جدول جو
جدول جو

معنی مدمح - جستجوی لغت در جدول جو

مدمح
(مُ دَمْ مِ)
فرودآورنده و پست نماینده سر خود را. (آنندراج). آنکه فرودآورد سر خود را و پست کند آن را. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدمیح. رجوع به تدمیح شود
لغت نامه دهخدا
مدمح
فرود آورنده، سر برگرداننده
تصویری از مدمح
تصویر مدمح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
ناراحت، رنجیده، خودخواه، متکبر، ساده لوح، احمق، برای مثال ای مدمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی - ۳۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداح
تصویر مداح
خوانندۀ اشعار مذهبی، مدح کننده، ستایش کننده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطمح
تصویر مطمح
جای نظر انداختن، نظرگاه، جایی یا چیزی که زیر نظر قرار داده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدیح
تصویر مدیح
ستایش، مدیحه، ممدوح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ مَ)
مرد چست سبک روح و زفت دشوارخوی. محماح. (منتهی الارب). رجوع به محماح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
وسعت. فراخی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مدح. مدحت. ستایش. آفرین. مدیحه. سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند. ج، مدایح:
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی.
منوچهری.
هر مدیحی که بجز بر کنیت و بر نام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز.
منوچهری.
نه من نیز کمتراز این شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی.
منوچهری.
گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرا گنگی و لال.
ناصرخسرو.
و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو عود از عنبر.
مسعودسعد.
چو باده او را بردی بخواندی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار.
مسعودسعد.
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نفّاذ دارد.
معزی.
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید.
خاقانی.
سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته.
خاقانی.
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است رودۀ اهل ریا.
خاقانی.
، ممدوح. (فرهنگ فارسی معین) :
چند کردم مدح قوم مامضی ̍
قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا...
بهر کتمان مدیح از نامحل
حق نهاده ست این حکایات و مثل.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).
- مدیح آوردن، مدح کردن. مدیحه گفتن. ستودن:
گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی.
منوچهری.
- ، مدیحه عرضه کردن:
آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا.
مسعودسعد.
- مدیح خواندن، مدح گفتن. ستودن:
گر تو نخواهی مرا امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح مرد مدانم.
ناصرخسرو.
- ، مدیحه خواندن:
طاووس مدیح عنصری خواند
درّاج مسمطمنوچهری.
منوچهری.
- مدیح کردن، مدح کردن. ستودن. ستاییدن.
- مدیح گفتن، مدح کردن. ستودن. ستاییدن. نیکوئیهای کسی برشمردن. محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن:
من که مدیح امیر گویم بی طمع
میر چه دانم که باشد اندر دو جهان.
(از تاریخ بیهقی ص 652).
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ترا که تاندگفتن بحق مدیح و ثنا؟
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ ما)
تیری که بر آن سرخی خون باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده. (منتهی الارب) ، نیک سرخ از اسب و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ احمر. هر چیز شدیدالحمره. سرخ سرخی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
پراکنده نمایندۀ شتران و مال. (آنندراج). مسرف. متلف. مبذر. (ناظم الاطباء) : دوح ماله، فرقه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نعت فاعلی است از تدویح. رجوع به تدویح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ حِ)
ترکننده جامه به آب سبوس. (آنندراج). آهاردهنده جامه. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دمحقه. رجوع به دمحقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ حِ)
غلطاننده. (آنندراج). کسی که می غلطاند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دمحله. رجوع به دمحله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَنْ نِ)
رام گردنده. (آنندراج). رام. مطیع. (ناظم الاطباء). رجوع به تدنیح شود
لغت نامه دهخدا
نگر گاه دید گاه جای نظر افکندن نظر گاه محل نظر، نظرگاه بلند منظور دور و خطیر: ... و بمدت و مجاهدت در تقوی و دیانت منزلتی یافت که مطمح هیچ همت بدان نتواند رسید، جمع مطامح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیح
تصویر مدیح
آنچه بدان کسی را بستایند، مدحت، ستایش، آفرین، مدیحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبح
تصویر مدبح
خانه نشین پای بند به خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمحل
تصویر مدمحل
غلتاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداح
تصویر مداح
ستاینده، آفرین سرا، مدیحه گو
فرهنگ لغت هوشیار
شن کش منداوی گونج (گویش افغانی) تخته دندانه داری که با آن زمین را هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمن
تصویر مدمن
پیوسته کار دوام دهنده بچیزی همیشه کننده کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمل
تصویر مدمل
ریم زدای: پاک کننده ریم از زخم
فرهنگ لغت هوشیار
سژ مند (هلاک شده) سیجدات (هلاک کننده) سژگر هلاک شده. هلاک کننده دمار برآورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمک
تصویر مدمک
نغروج چوبی باشد که بدان خاز (خمیر) را پهن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمر
تصویر مدمر
((مُ دَ مِّ))
هلاک کننده، دمار برآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطمح
تصویر مطمح
((مَ مَ))
منظر، جای تماشا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
((مُ دَ مَّ))
غذای چرب کرده شده، در فارسی، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد، پرنخوت، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدیح
تصویر مدیح
((مَ))
ستایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداح
تصویر مداح
((مَ دّ))
بسیار ستایش کننده و مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمج
تصویر مدمج
((مُ دَ مَّ))
سخت محکم در آمده در چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداح
تصویر مداح
ستایشگر
فرهنگ واژه فارسی سره