مدائح. جمع واژۀ مدیح و مدیحه. رجوع به هر یک از این لغات در ردیف خود شود، اشعاری که در بیان فضایل و اعمال ممدوحی سروده باشند. رجوع به مدیحه شود: وقت توبه کردن آمد از مدایح وزهجی کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی. منوچهری. در مدایح امیرالمؤمنین القادر باللّه و مآثر اجداد او... داد سخن دادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282). واین سکۀ تمام عیار را به مهر مدایح حضرت کریم او برآورد. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین) ، اعمال ستوده و پسندیده. اعمال نیک. (ناظم الاطباء). مقابل قبایح
مدائح. جَمعِ واژۀ مدیح و مدیحه. رجوع به هر یک از این لغات در ردیف خود شود، اشعاری که در بیان فضایل و اعمال ممدوحی سروده باشند. رجوع به مدیحه شود: وقت توبه کردن آمد از مدایح وزهجی کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی. منوچهری. در مدایح امیرالمؤمنین القادر باللّه و مآثر اجداد او... داد سخن دادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282). واین سکۀ تمام عیار را به مهر مدایح حضرت کریم او برآورد. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین) ، اعمال ستوده و پسندیده. اعمال نیک. (ناظم الاطباء). مقابل قبایح
ستاینده. (مهذب الاسماء). ستایشگر. (آنندراج). آفرین سرا. آفرین سرای. بسیار ستاینده. بسیار ستایش کننده. (یادداشت مؤلف). مدیحه گو. مدحتگر. مدح کننده. که فضایل و محاسن ممدوح را بیان کند و برشمارد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ناصرخسرو. مداح تست و مخلص تست و مرید تست تا طبع ما و سینۀ ما و روان ماست. خاقانی. مدح شه چون جا به جا منزل به منزل گفتنی است ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این. خاقانی. خاقانیی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان سعدی) ، روضه خوانی که ایستاده در پیش منبر به شعر مدایح اهل بیت و مصائب آنان را خواند. (یادداشت مؤلف). آنکه ایستاده در کنار منبر در مجالس روضه خوانی، یا روان در کوی و بازار، اشعار مدایح اهل بیت را به آواز خواند
ستاینده. (مهذب الاسماء). ستایشگر. (آنندراج). آفرین سرا. آفرین سرای. بسیار ستاینده. بسیار ستایش کننده. (یادداشت مؤلف). مدیحه گو. مدحتگر. مدح کننده. که فضایل و محاسن ممدوح را بیان کند و برشمارد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ناصرخسرو. مداح تست و مخلص تست و مرید تست تا طبع ما و سینۀ ما و روان ماست. خاقانی. مدح شه چون جا به جا منزل به منزل گفتنی است ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این. خاقانی. خاقانیی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان سعدی) ، روضه خوانی که ایستاده در پیش منبر به شعر مدایح اهل بیت و مصائب آنان را خواند. (یادداشت مؤلف). آنکه ایستاده در کنار منبر در مجالس روضه خوانی، یا روان در کوی و بازار، اشعار مدایح اهل بیت را به آواز خواند
آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مدح. مدحت. ستایش. آفرین. مدیحه. سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند. ج، مدایح: گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی. منوچهری. هر مدیحی که بجز بر کنیت و بر نام اوست خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز. منوچهری. نه من نیز کمتراز این شاعرانم به باب مدیح و به باب معانی. منوچهری. گر طمع داری مدیح از من همی از مدیح من چرا گنگی و لال. ناصرخسرو. و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک مدیح یابی از من چو عود از عنبر. مسعودسعد. چو باده او را بردی بخواندی پیشش مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار. مسعودسعد. همه ساله معزی در مدیحت قلم چون حکم تو نفّاذ دارد. معزی. کافرم دان گر مدیح چون توئی بر امید سوزیان خواهم گزید. خاقانی. سراید نوای مدیح تو زهره ببین گیسوی زلف در چنگ بسته. خاقانی. تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم رود رباب من است رودۀ اهل ریا. خاقانی. ، ممدوح. (فرهنگ فارسی معین) : چند کردم مدح قوم مامضی ̍ قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا... بهر کتمان مدیح از نامحل حق نهاده ست این حکایات و مثل. مولوی (از فرهنگ فارسی معین). - مدیح آوردن، مدح کردن. مدیحه گفتن. ستودن: گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی. منوچهری. - ، مدیحه عرضه کردن: آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا. مسعودسعد. - مدیح خواندن، مدح گفتن. ستودن: گر تو نخواهی مرا امیر ندانمت ورت بخوانم مدیح مرد مدانم. ناصرخسرو. - ، مدیحه خواندن: طاووس مدیح عنصری خواند درّاج مسمطمنوچهری. منوچهری. - مدیح کردن، مدح کردن. ستودن. ستاییدن. - مدیح گفتن، مدح کردن. ستودن. ستاییدن. نیکوئیهای کسی برشمردن. محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن: من که مدیح امیر گویم بی طمع میر چه دانم که باشد اندر دو جهان. (از تاریخ بیهقی ص 652). خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا ترا که تاندگفتن بحق مدیح و ثنا؟ مسعودسعد
آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مدح. مدحت. ستایش. آفرین. مدیحه. سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند. ج، مدایح: گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی. منوچهری. هر مدیحی که بجز بر کنیت و بر نام اوست خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز. منوچهری. نه من نیز کمتراز این شاعرانم به باب مدیح و به باب معانی. منوچهری. گر طمع داری مدیح از من همی از مدیح من چرا گنگی و لال. ناصرخسرو. و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک مدیح یابی از من چو عود از عنبر. مسعودسعد. چو باده او را بردی بخواندی پیشش مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار. مسعودسعد. همه ساله معزی در مدیحت قلم چون حکم تو نفّاذ دارد. معزی. کافرم دان گر مدیح چون توئی بر امید سوزیان خواهم گزید. خاقانی. سراید نوای مدیح تو زهره ببین گیسوی زلف در چنگ بسته. خاقانی. تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم رود رباب من است رودۀ اهل ریا. خاقانی. ، ممدوح. (فرهنگ فارسی معین) : چند کردم مدح قوم مامضی ̍ قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا... بهر کتمان مدیح از نامحل حق نهاده ست این حکایات و مثل. مولوی (از فرهنگ فارسی معین). - مدیح آوردن، مدح کردن. مدیحه گفتن. ستودن: گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی. منوچهری. - ، مدیحه عرضه کردن: آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا. مسعودسعد. - مدیح خواندن، مدح گفتن. ستودن: گر تو نخواهی مرا امیر ندانمْت وَرْت بخوانم مدیح مرد مدانم. ناصرخسرو. - ، مدیحه خواندن: طاووس مدیح عنصری خوانَد دُرّاج مسمطمنوچهری. منوچهری. - مدیح کردن، مدح کردن. ستودن. ستاییدن. - مدیح گفتن، مدح کردن. ستودن. ستاییدن. نیکوئیهای کسی برشمردن. محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن: من که مدیح امیر گویم بی طمْع میر چه دانم که باشد اندر دو جْهان. (از تاریخ بیهقی ص 652). خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا ترا که تاندگفتن بحق مدیح و ثنا؟ مسعودسعد
منائح. جمع واژۀ منیحه. بخششها. دهشها. مواهب: گه معانی را خزانه، گه امانی را دلیل گه مصالح را وساطه، گه منایح را سفیر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 166). ترا به بذل منایح متابعند اقران مرا به نظم مدایح مسخرند امثال. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 241). روان اوست به شکر منایح تو رهین زبان اوست به نشر مدایح تو کفیل. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 251). این نصایح مفضی است به منایح تأیید الهی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 18). بر امید منایح و عطایا به حضرت او آمدن گرفتند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64). رجوع به منائح و منیحه شود
منائح. جَمعِ واژۀ منیحه. بخششها. دهشها. مواهب: گه معانی را خزانه، گه امانی را دلیل گه مصالح را وساطه، گه منایح را سفیر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 166). ترا به بذل منایح متابعند اقران مرا به نظم مدایح مسخرند امثال. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 241). روان اوست به شکر منایح تو رهین زبان اوست به نشر مدایح تو کفیل. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 251). این نصایح مفضی است به منایح تأیید الهی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 18). بر امید منایح و عطایا به حضرت او آمدن گرفتند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64). رجوع به منائح و منیحه شود
