جدول جو
جدول جو

معنی مدبیه - جستجوی لغت در جدول جو

مدبیه
(مُ یَ)
ارض مدبیه، زمین ملخناک و مورچه ناک. (از منتهی الارب). مدباه. پرملخ. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مدبیه
(مَ بی یَ)
ارض مدبیه، زمین ملخ خورده. (منتهی الارب). مدبوه. مجروده. (اقرب الموارد). زمینی که گیاهش را ملخ خورده است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ دَبْ بِ حَ)
رمل مدبحه، ریگ تودۀ کوژ. (منتهی الارب). حدباء. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مدابح
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
جای خرس. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُدَبْ بِهْ)
در ریگستان افتنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ با)
زمین ملخ ناک. (آنندراج). مدبی. پر از ملخ و مورچه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مدبی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بی)
ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ / مُدْ / مِدْ یَ)
دشنه. (منتهی الارب). شفره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (متن اللغه). سکین. (متن اللغه). ج، مدی ̍، مدی ̍، مدی ̍، مدیات، مدیات، قبضۀ کمان. (منتهی الارب) : مدیهالقوس، کبدها. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ بی یَ)
دهی است از بخش بستان شهرستان دشت میشان. در 5 هزارگزی باختر بستان و 5 هزارگزی جنوب راه بستان. جلگه. دشت. گرمسیر. دارای 1000 تن سکنه. آب آن از رود خانه کرخه. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و صنایع دستی آنان حصیربافی است. دبستانی دارد. ساکنین از طایفۀ بنی طرب هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
مصبی. مصب ء. زن بچه ناک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بچه دار. (منتهی الارب) (آنندراج). زن بسیارفرزند. (مهذب الاسماء) ، زنی که آشفتگی می کند برای محبت و عشق. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
ابر اندک بارنده. (منتهی الارب) (آنندراج). سماء مغبیه، آسمان اندک بارنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََدَ بی یَ)
گویند سه چاه بزرگ است که بر آنهاکشتزاری یا نخلی یا درخت دیگری نیست و ناحیتی بزرگ است که طول آن به سه فرسنگ میرسد و از آن بنی خفاف است. آب آنجا گوارا نیست و بیشتر نباتات آن ترش مزه است. تا سوارقیه سه میل فاصله دارد و سوارقیه قریۀ پرنعمت بزرگی از اعمال مدینه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بَ یَ)
تأنیث مربّی ̍. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مربّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بیَ)
تأنیث مربّی. رجوع به مربی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
جائی که چیزی را در آن نهاده و پنهان می کنند. ج، مخابی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ارض مدباه، زمین ملخ ناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ رَ)
تأنیث مدبّر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ نی یَ)
تأنیث مدنی است به معنی منسوب یا مربوط به مدینه به معنی شهر، تأنیث مدنی است، یعنی منسوب به مدینهالرسول.
- سوره مدنیه، سوره ای از قرآن که در شهر مدینه نازل شده است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در ریگستان افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). در دبه (د / د / دب ب / ب ) یعنی در جای پررمل افتادن. (متن اللغه)، اختیار کردن راه نیک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لازم گرفتن راه خیر را. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
کاری گری. (منتهی الارب). صنعت. (تاج العروس). تدبیه چیزی، ساختن آنرا. (از اقرب الموارد). صنعت و کارگری، تجارت کردن. کسب و تجارت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
ناقه مدنیه، ماده شتری که نتاج وی نزدیک شده باشد. (آنندراج). تأنیث مدنی است. (از ناظم الاطباء). رجوع به مدنی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ نی یَ / یِ)
مدنیه. منسوب به مدینه. رجوع به مدنی و مدنیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ سَ)
زمین که گیاه رویانده باشد. (از متن اللغه). رجوع به ادباس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَبْ بَ)
ارض مدبه، زمین خرسناک. (منتهی الارب). زمینی که در آن خرس فراوان باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ یَ)
تأنیث مدعی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدّعی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
شاخ. قرن. مدری. مدراه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداری و مدار
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ / مَ دَ ری یَ)
نیزه ها که سنانش استخوان باشد. (منتهی الارب). رماح و نیزه هائی که بر سر آنها بجای سنان استخوانهای نوک تیز تعبیه کرده باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِءْ)
پوشنده و پنهان کننده. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَبُوْ وَ)
رجوع به مدبوّ و مدبیّه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ غَ)
جای دباغت. (منتهی الارب) (از متن اللغه). دباغخانه. محل پوست پیرایی، پوست در دباغت گذاشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از متن اللغه). ج، مدابغ
لغت نامه دهخدا
مربیه در فارسی مونث مربی همبک ریچار پرورده مربیه در فارسی مونث مربی ارمگان پرورنده مونث مربی جمع مربیات. مونث مربی جمع مربیات
فرهنگ لغت هوشیار
مدنیه در فارسی مونث مدنی: شهر نشینی شهر گرایی، شهری مونث مدنی یا تعلیمات مدنی. تعلیمات مدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدبیه
تصویر تدبیه
صنعت، تجارت کردن، کسب و تجارت
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ادب. هر یک از فن های ادب یکی از دانشهای ادب آنچه پیوستگی و بستگی به ادب دارد، جمع ادبیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبی
تصویر مدبی
ملخناک پوشیده، پنهان کننده
فرهنگ لغت هوشیار