۀ بدخو. (منتهی الارب) (از متن اللغه). مذائر. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
امراءه مذار، زن سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
ناقه مذائر، ماده شتر که چون بچه بزاید از اوبگریزد و نفرت آیدش یا آنکه ببوید و به دل مهر نیارد بر وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، زن ناسزاوار با شوی خود. (منتهی الارب). ناشزه. زن که تندخوئی کند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَبْ بِ)
نویسنده. (آنندراج). نعت است از تذبیر. رجوع به تذبیر شود
لغت نامه دهخدا
(مِءَ)
از ’م ٔر’، جمع واژۀ مئره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مئره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
امراءه مذکر،زنی که پسر زاید. (مهذب الاسماء). زن که همه پسر زاید. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف. (اقرب الموارد). مخوف صعب. مذکّر. (از متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). جنگ صعب شدید. (از اقرب الموارد). داهیۀ شدیده ای که جزمردان مرد در آن پایداری نتوانند. (از متن اللغه) ، داهیۀ مذکر، بلای سخت. (منتهی الارب). شدیده. (اقرب الموارد) ، ارض مذکر، التی تنبت ذکور البقل. (متن اللغه). که گیاه سخت و درشت رویاند. مذکار. رجوع به مذکار شود، یادآورنده. مذکّر. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذکار
لغت نامه دهخدا
(مُذْ ذَ خِ)
نعت فاعلی است از اذخار. (یادداشت مؤلف). رجوع به اذخار و نیز رجوع به مدّخر شود، اسبی که باقی دارد تک خود را بعد انقطاع تک اسبان دیگر. (منتهی الارب). الفرس المبقی للحصر - ضرب من العدو - مدخر. (منتهی الارب). اسبی که دیرتر از اسبان دیگر از دویدن بازایستد
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
نعت فاعلی از مصدر اسآر. کسی که طعام یا شرابی می خورد و از آن چیزی باقی می گذارد. پس خورده گذارنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به اسآر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
نگرنده به چیزی. (آنندراج). تیزنگرنده. (ناظم الاطباء) ، زننده به چوب دستی. (آنندراج). زننده به چوب دستی و عصا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
خواربارآور. ج، میار، میاره. (از اقرب الموارد) ، سهم مائر، تیر سبک درگذرنده و درآینده در اجسام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کِ)
پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) :
بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را.
سنائی.
در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین).
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب.
سوزنی.
مذکران طیورند بر منابر شاخ
ز نیمشب مترصد نشسته املی را.
انوری.
از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذکّره الشی ٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کَ)
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذکر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مذکر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف).
- مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
اسم مکان است از ذکر. (از متن اللغه). رجوع به ذکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
ترساننده. (آنندراج). خوف دهنده. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از اذعار. رجوع به اذعار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مذر
تصویر مذر
تباه گردیدن و فاسد و گندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذخر
تصویر مذخر
غلک جای اندوختن پس انداز گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، مقابل مونث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کِّ))
به یاد آورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کَّ))
نر، مربوط یا متعلق به جنس نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
نرینه، نر
فرهنگ واژه فارسی سره
مرد، نرینه
متضاد: مونث
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مذکر به خواب به معنی پنددهند بود. اگر کسی بیند که مردی را پند می داد، دلیل شادی بود. اگر این خواب را بیماری بیند شفا یابد. اگر بیند که مردی را پند می داد و در آن پند صلاح دنیا و آخرت او بود، دلیل که کار دین و دنیای او نیک شود. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب