جدول جو
جدول جو

معنی مدهوشی - جستجوی لغت در جدول جو

مدهوشی
(مَ)
حیرانی. سرگردانی. تحیر. سرگشتگی. بیهوشی. (ناظم الاطباء). مدهوش گشتن. مدهوش بودن. حیرت. شیدائی. بی خودی. بی خویشتنی:
ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده.
نظامی.
- مدهوشی کردن، بی خویشتنی نمودن. شیدائی و بی قراری کردن:
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
بی هوش بودن، کندذهنی، کودنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
سرگشته، سرگردان، گیج، متحیر، بیهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدروشی
تصویر بدروشی
بدرفتاری، بدخویی کردن با مردم، بدکاری، بدکرداری، بدروشی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ شَ)
تأنیث مدهوش. رجوع به مدهوش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700).
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش.
ناصرخسرو.
آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه).
تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام.
خاقانی.
رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335).
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحراروی داشت.
نظامی.
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش.
نظامی.
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقۀ عارفان مدهوش.
سعدی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش.
سعدی.
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء.
سعدی.
میکشیم از قدح باده شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم.
حافظ.
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز.
حافظ.
- مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن:
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم
عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم.
عطار.
- مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن.
- مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین).
- مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن:
هوش من آن لبان نوش تو برد
تا شدی دور من شدم مدهوش.
بوالمثل.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
- ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346).
- ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن:
نه هر که طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب کبر مدهوش کند.
سعدی.
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد.
سعدی.
گفت باور نداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- مدهوش گشتن، از هوش رفتن:
به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را)
همی دود زهرش برآمد ز خاک
از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار)
بیفتاد برجای و بیهوش گشت.
فردوسی.
- ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291).
ز آنکه مدهوش گشته اند همه
اندرین خیمۀ چهارطناب.
ناصرخسرو.
- مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست:
تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند
قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند.
ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید
کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود.
عشق آن روز به سرحد کمال انجامید
که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود.
(از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقهوری
تصویر مقهوری
شکست یافتن مغلوبی
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده آشفتگی در همی، نا سرگی انابی آمیختگی عدم خلوص، آشفتگی پریشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبهوتی
تصویر مبهوتی
در تازی نیامده هرگی هاژی سرگشتگی مبهوت بودن حیرانی حیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمدپوشی
تصویر نمدپوشی
پوشیدن نمد
فرهنگ لغت هوشیار
بی حسی، ازحال رفتگی، فقدان درد یا حس در نتیجه بکار بردن داروی بیهوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوشه
تصویر مدهوشه
مدهوشه در فارسی مونث مدهوش بنگرید به مدهوش مونث مدهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
متحیر، سراسیمه، حیران، مست، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
((مَ))
بیهوش، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
آخذه
فرهنگ واژه فارسی سره
بی حال، غش کرده، بی خویشتن، بی خود، بی هوش، محو، حیران، شگفت زده، سرگشته، مبهوت، متحیر، لایعقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
Unconsciousness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
inconscience
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
bewusteloosheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
무의식
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
無意識
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
חוֹסֶר הַכָּרָה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
बेहोशी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
ketidaksadaran
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
การหมดสติ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
бессознательное состояние
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
Bewusstlosigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
inconsciencia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
incoscienza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
inconsciência
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
无意识状态
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
nieprzytomność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
несвідомість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بیهوشی
تصویر بیهوشی
bilinçsizlik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی