بناگاه درآمدن. (از منتهی الارب). هجوم کردن، و آن لغتی است یمنی. (از اقرب الموارد) ، در تاریکی درآمدن. (از منتهی الارب). داخل شدن در تاریکی. (از اقرب الموارد)
بناگاه درآمدن. (از منتهی الارب). هجوم کردن، و آن لغتی است یمنی. (از اقرب الموارد) ، در تاریکی درآمدن. (از منتهی الارب). داخل شدن در تاریکی. (از اقرب الموارد)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بَتَّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دَغم شود
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مدمش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مُدمَش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 12هزارگزی جنوب شرقی مشهد و 13 هزارگزی جنوب کشف رود. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 12هزارگزی جنوب شرقی مشهد و 13 هزارگزی جنوب کشف رود. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)