جدول جو
جدول جو

معنی مدر - جستجوی لغت در جدول جو

مدر
کلوخ، گل، برای مثال بر سر دیوار هر کاو تشنه تر / زودتر برمی کند خشت و مدر (مولوی - ۲۳۷)، ده، روستا
تصویری از مدر
تصویر مدر
فرهنگ فارسی عمید
مدر
دارو و هر چیز خوردنی که ادرار را زیاد کند
تصویری از مدر
تصویر مدر
فرهنگ فارسی عمید
مدر
(تَ)
کلان شکم گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برآمده پهلو و کلان شکم گردیدن. (ازناظم الاطباء) (از متن اللغه). شکم گنده شدن. فهو أمدر و هی مدراء. (از متن اللغه)،
{{اسم مصدر}} کلانی شکم. (منتهی الارب). ضخم البطن. (متن اللغه). رجوع به معنی قبلی شود،
{{اسم}} ده یا شهر یا شهرستان. (از منتهی الارب). شهرها و قریه ها را مدر گویند بدان سبب که بنیان آنها از مدر (گل و کلوخ) است (از اقرب الموارد). بلد: مدرالرجل، بلده. (متن اللغه)، حضر. مقابل وبر. (از اقرب الموارد). ده. روستا. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود.
- اهل مدر، باشندگان ده. (منتهی الارب). مقیم. اهل حضر. روستائی. ده نشین. خلاف اهل وبر. (یادداشت مؤلف) :
الکیاسه و الادب لاهل المدر
الضیافه و القری لاهل الوبر.
مولوی.
، کلوخ. (دستورالاخوان) (دستوراللغه) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (منتهی الارب). یا گل چسبان یا گل سخت که ریگ در آن نباشد. (منتهی الارب). قطعۀ خاک خشک بهم چسبیده. قلاع یا خاک سفت و سخت بدون سنگریزه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). واحد آن مدره است. (از اقرب الموارد). مقابل حجر و گاه با حجر آید:
زرد تو همی گوید، زرم نه حجر پس چون
گاهش چو حجرداری گاهش چو مدر داری.
فرخی.
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گر گناهت بمثل افزون باشد ز مدر.
فرخی.
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به خاک یا مدر است.
خاقانی.
ای قادری که از پاره ای مدر وسیلت نصرت و ظفر داده ساختی. (سندبادنامه ص 254).
بر سر دیوار هر کوتشنه تر
زودتر برمی کند خشت و مدر.
مولوی.
خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر
گر چه سنگی چه حریفی با مدر.
مولوی.
، کنایه از زمین. (از غیاث اللغات) .زمین. خاک. تودۀ خاک. تودۀ غبرا:
بستد زر و بگشاد سبک عقدۀ شلوار
بنهاد رخ همچو قمر را به مدر بر.
سوزنی.
آنک آن چشمۀ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید.
خاقانی.
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار.
خاقانی.
، مخفف مدار است که مرکز زمین باشد. (برهان قاطع) (آنندراج)، مخفف مدار به معنی دوران و گردش:
ذره ای از برق و قرش گر برافتد بر سما
نه فلک چون هفت مرکز بازماند از مدر.
سنائی.
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار.
خاقانی
به گل کردن. (تاج المصادر بیهقی). به گل بیندودن. (زوزنی). گل اندودن مکان را. (از منتهی الارب). گل کاری کردن. (یادداشت مؤلف). جائی را گل اندود کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، به کلوخ فراز کردن سوراخ و درز سنگهای حوض را. (از منتهی الارب). درز سنگهای حوض را با گل گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مدر
(مُ دِرر)
زنی که سخت می گرداند دوک را بنحوی که گویا از حرکت بازایستاده. (ناظم الاطباء). زن ریسنده ای که دوک نخ ریسی را با چنان شدتی می چرخاند که به نظر ساکن می نماید. مدره. (از متن اللغه) ، ناقۀ بسیارشیردهنده. (آنندراج) : أدرت الناقه، در لبنها، فهی مدر، نعت فاعلی است از ادرار. رجوع به ادرار شود، غازل. (متن اللغه). بافنده. رجوع به معنی نخستین شود
لغت نامه دهخدا
مدر
(مُ دِرر / مُ دِ)
جاری کننده بول. (غیاث اللغات). هر چیزی که گمیز راند و ادرار آورد. (ناظم الاطباء). مایۀ ادرار. هر دارو که تری و رطوبت راند. دارو که آب براند: مدر بول، مدر طمث، مدر حیض. (یادداشت مؤلف). آنچه اخراج مائیۀ اغذیه و فضول سیاله مانند بول و حیض و عرق و شیر نماید. (از تحفۀ حکیم مؤمن). آنچه رطوبتها را از عروق و دیگر اعضا به مجاری بول برانگیزد تا بول را برون سازد. (بحرالجواهر از یادداشت مؤلف). شاش انگیز. موجب ادار
لغت نامه دهخدا
مدر
دارو و هر چیز خوردنی که پیشاب را زیاد کند، ادرار آور
تصویری از مدر
تصویر مدر
فرهنگ لغت هوشیار
مدر
((مُ دِ))
ادرار آور
تصویری از مدر
تصویر مدر
فرهنگ فارسی معین
مدر
((مَ دَ))
کلوخ، گل سخت، روستا، ده
تصویری از مدر
تصویر مدر
فرهنگ فارسی معین
مدر
ادرارآور، ادرارزا، پیشاب زا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدرس
تصویر مدرس
درس دهنده، آموزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درجه دار مثلاً خط کش مدرّج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرن
تصویر مدرن
هر آنچه به زمان حال و دورۀ معاصر مربوط است، هرآنچه مطابق با یافته های علمی، فنی و هنری روز دنیا باشد، هرآنچه به امکانات رفاهی نو و پیشرفته مجهز باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
کسی که چیزی را درک می کند، دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
سند یا نوشته ای که دلیل چیزی است مثلاً مدرک تحصیلی
آنچه وجود چیزی را تایید می کند مثلاً مدرک جرم
ادراک شدنی، قابل درک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
جای رفت و آمد، معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درج شده، مندرج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرب
تصویر مدرب
گرفتار بلا، کسی که به کاری عادت کرده و در آن کار ورزیده شده باشد، مجرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرن
تصویر مدرن
تازه، نو، جدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرب
تصویر مدرب
گرفتار بلا، مجرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
به درجات کرده، صاحب درجه ها، پله پله شده، درجه بندی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
جای تدریس، آموزشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
ادارک شده، دریافته سند، دلیل، حجت درک کننده، دراک دریابنده، رسنده اندر یافته مدرک آن است که مراو را اندریابند (ناصر خسرو جامع الحکمتین) سهش (حس)، سهشگاه (زمان ادراک)، تزده (سند) گواهینامه محل ادراک حس، زمان ادراک، ماخذ و دلیل چیزی سند جمع مدارک. آنچه بوسیله حواس باطنی ادراک شود ادراک شده: مدرک آنست که مراو را اندریابند... یا مدرک بالذات. آنچه بالذات دریافته شود و آن صور حاضر در عقل است. یا مدرک بالعرض. علم حصولی است که مدرک با لعرض است و بواسطه صوری که از اشیا نزد عقل موجود است ایجاد شود. ادراک کننده دریابنده، خدای تعالی که دریابنده همه امور است (از صفات ثبوتی) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر مرید متکلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرع
تصویر مدرع
زره پوشاننده، پیراهن پوشاننده: زن مورچه خوار آمریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
مدره در فارسی مونث مدر: شاش انگیز دشتان انگیز مونث مدر: ادویه مدره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرن
تصویر مدرن
((مُ دِ))
تازه، باب روز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
((مُ رِ))
دریابنده، درک کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
((مَ رَ))
دلیل، سند، مأخذ، جمع مدارک
مدرک تحصیلی: نوشته ای رسمی که نشان می دهد شخصی دوره تحصیلی معینی را گذرانده است
مدرک تخصصی: نوشته ای که نشان می دهد شخصی تخصص در یک رشته عم لی یا فنی را گذارنده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
((مُ دَ رِّ))
معلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
((مَ رَ))
جای درس گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
((مُ دَ رَّ))
درجه دار، پله پله شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
((مَ رَ))
جای رفتن و گذشتن، جمع مدارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرب
تصویر مدرب
((مُ دَ رَّ))
آن که به کاری عادت کرده کردن، ورزیده مجرب، گرفتار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
دستک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
آموزگار، استاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدرن
تصویر مدرن
امروزین، نوین
فرهنگ واژه فارسی سره