جدول جو
جدول جو

معنی مدیون - جستجوی لغت در جدول جو

مدیون
قرض دار، بدهکار
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
فرهنگ فارسی عمید
مدیون
(مَدْ)
مرد وامدار. مرد بسیاروام. (منتهی الارب). قرض دار. (غیاث اللغات). بدهکار. وامدار. غریم. مقروض. داین. نعت است از دین:
بس کس از عقد زنان قارون شده
دیگری از عقد زن مدیون شده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
مدیون
بدهکار، وامدار، مقروض
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
فرهنگ لغت هوشیار
مدیون
((مَ))
قرض دار، بدهکار
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
فرهنگ فارسی معین
مدیون
بدهکار، وام دار
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
فرهنگ واژه فارسی سره
مدیون
بدهکار، غارم، قرضدار، وام دار
متضاد: داین، مرهون، مشغول الذمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملیون
تصویر ملیون
گروهی که انتساب به ملت داشته باشند، ملی گرایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفون
تصویر مدفون
چیزی که آن را زیر خاک کرده باشند، دفن شده، زیر خاک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدیوم
تصویر مدیوم
دارای اندازۀ متوسط، شخص رابط در احضار ارواح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهون
تصویر مدهون
چرب شده، روغن مالی شده، دباغی شده، مالیده و اندود شده
فرهنگ فارسی عمید
ماده گاوی بود که فریدون را شیر می داد و او را برمایون هم می گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)، نام گاو فریدون است، (آنندراج) (انجمن آرا)، گاوی که فریدون به شیر آن پرورده شد لیکن نام آن گاو برمایون است نه مایون، (فرهنگ رشیدی)، در شاهنامه این صورت نیامده، مصحف ’برمایون’ است، (حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به برمایون شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ده لک یا دوکرور و یا هزارهزار. (ناظم الاطباء). ج، ملایین. به زبان مردم عامه ملاوین. معادل میلیون. (دزی ج 2 ص 616)
لغت نامه دهخدا
(مِدْ)
کسی که عادت وام دادن و وام گرفتن دارد. (از منتهی الارب). که به مردم بسیار قرض می دهد. که بسیار قرض می کند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مدایین
لغت نامه دهخدا
(مِ یُ)
واسطه، کسی که واسطۀ احضار ارواح شود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَدْ)
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مِلْ لی یو)
طرفداران ملت. مقابل کسانی که از دولت، یا دولت غیرمبعوث از ملت حمایت می کردند
لغت نامه دهخدا
(اَدْ / اِدْ)
ادیان. (جهانگیری). بمعنی ادیان است که چاروای دونده باشد. (برهان قاطع). چارپای دوندۀ فربه، جمعالجمعگونه ای، یقال: ذخر و اذخر واذاخر، نحو ارهط و اراهط. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مادْ دی یو)
جمع واژۀ مادی، در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند). (فرهنگ فارسی معین). پیروان عقیده ای که ماده را اصل و اساس جهان آفرینش می داند. و رجوع به مادی شود
لغت نامه دهخدا
(مَصْ)
مصون و محفوظو نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مصون شود
لغت نامه دهخدا
(مَعْ)
چشم کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم زده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چشم خورده. چشم زخم رسیده. عین الکمال رسیده. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) ، ماء معیون، آب روان و روشن و پاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماء معین. (اقرب الموارد). رجوع به معین و ترکیبهای ماء شود
لغت نامه دهخدا
(کِدْ یَ)
خاک ریزه و سرگین پاره و جز آن که بر آن دردی روغن زیت انداخته زره و مانند آن را جلا دهند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریزۀ خاک که بر آن دردی زیت اندازند و زره ها را به آن جلا دهندو گفته اند ریزۀ خاک بر زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدیان
تصویر مدیان
فرانسوی میانی میانه، نیم ارز (منصف ارزشی) وام دهنده، وام گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ملی، کشوریکان پا ترمیان، جمع ملی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) یا حزب ملیون. حزب طرفدار ملیت هزارهزار دوکرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهون
تصویر مدهون
روغن مالی شده
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی میانجی، جانویتار جان و یتار: میانجی میان زندگان و مردگان، میانه زیر و بم درخنیا واسطه، شخصی که واسطه احضار ارواح شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدفون
تصویر مدفون
در زمین نهان کرده، پنهان کرده در خاک
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ماتکیان ماتک گروان جمع مادی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : ماده در نظر مادیون عنوان فکر و تصور ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیونه
تصویر مدیونه
مونث مدیون بدهکار نیشک مونث مدیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهون
تصویر مدهون
((مَ))
روغن مالیده، چرم، چرم رنگ شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدفون
تصویر مدفون
((مَ))
دفن شده، به خاک سپرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدیوم
تصویر مدیوم
((مِ یُ))
واسطه، شخصی که واسطه احضار ارواح شود
فرهنگ فارسی معین
ماده گرایان، ماتریالیست ها
متضاد: الهیون، ایده آلیست ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به خاک سپرده، دفن شده، خاک شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
میدان
فرهنگ گویش مازندرانی