جدول جو
جدول جو

معنی مدحص - جستجوی لغت در جدول جو

مدحص(مَ حَ)
خانه سنگخوار. (منتهی الارب). آشیانۀ مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء). مفحص. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدح
تصویر مدح
ستودن به ویژه در شعر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدحت
تصویر مدحت
مدح، ستودن به ویژه در شعر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
نعت فاعلی است از ادحال، به معنی مخادعه و مراوغه و مماکسه و پوشاندن و مستور داشتن واقعیت و به خلاف آن اظهاری کردن. رجوع به ادحال شود، آنکه درمی آید و پنهان می گردد در نقب. (ناظم الاطباء) : أدحل، دخل فی الدحل. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به ادحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ ص ص)
کسی که بهره و حصۀ دیگری میدهد، آنکه کسی را ازکار معزول میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
جنبانیدن مذبوح پای خود را و کاویدن. (از اقرب الموارد). پای انداختن گوسفند و جز آن در وقت کشتن، چشم برکندن (؟) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَص ص)
موی افتنده. (آنندراج). موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بریده. (آنندراج). دنب بریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انحصاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَحْ حَ)
فرس ممحص، اسب درشت خلقت استواراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالخلق درشت خلقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
آشیان کتو. ج، مفاحص. (مهذب الاسماء). خانه مرغ سنگخوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : پیش آسیب صواعق حادثات چه بنگه موری و چه تخت هواپیمای سلیمانی چه مفحص قطاتی، چه قلۀ قاف سیمرغی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 10). پیش صدمۀ زلزال آفات که هادم اللذات است... چه خان عنکبوتی چه بارۀ اسکندری چه مفحص قطاه چه قیصریه و قصر قیصری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 58)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
خوشۀ پر از دانه ها. (آنندراج). رجوع به دحس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
مغلوب در قرعه کشی. (از ناظم الاطباء) : ’فساهم فکان من المدحضین’. (قرآن 141/37). گفتند یونس با ایشان قرعه ای زد از جمله مدحضان آمد، یعنی از جمله مقروعان آمد و مغلوبان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 450)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
کسی که لغزاند پای را. (آنندراج). مزلق. (از متن اللغه) ، باطل کننده. (آنندراج). آنکه باطل و بی حاصل می کند. (ناظم الاطباء). ابطال کننده حجت را. (از اقرب الموارد) ، آنکه می چرخاند کعبتین را پس از انداخته شدن. ج، مدحضون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
راننده. دورگرداننده. (آنندراج). طردکننده. دورکننده. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُحَ)
دورکرده شده. رانده شده. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ حا)
جای بیضه نهادن شترمرغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
پرکننده به خشم. (آنندراج). که کسی را از غضب پر کند. (از متن اللغه). به خشم آورنده، جنگ آور. مبارز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ)
گسترده گردنده. (آنندراج). منبسط. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
فروآینده از بالا به نشیب. (آنندراج). آنکه خود را از بالا می اندازد. (از ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدویص. رجوع به تدویص شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
رسن ریشه برافتادۀ نرم و سست شده: حبل محص. (منتهی الارب). ریسمان مستعمل و نرم و سست شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
طعان. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). مدعس. (اقرب الموارد). آنکه با نیزه زند
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
گرمای کشنده. (آنندراج). گرمای هلاک کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
گرمازدۀ هلاک شده یا آنکه پایش از گرما دریده و آماسیده باشد. (منتهی الارب) (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به ادعاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَلْ لِ)
نرم و تابان گرداننده. (آنندراج) : دلصت الدرع، لیّنتها و ملّستها، برقتها وذهبتها. (از متن اللغه). رجوع به تدلیص شود، جماع کننده در خارج فرج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نعت فاعلی است از تدلیص. رجوع به تدلیص شود
لغت نامه دهخدا
بنگرید به مدحه ستایش مدح: ای مدحتت بدانش چون طبع رهنمای وی خدمتت بدولت چون بخت راهبر. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحص
تصویر دحص
کاویدن، خاک انگیختن خاک بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخص
تصویر مدخص
دختر پیه ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدح
تصویر مدح
ستایش، ثنای به صفات جمیله، مدحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلص
تصویر مدلص
تابان گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
فر رود آمدن، ناگاه فرود آمدن، زمان گریز زمان شادی زمان چرخیدن زمان بر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحه
تصویر مدحه
مدحت در فارسی: سون ظفرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحت
تصویر مدحت
((مِ حَ))
ستودن، ستایش، مدح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدح
تصویر مدح
((مَ))
ستودن، ستایش، مدحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدح
تصویر مدح
ستایش
فرهنگ واژه فارسی سره
مدح، ثنا، ستایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد