نرم گرداننده. (آنندراج). کسی که نرم می گرداند بستر و خوابگاه را. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدمیث. رجوع به تدمیث شود، ذکرکننده حدیث. (آنندراج). رجوع به تدمیث شود
نرم گرداننده. (آنندراج). کسی که نرم می گرداند بستر و خوابگاه را. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدمیث. رجوع به تدمیث شود، ذکرکننده حدیث. (آنندراج). رجوع به تدمیث شود
درآورندۀ چیزی در چیزی. داخل کننده. نعت فاعلی است از تدمیق، پوشندۀ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدمیق. رجوع به تدمیق شود
درآورندۀ چیزی در چیزی. داخل کننده. نعت فاعلی است از تدمیق، پوشندۀ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدمیق. رجوع به تدمیق شود
پیوسته و همواره کننده چیزی. (آنندراج). که ادمان کند بر کاری. که پیوسته همان کار کند: مدمن خمر، دائم الخمر. (یادداشت مؤلف). ادامه دهنده و منفک نشونده از چیزی. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از ادمان. رجوع به ادمان شود، دائم. همیشه. همواره. فراوان. باربار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
پیوسته و همواره کننده چیزی. (آنندراج). که ادمان کند بر کاری. که پیوسته همان کار کند: مدمن خمر، دائم الخمر. (یادداشت مؤلف). ادامه دهنده و منفک نشونده از چیزی. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از ادمان. رجوع به ادمان شود، دائم. همیشه. همواره. فراوان. باربار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
آنکه دستوری می دهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : دمنه، رخص له. (متن اللغه). رجوع به تدمین شود، آلوده کننده و ناپاک کننده. (ناظم الاطباء). گلۀ گوسفندان که سرگین ناک گرداند مکان را یا جای را. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدمین. رجوع به تدمین شود
آنکه دستوری می دهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : دمنه، رخص له. (متن اللغه). رجوع به تدمین شود، آلوده کننده و ناپاک کننده. (ناظم الاطباء). گلۀ گوسفندان که سرگین ناک گرداند مکان را یا جای را. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدمین. رجوع به تدمین شود
آنچه جراحت را از ریم پاک کرده، فراهم آرد. (غیاث اللغات). هر چه به سبب تجفیف و تکثیف رطوبت سطح جراحت را لزج و چسبنده کرده و دهن زخم را بهم آورد، مانند دم الاخوین. (فرهنگ خطی) (از قانون ابن سینا). چیز خشک بود که بهم چفساند دهان جراحت را چون دم الاخوین. (از بحر الجواهر). التیام دهنده. (ناظم الاطباء)
آنچه جراحت را از ریم پاک کرده، فراهم آرد. (غیاث اللغات). هر چه به سبب تجفیف و تکثیف رطوبت سطح جراحت را لزج و چسبنده کرده و دهن زخم را بهم آورد، مانند دم الاخوین. (فرهنگ خطی) (از قانون ابن سینا). چیز خشک بود که بهم چفساند دهان جراحت را چون دم الاخوین. (از بحر الجواهر). التیام دهنده. (ناظم الاطباء)
ترید و آبگوشت. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات سال 2 شمارۀ 1). غذای چرب کرده شده. (فرهنگ فارسی معین) : دمغ الثریده بالدسم، لبقها به. (متن اللغه). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود، احمق. (قاموس، از یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). احمقی که خود را دانا داند. گویا بدین معنی منحوت فارسی زبانان باشد. (یادداشت مؤلف). متفرعن و خودپسندو متکبر. (ناظم الاطباء). کسی که دماغ تکبر و نخوت دارد. پرنخوت. متکبر. (فرهنگ فارسی معین) : این سخن پایان ندارد بازگرد سوی فرعون مدمغ تا چه کرد. مولوی. رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ چونش میپوشی بپوش. مولوی. کاین مدمغ بر که می خندد عجب اینت باطل اینت پوسیده سکب. مولوی
ترید و آبگوشت. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات سال 2 شمارۀ 1). غذای چرب کرده شده. (فرهنگ فارسی معین) : دمغ الثریده بالدسم، لبقها به. (متن اللغه). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود، احمق. (قاموس، از یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). احمقی که خود را دانا داند. گویا بدین معنی منحوت فارسی زبانان باشد. (یادداشت مؤلف). متفرعن و خودپسندو متکبر. (ناظم الاطباء). کسی که دماغ تکبر و نخوت دارد. پرنخوت. متکبر. (فرهنگ فارسی معین) : این سخن پایان ندارد بازگرد سوی فرعون مدمغ تا چه کرد. مولوی. رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ چونش میپوشی بپوش. مولوی. کاین مدمغ بر که می خندد عجب اینت باطل اینت پوسیده سکب. مولوی
کنج چشم. (منتهی الارب). موضع دمع. (اقرب الموارد). مسیل اشک در گوشۀ مقدم و مؤخر چشم. جای جمع شدن اشک در گوشه های چشم. (از متن اللغه). ج، مدامع: کتبت قصه شوقی و مدمعی باک بیا که بی تو بجان آمدم ز غمناکی. حافظ. ، آب چشم. (دستورالاخوان). به استعاره اشک چشم را گویند. (از اقرب الموارد). ج، مدامع
کنج چشم. (منتهی الارب). موضع دمع. (اقرب الموارد). مسیل اشک در گوشۀ مقدم و مؤخر چشم. جای جمع شدن اشک در گوشه های چشم. (از متن اللغه). ج، مدامع: کتبت قصه شوقی و مدمعی باک بیا که بی تو بجان آمدم ز غمناکی. حافظ. ، آب چشم. (دستورالاخوان). به استعاره اشک چشم را گویند. (از اقرب الموارد). ج، مدامع
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مدمش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مُدمَش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
تیری که بر آن سرخی خون باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده. (منتهی الارب) ، نیک سرخ از اسب و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ احمر. هر چیز شدیدالحمره. سرخ سرخی. (از متن اللغه)
تیری که بر آن سرخی خون باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده. (منتهی الارب) ، نیک سرخ از اسب و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ احمر. هر چیز شدیدالحمره. سرخ سرخی. (از متن اللغه)
رام از هر چیزی: طریق مدیث، راه کوفته و پاسپرده. بعیر مدیث، مذلل بالریاضه. (منتهی الارب). طریق مدیث، مطروق. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تدییث به معنی تذلیل. رجوع به تدییث شود
رام از هر چیزی: طریق مدیث، راه کوفته و پاسپرده. بعیر مدیث، مذلل بالریاضه. (منتهی الارب). طریق مدیث، مطروق. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تدییث به معنی تذلیل. رجوع به تدییث شود
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود