جدول جو
جدول جو

معنی مدرع - جستجوی لغت در جدول جو

مدرع
(مِ رَ)
پیراهن کوتاه پشمینۀ درشت. (ناظم الاطباء). جبه مشقوقه المقدم. دراعه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مدرع
(مُ دَرْ رَ)
مرد زره پوشیده. (ناظم الاطباء). لابس الدرع. (متن اللغه) ، زن پیراهن پوشیده. (ناظم الاطباء). درع پوشیده، تیزبرگزیده و خوب. (ناظم الاطباء) (؟) ، شاه مدرع، ذوالدرع. ادرع. (متن اللغه). گوسپند که سینه و گردنش سپید باشد. رجوع به درع شود
لغت نامه دهخدا
مدرع
(مُ رِ / مُ دَرْ رَ)
ماء مدرع، آبی که گیاه حوالی آن را خورده باشند، پس مرعی اندک بعید گردد. (منتهی الارب). آبی که گیاهان اطراف آن را چرانیده باشند و در نتیجه فاصله ای بین چراگاه تا آن باشد. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مدرع
زره پوشاننده، پیراهن پوشاننده: زن مورچه خوار آمریکایی
تصویری از مدرع
تصویر مدرع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متدرع
تصویر متدرع
زره پوشیده، زره پوش، کنایه از مجهز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
سند یا نوشته ای که دلیل چیزی است مثلاً مدرک تحصیلی
آنچه وجود چیزی را تایید می کند مثلاً مدرک جرم
ادراک شدنی، قابل درک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درجه دار مثلاً خط کش مدرّج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصرع
تصویر مصرع
بیتی که هر دو مصراعش قافیه داشته باشد، بر زمین افکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
شتابنده، شتاب کننده، سریع، تیزرو، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درج شده، مندرج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرن
تصویر مدرن
هر آنچه به زمان حال و دورۀ معاصر مربوط است، هرآنچه مطابق با یافته های علمی، فنی و هنری روز دنیا باشد، هرآنچه به امکانات رفاهی نو و پیشرفته مجهز باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
آلت دفاع از قبیل توپ و تفنگ، آلت دفع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
کسی که چیزی را درک می کند، دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزرع
تصویر مزرع
مزرعه، جای کشت و زرع، کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشرع
تصویر مشرع
جای ورود به آب، جای آب خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
جای گرد آمدن آب، مجرای آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
جای رفت و آمد، معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
درس دهنده، آموزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدری
تصویر مدری
روستایی، مربوط به روستا مثلاً لباس روستایی، از مردم روستا، دهاتی مثلاً مرد روستایی، ساده لوح، احمق
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حَمْ می)
مدرعه پوشیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ عِف ف)
سریع. (اقرب الموارد) : ناس مدرعفون، پیوسته آماده به سفر و سیر. (منتهی الارب). مقلصون فی سیرهم. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ عَ)
جبۀ پشمین. (دستورالاخوان). جامه ای است، ولایکون الا من صوف. (منتهی الارب). دراعه. (اقرب الموارد). ج، مدارع، صفۀ پالان که سر پیش پالان و سر پس پالان از آن نمایان باشد. (منتهی الارب) ، جامۀ کتانی که احبار و علمای یهود پوشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدقع
تصویر مدقع
نیکو گوینده، باریک گرداننده، باریک بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
آلت دفع، بسیار دفع کننده و راننده
فرهنگ لغت هوشیار
روستایی ده نشین شاخ: در جانوران، تخت اورنگ، بواشه ابزاری برای باد دادن چاش، سر خاره ابزاری برای راست کردن موی سر، شانه که بر موی کشند، سیخ باشنده ده روستایی. شاخ (آهو گوزن و جز آنها)، سیخ، شانه، ابزاری که زنان بوی موی سر راست کنند سرخاره، تخت: به پنج روز ترقی بسقف اوبردند چو لات و عزی اطراف تاج ومدری را. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
مدره در فارسی مونث مدر: شاش انگیز دشتان انگیز مونث مدر: ادویه مدره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرن
تصویر مدرن
تازه، نو، جدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
زره پوشیده زره پوشنده زره پوش: گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال خوار و خویشتن دار و متورع بلباس تعزز و تقوی متدرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدرع
تصویر تدرع
زره و مانند آن پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ادارک شده، دریافته سند، دلیل، حجت درک کننده، دراک دریابنده، رسنده اندر یافته مدرک آن است که مراو را اندریابند (ناصر خسرو جامع الحکمتین) سهش (حس)، سهشگاه (زمان ادراک)، تزده (سند) گواهینامه محل ادراک حس، زمان ادراک، ماخذ و دلیل چیزی سند جمع مدارک. آنچه بوسیله حواس باطنی ادراک شود ادراک شده: مدرک آنست که مراو را اندریابند... یا مدرک بالذات. آنچه بالذات دریافته شود و آن صور حاضر در عقل است. یا مدرک بالعرض. علم حصولی است که مدرک با لعرض است و بواسطه صوری که از اشیا نزد عقل موجود است ایجاد شود. ادراک کننده دریابنده، خدای تعالی که دریابنده همه امور است (از صفات ثبوتی) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر مرید متکلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
آموزگار، استاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
دستک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدرن
تصویر مدرن
امروزین، نوین
فرهنگ واژه فارسی سره