جدول جو
جدول جو

معنی مدغش - جستجوی لغت در جدول جو

مدغش
(مُ غِ)
در تاریکی درآینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ادغش فی الظلام، دخل. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدغم
تصویر مدغم
حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد، ادغام شده، درهم پیوسته، یکی شده
استوار، محکم، بادوام، حصین، متأکّد، مرصوص، مستحکم، ستوار، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
چیزی که باعث سرگشتگی و حیرت می شود، دهشت آور، حیرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دِ)
رجل مدش، مرد گول و نادان در کار. (ناظم الاطباء). اخرق. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ امدش و مدشاء. رجوع به مدشاء شود
لغت نامه دهخدا
(تَغْ)
بناگاه درآمدن. (از منتهی الارب). هجوم کردن، و آن لغتی است یمنی. (از اقرب الموارد) ، در تاریکی درآمدن. (از منتهی الارب). داخل شدن در تاریکی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
تاریکی. (منتهی الارب). ظلمت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ دا)
رجل مداش الید، مرد سست دست. (منتهی الارب). سارقها. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). که دستش را می دزداند
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
آلت تارکش. (آنندراج). ابزاری که بدان تار می کشند، آهنگر. (آنندراج). زرکش. حداد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غَ)
لون مدغر، رنگ زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغتی است در مدعّر. (از متن اللغه). رجوع به مدعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
پرکننده به خشم. (آنندراج). که کسی را از غضب پر کند. (از متن اللغه). به خشم آورنده، جنگ آور. مبارز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ)
واحد مداغل. (از اقرب الموارد). رجوع به مداغل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
مکان ٌمدغل، جای درخت ناک. (منتهی الارب). جای کثیرالشجر. (از متن اللغه). دغل. ذودغل. جای پرگیاه و مشتبک النبت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، مکان مدغل، جای پنهان و مخوف. (از منتهی الارب). مکان داغل و دغل و مدغل، خفی او ذودغل. (از متن اللغه) ، خیانت کننده. فریبنده. (ناظم الاطباء) ، سخن چینی نماینده. (آنندراج) : ادغله، وشی به. (از متن اللغه) ، زیان رساننده. (ناظم الاطباء). که در کاری خلاف آرد و فساد کند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). تاراج کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غِ)
آنکه حرفی را در حرف دیگر می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود:
عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش
نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر.
معزی (از فرهنگ فارسی معین).
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد.
انوری.
تاب تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم.
سعدی.
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است.
سعدی.
، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند:
ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
- مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن.
- مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود.
- مدغم کردن، ادغام کردن:
افتد چو دو حرف جنس با هم
در یکدگرش کنند مدغم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
مستور. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
شتاب کننده در رفتار. (آنندراج). نعت فاعلی است از دغمشه، به معنی شتاب کردن در مشی و رفتن. رجوع به دغمشه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
درحیرت افکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دهشت آورنده. آشفته کننده. سرگردان نماینده. بی هوش کننده. (ناظم الاطباء). هولناک. مایۀ حیرت. ترسناک. نعت فاعلی است از ادهاش. رجوع به ادهاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مَ)
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مدمش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ)
دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 12هزارگزی جنوب شرقی مشهد و 13 هزارگزی جنوب کشف رود. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ / مُ رَغْ غِ)
مرغس. به ناز و نعمت پرورنده خود را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَهَْ هَِ)
مدهش. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدهیش. رجوع به مدهش و تدهیش شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
مدمّش. (متن اللغه). رجوع به مدمش شود
لغت نامه دهخدا
(شَقْیْ)
کم خوردن. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، کم دادن. (منتهی الارب). کم بخشیدن. اندکی عطا کردن. مدوش. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دغش
تصویر دغش
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغش
تصویر مرغش
بنگرید به مرقشیشسا مرقشیشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
ادغام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
شگفت آور، هاژیگر (هاژی حیرت) در دهشت اندازنده دهشت آور حیرت آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
((مُ غَ))
ادغام شده، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد، مثلاً دال در «مدت»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
((مُ هِ))
وحشت آور، هراسناک
فرهنگ فارسی معین
ترس آور، دهشت آور، وحشت انگیز، وحشتزا، وحشتناک، وهمناک، هراس انگیز، هول انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد