جدول جو
جدول جو

معنی مدمع - جستجوی لغت در جدول جو

مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
فرهنگ فارسی عمید
مدمع
(مَ مَ)
کنج چشم. (منتهی الارب). موضع دمع. (اقرب الموارد). مسیل اشک در گوشۀ مقدم و مؤخر چشم. جای جمع شدن اشک در گوشه های چشم. (از متن اللغه). ج، مدامع:
کتبت قصه شوقی و مدمعی باک
بیا که بی تو بجان آمدم ز غمناکی.
حافظ.
، آب چشم. (دستورالاخوان). به استعاره اشک چشم را گویند. (از اقرب الموارد). ج، مدامع
لغت نامه دهخدا
مدمع
(مُ مِ)
پرکننده خنور. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماع. رجوع به ادماع شود
لغت نامه دهخدا
مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش، عضو شنوایی در جانداران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطمع
تصویر مطمع
چیزی که به آن طمع کنند، آنچه مورد طمع و رغبت واقع شود، مورد حرص و آز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
ناراحت، رنجیده، خودخواه، متکبر، ساده لوح، احمق، برای مثال ای مدمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی - ۳۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای جمع شدن، محل اجتماع، انجمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
آلت دفاع از قبیل توپ و تفنگ، آلت دفع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
جای گرد آمدن آب، مجرای آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشمع
تصویر مشمع
شمع آلود، موم آلوده، پارچه یا چیز دیگر که با شمع یا موم آلوده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
روشن کننده و درخشان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقمع
تصویر مقمع
بته: سنگی باشد که بدان دارو ها سایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطمع
تصویر مطمع
چیزی که به آن طمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشمع
تصویر مشمع
موم آلوده شده، اندود شده با موم و شمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرع
تصویر مدرع
زره پوشاننده، پیراهن پوشاننده: زن مورچه خوار آمریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
آلت دفع، بسیار دفع کننده و راننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدقع
تصویر مدقع
نیکو گوینده، باریک گرداننده، باریک بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمک
تصویر مدمک
نغروج چوبی باشد که بدان خاز (خمیر) را پهن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمح
تصویر مدمح
فرود آورنده، سر برگرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
سژ مند (هلاک شده) سیجدات (هلاک کننده) سژگر هلاک شده. هلاک کننده دمار برآورنده
فرهنگ لغت هوشیار
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمل
تصویر مدمل
ریم زدای: پاک کننده ریم از زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمن
تصویر مدمن
پیوسته کار دوام دهنده بچیزی همیشه کننده کاری
فرهنگ لغت هوشیار
شن کش منداوی گونج (گویش افغانی) تخته دندانه داری که با آن زمین را هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مدمع، کنج چشم ها اشک ها اشکجای ها جمع مدمع: محلهای اشک مجراهای اشک، کنج چشمها، اشکها: شبی از شبهای زمستان که مزاج هوا افسره بود و مفاصل زمین درهم افسره سیلان از مدامع سبلان منقطع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای گرد آمدن، اجتماع، انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
((مَ مَ))
محل اجتماع، محل گرد آمدن، نهادی که تصدی امور خاصی را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدامع
تصویر مدامع
((مَ مِ))
جمع مدمع، چشمه ها، مجرای اشک، کنج چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
((مُ دَ مَّ))
غذای چرب کرده شده، در فارسی، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد، پرنخوت، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمر
تصویر مدمر
((مُ دَ مِّ))
هلاک کننده، دمار برآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمج
تصویر مدمج
((مُ دَ مَّ))
سخت محکم در آمده در چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
گردهمایی، گرد هم آیی، همایش
فرهنگ واژه فارسی سره