جدول جو
جدول جو

معنی مدملق - جستجوی لغت در جدول جو

مدملق
(مُ دَ لَ)
سنگ تابان گرد. (منتهی الارب). چیز نرم مستدیر. دملق. دمالق. دملوق. (متن اللغه). املس. (از اقرب الموارد) ، سم لغزان گرد. (منتهی الارب). املس. (از اقرب الموارد). رجوع به دملق و نیز رجوع به مدملک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس، خوشامدگو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ لِ)
درآینده و فروشونده در کارها. (منتهی الارب). الداخل فی الامور المغمض فیها. (متن اللغه). نعت فاعلی است از دعلقه. رجوع به دعلقه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مالۀ گلکاری. (ناظم الاطباء). مالۀ گلکاران. (منتهی الارب). مملقه
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مِ)
درآورندۀ چیزی در چیزی. داخل کننده. نعت فاعلی است از تدمیق، پوشندۀ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدمیق. رجوع به تدمیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مِ)
آنچه جراحت را از ریم پاک کرده، فراهم آرد. (غیاث اللغات). هر چه به سبب تجفیف و تکثیف رطوبت سطح جراحت را لزج و چسبنده کرده و دهن زخم را بهم آورد، مانند دم الاخوین. (فرهنگ خطی) (از قانون ابن سینا). چیز خشک بود که بهم چفساند دهان جراحت را چون دم الاخوین. (از بحر الجواهر). التیام دهنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ لِ)
سنگ تابان گرد. ج، دمالق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ و حافر دملق و دمالق، املس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَلِ)
نرم و تابان شده، رهاشده وخلاص شده، درگذشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ لِ)
آنکه چشم گشاده سخت نگرد. (آنندراج). گشاده چشم نگرنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ حِ)
ترکننده جامه به آب سبوس. (آنندراج). آهاردهنده جامه. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دمحقه. رجوع به دمحقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ خِ)
گرانباررونده. (آنندراج). آهسته رو و تنبل. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دمخقه. رجوع به دمخقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ شَ)
گوشت بریان نیم پخته. (منتهی الارب). مضهّب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
مسلک هموار. (منتهی الارب) ، گرد املس. (ناظم الاطباء). المدرج الاملس. (اقرب الموارد) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
ثدی مدملک، پستان گرد و برآمده. (از متن اللغه) ، حجر مدملک، سنگ تابان گرد. مخلق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سهم مدملک، تیر راست درست پی پیچیده. (منتهی الارب). مخلق. (متن اللغه) ، نصل مدملک،پیکان گرد تابان. (منتهی الارب). مفتول معصوب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، حافر مدملک، سم لغزان گرد. (منتهی الارب) ، رجل مدملک الرأس، صاحب کلۀ بزرگ و گرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در چیزی درآمده. (منتهی الارب). مندرج شده. (ناظم الاطباء). داخل کرده شده در چیزی. دمیق. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از دمق. رجوع به دمق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
چاپلوسی کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چاپلوس و خوش آمدگوی. (ناظم الاطباء). مزیدگو. سبزی پاک کن. بادمجان دور قاب چین. چاخان. داریه نم کن. لابه گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تملق شود، ملاطفت و مهربانی کننده. مهربان، خاطرنواز و ملایم و شیرین، ریشخند کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
درویش. بی چیز. بی نوا. (از ناظم الاطباء). مفلس. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدمل
تصویر مدمل
ریم زدای: پاک کننده ریم از زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوسی کننده، خوش آمدگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
((مُ تَ مَ لِّ))
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت تملق گو، چاپلوس، چرب زبان، زبان به مزد، سالوس، کاسه لیس، مجیزگو، مداهنه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد