جدول جو
جدول جو

معنی مدمل - جستجوی لغت در جدول جو

مدمل
ریم زدای: پاک کننده ریم از زخم
تصویری از مدمل
تصویر مدمل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تدمل
تصویر تدمل
نیرو یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکمل
تصویر مکمل
تکمیل شده، تمام شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکمل
تصویر مکمل
کامل کننده، تمام کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندمل
تصویر مندمل
ویژگی جراحت بهبود یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ململ
تصویر ململ
نوعی پارچۀ نخی سفید و نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدلل
تصویر مدلل
آنچه برای آن دلیل آورده شده باشد، ثابت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخمل
تصویر مخمل
پارچۀ لطیف نخی یا ابریشمی که پرزهای نرم دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
ناراحت، رنجیده، خودخواه، متکبر، ساده لوح، احمق، برای مثال ای مدمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی - ۳۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزمل
تصویر مزمل
سورۀ هفتاد و سوم قرآن کریم، مکّی و دارای ۲۰ آیه
کسی که خود را در جامه پیچیده باشد، درجامه پیچیده
نوعی شیر آب از جنس مس یا برنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدال
تصویر مدال
نشان فلزی که برای قدردانی از خدمات کسی به او اعطا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمل
تصویر مجمل
کلامی که معنی آن محتاج به شرح و تفصیل باشد، مختصر، کوتاه، مجملاً، به طور اجمالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محمل
تصویر محمل
مفرد واژۀ محامل، آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند، هودج، پالکی، کجاوه،
آنچه محل اعتماد واقع شود، محل اعتماد، علت، سبب، انگیزه
محمل بربستن: ستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، محمل بستن
محمل بستن: بستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، برای مثال تبیره زن بزد طبل نخستین / شتربانان همی بندند محمل (منوچهری - ۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمل
تصویر مهمل
بیهوده، بی معنی، کسی که نمی تواند کاری انجام دهد، بیکاره، آسان، راحت، رهاشده، کنارگذاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمل
تصویر مجمل
فراهم آورده و درهم کرده، کوتاه و مختصر زینت دهنده و آراینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمل
تصویر مثمل
زهر کشنده پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محمل
تصویر محمل
کجاوه که بر شتری بندند، بارگیر
فرهنگ لغت هوشیار
سکه مانندی است که به یادگار در واقعه مهمی یا به پاس خدمت شخصی بزرگ ساخته میشود، آویزه، نشان، نشان افتخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمل
تصویر مخمل
نوعی از جامه پرز دار
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی پهلوی دوالدار دارای دوال دوال دار، ظاهرا قماش کناره دار و مطرز و سجیف دار است (باستعاره از دوال چرم) : مدول یکی اطلس با نژاد بر آمد بگل گون والاچو باد. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار
شن کش منداوی گونج (گویش افغانی) تخته دندانه داری که با آن زمین را هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمن
تصویر مدمن
پیوسته کار دوام دهنده بچیزی همیشه کننده کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمک
تصویر مدمک
نغروج چوبی باشد که بدان خاز (خمیر) را پهن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
سژ مند (هلاک شده) سیجدات (هلاک کننده) سژگر هلاک شده. هلاک کننده دمار برآورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمحل
تصویر مدمحل
غلتاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمح
تصویر مدمح
فرود آورنده، سر برگرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
پر وهاننده گواه آورنده پر وهانیده گواه یافته چیمیک دلیل آورده شده ثابت شده. دلیل آورنده ثابت کننده جمع مدللین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
درون شو، راه دخول، راه در آمدن، گذرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجل
تصویر مدجل
زر اندودنده، لا پوشان
فرهنگ لغت هوشیار
کهنه دیرینه ریشه دار خود را در جامه پیچنده، لوله مسین و برنجین که چون بطرفی بگردد آب را ببندد و بطرف دیگر آب را بگشاید شیر آب: در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را و آن را مزملها ساختند و خیشها آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی و در مزملها بگشتی... آن گردش مزمل زرین شگفت زای آبی بروشنی چو روان اندر و روان پیروزه همچو سیم کشیده فرو رود زان گوشه مزمل زرین بابدان. (ازرقی) خود رادر جامه پیچنده در گلیم پیچنده خویشتن را
فرهنگ لغت هوشیار