جدول جو
جدول جو

معنی مداعر - جستجوی لغت در جدول جو

مداعر(مَ عِ)
جمع واژۀ داعره. (منتهی الارب). رجوع به داعره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشاعر
تصویر مشاعر
مشعرها، محلهای قربانی و اجرای مناسک حج، علامت ها، نشانه ها، قوه های ادراک، جمع واژۀ مشعر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدار
تصویر مدار
مسیر دور زدن و گردش، در علم الکتریک مسیر کامل جریان برق، شامل سیم، خازن، کلید و امثال آن، در علم نجوم مسیری که سیارات و اجرام آسمانی طبق آن به دور یک یا چند جرم دیگر در حرکت باشند، در علم جغرافیا هر یک از دایره های فرضی که به موازات خط استوا رسم شده است و هرچه به قطب نزدیک تر شوند کوچک تر می گردند، آنچه یا آنکه بر گردش می گردند، جریان
مدار راس الجدی: (جغرافیا، نجوم) راس الجدی
مدار راس السرطان: (جغرافیا، نجوم) راس السرطان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عِ)
جمع واژۀ مدعس. (اقرب الموارد). رجوع به مدعس شود، جمع واژۀ مدعاس. (منتهی الارب). رجوع به مدعاس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای گشتن. (دستورالاخوان). جای دور. جای گردش. (غیاث اللغات) (آنندراج). موضع دوران. (متن اللغه). جای گردگردی و دور زدن چیزی. (یادداشت مؤلف) :
رنج است و درد قطب مدار وی
بهراج چرخ آه ز رفتارش.
ناصرخسرو.
بادت به گرد بخت همایون مدار بخت
بادت به گرد بخت بر افزون مدار ملک.
مسعودسعد.
ای داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست.
مسعودسعد.
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن.
حافظ.
، حرکت. گردیدن. (آنندراج). گردش. دوران. چرخش. حرکت دورانی. گردگردی:
کشیده فخر و شرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار.
فرخی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
نگر گرد می خواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش.
ناصرخسرو.
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف وشتا.
مسعودسعد.
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار.
مسعودسعد.
آن خداوندی که گر خواهد به فر بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار.
معزی.
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضاء تو مطلوب اختران ز مسیر.
معزی.
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.
سوزنی.
در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان.
سوزنی.
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن.
نظامی.
شرع زین هر دو قطب نگزیرد
که فلک راست بر دو قطب مدار.
خاقانی.
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطۀ دهان تو باشد مدار عمر.
حافظ.
، محور. مرکز جائی که برآن دور می زنند و گرد آن می گردند. رکن و محور اصلی هرچیز:
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت راپناهی عز و حشمت را مشیر.
سنائی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
تو که بینائی ز کورانم مدار
دایرم بر گرد لطفت ای مدار.
مولوی.
مدار نقطۀ بینش ز خال تست مرا
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند.
حافظ.
، منزل. مقصود. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از مرکز ارض باشد، یعنی نقطه ای که در وسط حقیقی زمین باشد. (برهان قاطع). مرکز زمین. نقطۀ زمین. (آنندراج) ، دایره. دوره. حلقه. (غیاث اللغات) ، جریان. رواج. رونق. سامان. گردش، مقابل رکود: وزیر را خلعت داد سخت فاخر بدانچه قانون بود و زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه می داشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 542). مدار کار و حل و عقد اتباع و اشیاع و حشم بر او مفوض بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15).
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
مسعود سعد.
مدار ملک جهان بر مجاهدالدین است
که چرخ بارگه احتشام او زیبد.
خاقانی.
به ابتدا گفت مداردولت بر دین است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89).
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوارعالم.
وحشی.
- بر مدار بودن، دایر بودن. در جریان و گردش بودن.
- بر مدار ماندن:
در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان.
سوزنی.
، نظم. نسق. (آنندراج). رجوع به معنی قبلی و نیز رجوع به مدار بودن شود، گذران. معاش:
به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی قانع
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من.
شفیع (از آنندراج).
رجوع به مدار گذشتن و مدار گردیدن و مدار دادن و مدار کردن شود، در نجوم، خطی فرضی که سیارات در گردش انتقالی خود به دور خورشید طی کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، خطی فرضی در گردش دورانی اقمار مصنوعی به گرد زمین یا کرۀ ماه، در جغرافیا، هر یک از دایره های فرضی در سطح زمین که به موازات خط فرضی استوا متصور شود. دوایری که به موازات خط استوا و عمود بر نصف النهار بر نقشه هایا کرۀ جغرافیائی رسم کنند. تعداد این دایره های فرضی بی شمار است، اما چهار تای آنها معروفند به این شرح: مدار قطب شمال و مدار رأس السرطان در نیمکرۀ شمالی و بالای خط استوا. مدار قطب جنوب و مدار رأس الجدی در نیمکرۀ جنوبی و زیر خط استوا، در فلکیات، چرخ. (یادداشت مؤلف) ، پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در گیاه شناسی، استبرق. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبرق شود، در فیزیک، معبر جریان برق. (فرهنگ فارسی معین) ، در کشاورزی، واحدی است تقسیم آب را در شبانروز، به صورت مزید مؤخر به معنی محور و آنچه که گردش و جریان کاری یا چیزی به گرد آن و از برکت آن مستعمل است: اسلام مدار. ایران مدار. جهان مدار. دولت مدار. ریاست مدار. سیاست مدار. شوکت مدار. شریعت مدار. شرع مدار. فلک مدار. کشورمدار. کیهان مدار. گیتی مدار. گردون مدار. مملکت مدار. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود، درترکیب کجمدار به معنی گردش و گرد به کار است. رجوع به کجمدار شود، در ’قرار و مدار’ از اتباع است. رجوع به قرار و مدار شود:
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
؟
- مدار دادن، نظم و نسق دادن:
داد او به روزگار پدر ملک را نسق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را مدار.
