جدول جو
جدول جو

معنی مدجه - جستجوی لغت در جدول جو

مدجه(مُ دَجْ جِهْ)
صیاد کمین کرده در کازه. (ناظم الاطباء). خسپنده در کازۀ صیاد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدجیه. رجوع به تدجیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موجه
تصویر موجه
یک موج، موج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجه
تصویر موجه
کلام یا عذری که با دلیل و برهان پسندیده باشد، خوب، پسندیده، جاه و مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
خون، خون دل، روح، روان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجه
تصویر محجه
میانۀ راه، وسط راه، راه راست
فرهنگ فارسی عمید
هر طریقه و وسیله ای که برای ارتقا به مقام بهتر و درجۀ بالاتر به کار آید، راه، طریق
فرهنگ فارسی عمید
(مُتْ تَ جِهْ)
از ’وج ه’، خیالی که درخاطر خطور کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ جَ)
مرغی است، کالک کنبزه. خرچه. یکی حدج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَجْ جَ)
میانۀ راه. (منتهی الارب). میانه و وسط راه. ج، محاج. (ناظم الاطباء). محجه، راه روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (مهذب الاسماء). محجت. محجه. و رجوع به محجت شود: از این جمله به محجۀ صواب و منهج استقامت کدام نزدیکتر است. (سندبادنامه ص 316). مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجۀ انصاف که به مواطاه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته، مسلوک و معین شد. (سندبادنامه ص 10). قدمی از محجۀ مراد من فراتر ننهاده. (مرزبان نامه ص 242) ، هر چیز اقامه شده با دلیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
از قرای حوران است. گویند در جامع این قریه هفتاد پیغمبر مدفون است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِهْ)
شتر را به سوی بچه خواننده به لفظ داه داه یا ده ده. (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدویه. رجوع به تدویه شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ / مُدْ / مِدْ یَ)
دشنه. (منتهی الارب). شفره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (متن اللغه). سکین. (متن اللغه). ج، مدی ̍، مدی ̍، مدی ̍، مدیات، مدیات، قبضۀ کمان. (منتهی الارب) : مدیهالقوس، کبدها. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
نارجیل تهی از مغز که بدان آب برگیرند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
سبکی. (منتهی الارب). خفت و قلت گوشت. (از متن اللغه) : فی لحمه مدشه، ای خفه، و فی المحکم، ای قله. (از اقرب الموارد) ، مرض. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَهْ)
رئیس و پایکار قوم. (منتهی الارب). آنکه زبان قوم باشد. ج، مداره. (مهذب الاسماء) : مدره قوم، سید آنان. (یادداشت مؤلف). بزرگ. سید. شریف. (ناظم الاطباء). سخنگوی قوم که از آنان دفاع کند. (از متن اللغه) ، چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب). مقدم در سخن و پیشدست هنگام خصومت و قتال. (از متن اللغه). ج، مداره
لغت نامه دهخدا
(مُ دِرْ رَ / رِ)
مدره. تأنیث مدرّ، به معنی آب انگیز و ادرارآور. رجوع به مدر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَمْ مَ)
چوبی است دندانه دار که بدان زمین را هموار کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِرْ رَ)
زنی که سخت می گرداند دوک را به نحوی که گویا از حرکت بازایستاده است. (ناظم الاطباء). رجوع به مدرّ شود، تأنیث مدرّ. رجوع به مدر و مدره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدجی
تصویر مدجی
شب تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
مدقه در فارسی دسته هاون، مادگی گیاه، کدنک کوتنگ چوبی که بدان گازران جامه را کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمجه
تصویر دمجه
راه
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در مرزبان نامه آمده: قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده راه، میانه راه میانه راه، طریق راه (راست) : قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
مهجه در فارسی: جان (روح)، خون دل روح روان، خون دل، جمع مهج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجه
تصویر موجه
صاحب جاه و مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجل
تصویر مدجل
زر اندودنده، لا پوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجن
تصویر مدجن
تب نبریدنی، ماندگار، روز ابری، باران دمریز
فرهنگ لغت هوشیار
شن کش منداوی گونج (گویش افغانی) تخته دندانه داری که با آن زمین را هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحه
تصویر مدحه
مدحت در فارسی: سون ظفرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرجه
تصویر مدرجه
راه، وسیله و روشی که برای ترقی شخص بکار رود جمع مدارج
فرهنگ لغت هوشیار
مدره در فارسی مونث مدر: شاش انگیز دشتان انگیز مونث مدر: ادویه مدره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
((مُ جَ یا جِ))
روح، روان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجه
تصویر موجه
((مُ وَ جَّ هْ))
پسندیده، مقبول، صاحب جاه و مقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجه
تصویر محجه
((مَ حَ جِّ))
راه، میانه راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرجه
تصویر مدرجه
((مَ رَ جَ یا جِ))
راه، وسیله و روشی که برای ترقی شخصی به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجه
تصویر موجه
درست انگاشته، پذیرفتنی
فرهنگ واژه فارسی سره