جدول جو
جدول جو

معنی مدغمر - جستجوی لغت در جدول جو

مدغمر(مُ دَ مَ)
پنهان. (منتهی الارب) (آنندراج). خفی. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، رجل مدغمرالخلق، لیس بصافیه. (اقرب الموارد). بدخلق و شرس. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مدغمر(مُ دَ مِ)
پنهان کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدغم
تصویر مدغم
حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد، ادغام شده، درهم پیوسته، یکی شده
استوار، محکم، بادوام، حصین، متأکّد، مرصوص، مستحکم، ستوار، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
چیزی که در آب فرو رود، غوطه ور
فرهنگ فارسی عمید
(مُ غَمْ مِ)
به سختی و ازدحام اندازنده خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول. احمق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غَ)
لون مدغر، رنگ زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغتی است در مدعّر. (از متن اللغه). رجوع به مدعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غِ)
آنکه حرفی را در حرف دیگر می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود:
عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش
نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر.
معزی (از فرهنگ فارسی معین).
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد.
انوری.
تاب تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم.
سعدی.
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است.
سعدی.
، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند:
ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
- مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن.
- مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود.
- مدغم کردن، ادغام کردن:
افتد چو دو حرف جنس با هم
در یکدگرش کنند مدغم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مِ)
هلاک شده. (فرهنگ فارسی معین). نعت مفعولی است از تدمیر. رجوع به تدمیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْمِ)
هلاک کننده. دماربرآورنده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از تدمیر. رجوع به تدمیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دهی است به کنار دریای عمان، و آن معرفه است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ مِ)
فرورونده، یعنی غریق. (آنندراج). فرورفته در آب و غوطه ور. (ناظم الاطباء). منغمس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات نفس منغمر و منغمس بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151).
- منغمر در شهوات، غرق در شهوات. غوطه ور در شهوات. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
، دارای آب فراوان. پرآب:
کرده به ماء منهمر ویران غدیر منغمر
الا به امر قد قدر نتوان چنان کردن عمل.
لامعی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
مشک را پرکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از دحمره. رجوع به دحمره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
پرکننده مشک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : دخمر القربه، ملأها. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نعت فاعلی است از دخمره، پنهان کننده و پوشاننده. (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به دخمره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَمْ مِ)
رنگ شدۀ با زعفران. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
مستور. (از متن اللغه) (اقرب الموارد). مدغمش. (اقرب الموارد) ، فاسد مدخول. حسب فاسد و ناخالص. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
مستور. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
شتاب کننده در رفتار. (آنندراج). نعت فاعلی است از دغمشه، به معنی شتاب کردن در مشی و رفتن. رجوع به دغمشه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بچه ای که کام او را به انگشت برداشته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مَ)
کارها ناآزموده. (مهذب الاسماء) (دهار). ناآزموده. (زمخشری). ناآزموده کار و بی وقوف. (ناظم الاطباء). ناشی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ثوب مغمر، جامۀ رنگ کرده به زعفران، هو مغمر العیش، او کسی است که نمی رسد به عیش مگر اندکی از آن را و گفته شده است غافل از تمام عیش. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دغمر
تصویر دغمر
بد خوی
فرهنگ لغت هوشیار
سژ مند (هلاک شده) سیجدات (هلاک کننده) سژگر هلاک شده. هلاک کننده دمار برآورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
ادغام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
فرو رونده (در آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمر
تصویر مدمر
((مُ دَ مِّ))
هلاک کننده، دمار برآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
((مُ غَ))
ادغام شده، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد، مثلاً دال در «مدت»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
((مُ غَ مِ))
فرو رونده (در آب)
فرهنگ فارسی معین