معزی (از آنندراج).
- مدار داشتن، جریان داشتن. گردش کردن:
اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار.
معزی (از آنندراج).
- ، دیرپا بودن. (آنندراج) ؟
- مدار کردن، چرخیدن. گشتن. گردیدن. دور زدن:
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن.
نظامی.
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مدار.
ظهیر (از آنندراج).
- مدار کردن به چیزی، با آن گذراندن. با آن معاش کردن. رجوع به مدار گذشتن در سطور بعد شود:
به پارۀ دل خود کرده ام چو شمع مدار
ز قید آب و تمنای نان برآمده ام.
وحید (از آنندراج).
- مدار کردن جامه و امثال آن، دیر خدمت کردن اینها. (آنندراج) :
گردون هزار جامۀ تن تارتار کرد
این نیلگون قبا چه قدرها مدار کرد.
مخلص (از آنندراج).
از تنک ظرفان تمنای وفاداری مکن
جامۀ نازک دو روزی می کند بر تن مدار.
شفیع (از آنندراج).
- مدار گردیدن، رجوع به مدار گذشتن شود.
- مدار گذشتن، مدار کسی به چیزی گردیدن یا گشتن یا گذشتن. با آن بسر کردن. با آن گذران کردن. بدان قانع شدن:
جوید جوار قدر تو گردون که بگذرد
چون بی نوا ز کاسۀ همسایه اش مدار.
قدسی (از آنندراج).
چو داغ لاله مرا در حدیقۀ مستی
به پارۀ دل و لخت جگر مدار گذشت.
صائب (از آنندراج).
ترا به فقیری است کز خشک و تر
مدارش گذشته به خون جگر.
ملا طغرا (از آنندراج).
از توکل بهر روزی فارغم از پیچ و تاب
همچو مخمل باف می گردد مدار من به خواب.
مخلص (از آنندراج).
به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی فارغ
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من.
شفیع (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَعْ عَ)
رنگ پیل و هر رنگ زشت. (از منتهی الارب). رنگ زشت از هر حیوانی که باشد یابخصوص رنگ فیل. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام پسر حماس که پدر قبیله ای است از بنی حارث بن کعب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
گشنی نجیب است و بسیار نتاج، هو خبیث ٌ داعر، یعنی پلید تباهکار است. (منتهی الارب). پلید و تباهکار. (مهذب الاسماء). فاسق بیباک و متهتکی را که از ارتکاب هرگونه عمل باکی نداشته باشد نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، عود داعر، چوب پوسیده و ردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مسعر. (اقرب الموارد). رجوع به مسعر شود، مساعرالابل، تنگجایهای شتران. (منتهی الارب). بغلها و جای تنگ شتران. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
مقابل و مدابر، آنکه کریم الطرفین باشد. (از اقرب الموارد). گویند، هو مدابر و مقابل، اذا کان محضاً من ابویه. (از منتهی الارب) ، او نجیب محض است از طرف پدر و مادر. (ناظم الاطباء) ، مقابل و مدابر، ذوالاقباله والادباره. (اقرب الموارد). رجوع به ادباره و مدابره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
خداوند تیر دابر، مقابل فائز. (از اقرب الموارد). رجوع به دابر شود، بدبخت در قمار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، که دشمن دارد کسی را و اعراض کند از وی. (از متن اللغه). مخالف و دشمن. (ناظم الاطباء). رجوع به مدابره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مدرعه. (از اقرب الموارد). رجوع به مدرعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
مزاح کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دعب. رجوع به دعب و مداعبه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جای گرد آمدن آب رود. (از منتهی الارب) : مداعق الوادی، مدافعه. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مشعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، حواس. (اقرب الموارد). حواس پنجگانه ظاهری و حواس باطنی. (ناظم الاطباء).
- مشاعرالحج، معالمه الظاهره للحواس. علامتهای حج که بر حواس ظهور داشته باشد. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مبعر. (منتهی الارب). رجوع به مبعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
خصم مداعک، دشمنی سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شدید الخصومه. (متن اللغه). مدعک. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
شعرگوینده و شاعر پست. (ناظم الاطباء). و رجوع به متشاعر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ داعره. به خلاف قیاس. (از اقرب الموارد). رجوع به داعره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کسی که مبارز می خواهد و به جنگ دعوت می کند. جنگجو و ستیزه جو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مدعاه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدعاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از داعر
تصویر داعر
پلید تباهکار، چوب پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدار
تصویر مدار
جای گردش، جای دور گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداعک
تصویر مداعک
دشمن سر سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاعر
تصویر مشاعر
حواس پنجگانه ظاهری و حواس باطنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداعص
تصویر مداعص
نیزه ها، نیزه زنندگان، مردگان پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدار
تصویر مدار
((مَ))
جای دور زدن و گردیدن، در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می پیمایند، رأس الجدی مدار 27 23 عرض جنوبی کره زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می تابد و منطقه معتدل جنوبی از پایین آن تا مد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاعر
تصویر مشاعر
((مَ عِ))
جمع مشعر، حواس، جاهای عبادت حاجیان، جاهای قربانی کردن
فرهنگ فارسی معین
حواس، شعور، مشعرها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوایر فرضی موازی باخط استوا، مسیر، دور، گرد، پیرامون، حیطه، پهنه، مسیر فرضی حرکت انتقالی سیارات، مسیر جریان (برق والکترومغناطیسی) ، مرکز، حلقه، دورزدن، گردش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقاومت، دوام
فرهنگ گویش مازندرانی