در خشم آورنده و ترساننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذئار. رجوع به اذئار شود، حریص و دلیرگرداننده و برآغالنده. (از ناظم الاطباء). رجوع به اذئار شود
در خشم آورنده و ترساننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذئار. رجوع به اذئار شود، حریص و دلیرگرداننده و برآغالنده. (از ناظم الاطباء). رجوع به اذئار شود
پس سر و گردن تا بن گوش. (منتهی الارب). کتف تا بناگوش. (بحر الجواهر، از یادداشت مؤلف). قفا، یا دو استخوان اصلی پشت سر یعنی ذفری، یا کاهل و عنق و اطراف آن تا ذفری. (از متن اللغه). کاهل و عنق و آنچه گرد آن است تا ذفری. (از اقرب الموارد). جای دوش و گردن از مردم و جای پس سر اسب. (از مهذب الاسماء) ، چون کاری به شدت و سختی رسد گویند: بلغ المذمر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب)
پس سر و گردن تا بن گوش. (منتهی الارب). کتف تا بناگوش. (بحر الجواهر، از یادداشت مؤلف). قفا، یا دو استخوان اصلی پشت سر یعنی ذفری، یا کاهل و عنق و اطراف آن تا ذفری. (از متن اللغه). کاهل و عنق و آنچه گرد آن است تا ذفری. (از اقرب الموارد). جای دوش و گردن از مردم و جای پس سر اسب. (از مهذب الاسماء) ، چون کاری به شدت و سختی رسد گویند: بلغ المذمر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب)
کسی که دست خود را در فرج شتر آبستن کند تا بداند که بچۀ وی نر است یا ماده. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذمیر. رجوع به تذمیر شود، آنکه کمک می کند در زادن شتر. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذمیر. رجوع به تذمیر شود
کسی که دست خود را در فرج شتر آبستن کند تا بداند که بچۀ وی نر است یا ماده. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذمیر. رجوع به تذمیر شود، آنکه کمک می کند در زادن شتر. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذمیر. رجوع به تذمیر شود
ترسیده. (ناظم الاطباء) : أذأب فلان، فزع من ای شی ٔ کان. (متن اللغه). فزع من الذئب. (اقرب الموارد) ، کسی که گیسو می سازد برای کودک و آن را زینت می کند. (ناظم الاطباء) : أذأب الغلام، جعل له ذؤابه. (متن اللغه) ، عمل له ذؤابه. (اقرب الموارد)
ترسیده. (ناظم الاطباء) : أذأب فلان، فزع من ای شی ٔ کان. (متن اللغه). فزع من الذئب. (اقرب الموارد) ، کسی که گیسو می سازد برای کودک و آن را زینت می کند. (ناظم الاطباء) : أذأب الغلام، جعل له ذؤابه. (متن اللغه) ، عمل له ذؤابه. (اقرب الموارد)
ناقه مذائر، ماده شتر که چون بچه بزاید از اوبگریزد و نفرت آیدش یا آنکه ببوید و به دل مهر نیارد بر وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، زن ناسزاوار با شوی خود. (منتهی الارب). ناشزه. زن که تندخوئی کند. (از متن اللغه)
ناقه مذائر، ماده شتر که چون بچه بزاید از اوبگریزد و نفرت آیدش یا آنکه ببوید و به دل مهر نیارد بر وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، زن ناسزاوار با شوی خود. (منتهی الارب). ناشزه. زن که تندخوئی کند. (از متن اللغه)
نعت فاعلی است از اذخار. (یادداشت مؤلف). رجوع به اذخار و نیز رجوع به مدّخر شود، اسبی که باقی دارد تک خود را بعد انقطاع تک اسبان دیگر. (منتهی الارب). الفرس المبقی للحصر - ضرب من العدو - مدخر. (منتهی الارب). اسبی که دیرتر از اسبان دیگر از دویدن بازایستد
نعت فاعلی است از اذخار. (یادداشت مؤلف). رجوع به اذخار و نیز رجوع به مُدَّخِر شود، اسبی که باقی دارد تک خود را بعد انقطاع تک اسبان دیگر. (منتهی الارب). الفرس المبقی للحصر - ضرب من العدو - مدخر. (منتهی الارب). اسبی که دیرتر از اسبان دیگر از دویدن بازایستد
پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) : بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را. سنائی. در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین). بلبل چو مذکر شود و قمری مقری محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. مذکران طیورند بر منابر شاخ ز نیمشب مترصد نشسته املی را. انوری. از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذکّره الشی ٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) : بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را. سنائی. در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین). بلبل چو مذکر شود و قمری مقری محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. مذکران طیورند بر منابر شاخ ز نیمشب مترصد نشسته املی را. انوری. از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذَکَّرَه ُ الشی َٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذکر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مذکر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف). - مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذَکَر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مُذکِر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف). - مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)
مذکر به خواب به معنی پنددهند بود. اگر کسی بیند که مردی را پند می داد، دلیل شادی بود. اگر این خواب را بیماری بیند شفا یابد. اگر بیند که مردی را پند می داد و در آن پند صلاح دنیا و آخرت او بود، دلیل که کار دین و دنیای او نیک شود. محمد بن سیرین
مذکر به خواب به معنی پنددهند بود. اگر کسی بیند که مردی را پند می داد، دلیل شادی بود. اگر این خواب را بیماری بیند شفا یابد. اگر بیند که مردی را پند می داد و در آن پند صلاح دنیا و آخرت او بود، دلیل که کار دین و دنیای او نیک شود. محمد بن سیرین