شهرکی است برمشرق دجله و مقر خسروان بوده است و اندر وی یکی ایوانی است که ایوان کسری خوانند و گویند که هیچ ایوان از آن بلندتر نیست اندر جهان. و این شهرکی بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم). نامی است که عرب به مجموع دو شهر طیسفون در ساحل یسار دجله نزدیک بغداد حالیه و شهر سلوسی (سلوکیه) واقع در ساحل یمین دجله می دادند و یا این دو شهر را با پنج شهر دیگر مداین سبعه می خواندند و برای سهولت ادا ’سبعه’ را افکنده، مداین گفتند. و این شهر درسال 14 هجرت مسخر مسلمانان شد. (از یادداشتهای مؤلف). گویند مداین عبارت بوده از هفت شهری که ما بین آنها مسافات کم و زیادی فاصله بوده است... پس از تسلطاعراب بر ایران بصره و کوفه مرکزیت پیدا کرد و مردم مداین به این دو شهر منتقل شدند و مدن مداین و سایرشهرهای عراق از اهمیت افتاد، و بعدها حجاج به واسط آمد و آنجا را دارالاماره قرار داد سپس منصور به بغداد آمد و مردم رو به آنجا نهادند آنگاه معتصم سامراء را قرارگاه کرد و خلفا چندی در این جا اقامت گزیدند و باز به بغداد منتقل گشتند... مداین در عصر ما شهرکی است در جانب غربی دجله که عبارت است از نهر شیر...در دیجان قریه ای بوده در قسمت بالای همین مکان تقریباً در یک فرسخی واقع شده بود، اما اکنون ویران است...قبر سلمان فارسی و حذیفه بن الیمان در این محل است ومقصد و مزار مردم است. (از معجم البلدان). نام هفت شهر نزدیک به هم که پنج شهر آن شناخته شده است. 1- تیسفون. 2- وه اردشیر. 3- رومگان. 4- در زنی زان. 5- ولاش آباد و دو محل دیگر را اسپانبر و ماحوزا تصورکرده اند. رجوع به تیسفون و طیسفون شود: مداین پی افکند جای کیان پراکند بسیار سود و زیان. فردوسی. رسد دست تو از مشرق به مغرب ز اقصای مداین تا به مدین. منوچهری. و بلخ و مداین هم بر آن قاعده دارالملک اصلی بودند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). و هر دو را به مداین نشانده بود در دارالملک. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 108). بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده اند. خاقانی. یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران. خاقانی
شهرکی است برمشرق دجله و مقر خسروان بوده است و اندر وی یکی ایوانی است که ایوان کسری خوانند و گویند که هیچ ایوان از آن بلندتر نیست اندر جهان. و این شهرکی بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی به بغداد بردند. (حدود العالم). نامی است که عرب به مجموع دو شهر طیسفون در ساحل یسار دجله نزدیک بغداد حالیه و شهر سلوسی (سلوکیه) واقع در ساحل یمین دجله می دادند و یا این دو شهر را با پنج شهر دیگر مداین سبعه می خواندند و برای سهولت ادا ’سبعه’ را افکنده، مداین گفتند. و این شهر درسال 14 هجرت مسخر مسلمانان شد. (از یادداشتهای مؤلف). گویند مداین عبارت بوده از هفت شهری که ما بین آنها مسافات کم و زیادی فاصله بوده است... پس از تسلطاعراب بر ایران بصره و کوفه مرکزیت پیدا کرد و مردم مداین به این دو شهر منتقل شدند و مدن مداین و سایرشهرهای عراق از اهمیت افتاد، و بعدها حجاج به واسط آمد و آنجا را دارالاماره قرار داد سپس منصور به بغداد آمد و مردم رو به آنجا نهادند آنگاه معتصم سامراء را قرارگاه کرد و خلفا چندی در این جا اقامت گزیدند و باز به بغداد منتقل گشتند... مداین در عصر ما شهرکی است در جانب غربی دجله که عبارت است از نهر شیر...در دیجان قریه ای بوده در قسمت بالای همین مکان تقریباً در یک فرسخی واقع شده بود، اما اکنون ویران است...قبر سلمان فارسی و حذیفه بن الیمان در این محل است ومقصد و مزار مردم است. (از معجم البلدان). نام هفت شهر نزدیک به هم که پنج شهر آن شناخته شده است. 1- تیسفون. 2- وه اردشیر. 3- رومگان. 4- در زنی زان. 5- ولاش آباد و دو محل دیگر را اسپانبر و ماحوزا تصورکرده اند. رجوع به تیسفون و طیسفون شود: مداین پی افکند جای کیان پراکند بسیار سود و زیان. فردوسی. رسد دست تو از مشرق به مغرب ز اقصای مداین تا به مدین. منوچهری. و بلخ و مداین هم بر آن قاعده دارالملک اصلی بودند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). و هر دو را به مداین نشانده بود در دارالملک. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 108). بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده اند. خاقانی. یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران. خاقانی
وام دهنده، وام خواهنده جمع مدینه شهرها: و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه روزگار مسطور باشد، . . بر سفاین (سفائن) نویسند و در مداین (مدائن) بخوانند
وام دهنده، وام خواهنده جمع مدینه شهرها: و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه روزگار مسطور باشد، . . بر سفاین (سفائن) نویسند و در مداین (مدائن) بخوانند