جدول جو
جدول جو

معنی مدهوشه - جستجوی لغت در جدول جو

مدهوشه
(مَ شَ)
تأنیث مدهوش. رجوع به مدهوش شود
لغت نامه دهخدا
مدهوشه
مدهوشه در فارسی مونث مدهوش بنگرید به مدهوش مونث مدهوش
تصویری از مدهوشه
تصویر مدهوشه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماهویه
تصویر ماهویه
(دخترانه)
ماهوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدخوله
تصویر مدخوله
زن شوهردیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
سرگشته، سرگردان، گیج، متحیر، بیهوش
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
چاه معمور و پاک کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چاه معمور اعم از آنکه آبش شیرین باشد یا شور. (ازاقرب الموارد) ، حروف مجهوره، نوزده حرف است، مجموع در این قول: ’ظل قوربض اذغزا جند مطیع’. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و ضد آن مهموسه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مهموسه و ’حرف مجهور’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
نام شخصی است که از جانب یزدجرد حاکم سیستان و سپهسالار خراسان بود. بعد از آنکه یزدجرد از لشکر اسلام گریخت و به مرو رفت ماهویه با خاقان ترکستان ساخت و کسان خود را فرستاد تا یزدجرد را بقتل رسانیدند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) : به شهر مرو اصفهبدی بود نام او ماهویه... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 112)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700).
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش.
ناصرخسرو.
آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه).
تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام.
خاقانی.
رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335).
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحراروی داشت.
نظامی.
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش.
نظامی.
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقۀ عارفان مدهوش.
سعدی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش.
سعدی.
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء.
سعدی.
میکشیم از قدح باده شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم.
حافظ.
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز.
حافظ.
- مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن:
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم
عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم.
عطار.
- مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن.
- مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین).
- مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن:
هوش من آن لبان نوش تو برد
تا شدی دور من شدم مدهوش.
بوالمثل.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
- ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346).
- ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن:
نه هر که طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب کبر مدهوش کند.
سعدی.
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد.
سعدی.
گفت باور نداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- مدهوش گشتن، از هوش رفتن:
به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را)
همی دود زهرش برآمد ز خاک
از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار)
بیفتاد برجای و بیهوش گشت.
فردوسی.
- ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291).
ز آنکه مدهوش گشته اند همه
اندرین خیمۀ چهارطناب.
ناصرخسرو.
- مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست:
تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند
قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند.
ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید
کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود.
عشق آن روز به سرحد کمال انجامید
که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود.
(از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از بخش آبدانان است که در شهرستان ایلام واقع است و 311 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
مؤنث مجهول. ج، مجهولات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مجهول شود، ناقه مجهوله، ماده شتری که آن را گاهی ندوشیده باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماده شتری که هرگز آن را ندوشیده باشند و گویند ماده شتری که هرگز بار بر آن ننهاده باشند. (از ذیل اقرب الموارد) ، ناقه بی داغ و نشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، ارض مجهوله، زمینی که در آن نشانه و کوهی نباشد و گویند: علونا ارضاً مجهوله. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
ارض مدبوشه، زمین که ملخ خورده باشد نبات آن را. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). گویند: مکان مدبوش و ارض مدبوشه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حیرانی. سرگردانی. تحیر. سرگشتگی. بیهوشی. (ناظم الاطباء). مدهوش گشتن. مدهوش بودن. حیرت. شیدائی. بی خودی. بی خویشتنی:
ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده.
نظامی.
- مدهوشی کردن، بی خویشتنی نمودن. شیدائی و بی قراری کردن:
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
ارض مدهونه، زمین اندک باران رسیده. (منتهی الارب). رجوع به مدهون شود، تأنیث مدهون. رجوع به مدهون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدیونه
تصویر مدیونه
مونث مدیون بدهکار نیشک مونث مدیون
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته فارسی گویان که پس از ساختن ممهور نرینه مادینه آن را نیز آفریده اند مهر دار مونث ممهور: (پاکتهای ممهوره)
فرهنگ لغت هوشیار
مفهومه در فارسی مونث مفهوم چم در یافته همرافته مونث مفهوم، جمع مفهومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروشه
تصویر مفروشه
مونث مفروش
فرهنگ لغت هوشیار
معهوده در فارسی مونث معهود بنگرید به معهود مونث معهود، جمع معهودات
فرهنگ لغت هوشیار
مشهوده در فارسی مونث مشهود بنگرید به مشهود مونث مشهود، جمع مشهودات
فرهنگ لغت هوشیار
مشهوره در فارسی مونث مشهور بنگرید به مشهور مونث مشهور، جمع مشهورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوشانه
تصویر مدهوشانه
سترتیها شمندانه
فرهنگ لغت هوشیار
مداومت در فارسی پتاییدن برزیدن، پی گیری دنباله دادن 3 پایداری پا بر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
مدخوله در فارسی مونث مدخول: مرد دیده شوی دیده، درونیده، زن لاغر، زن تبه مغز، مخ میان پوسیده خرما بن میان پوسیده مونث مدخول. داخل شده، زنی که در عقل وی فساد بود، زن لاغر، خرمابن میان پوسیده، زن شوهر دیده غیر باکره جمع مدخولات
فرهنگ لغت هوشیار
مدفوعه در فارسی مونث مدفوع: بنگرید به مدفوع مونث مدفوع جمع مدفوعات
فرهنگ لغت هوشیار
مدفونه در فارسی مونث مدفون: بنگرید به مدفون مونث مدفون جمع مدفونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداواه
تصویر مداواه
مداوا و مداوات در فارسی: چارک به سازش به سازش درمان
فرهنگ لغت هوشیار
مداوله و مداولت در فارسی: پتاییدن (مداوم بودن)، شورش زمانه دگر گشت زمانه، چرخ زدن مداومت، دور زدن، انقلاب زمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهوله
تصویر مجهوله
مونث مجهول جمع مجهولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متهوره
تصویر متهوره
مونث متهور جمع متهورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهشه
تصویر مدهشه
مدهشه در فارسی مونث مدهش بنگرید به مدهش مونث مدهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
متحیر، سراسیمه، حیران، مست، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلوله
تصویر مدلوله
مونث مدلول جمع مدلولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
((مَ))
بیهوش، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
بی حال، غش کرده، بی خویشتن، بی خود، بی هوش، محو، حیران، شگفت زده، سرگشته، مبهوت، متحیر، لایعقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد