جدول جو
جدول جو

معنی مد - جستجوی لغت در جدول جو

مد
سبک و شیوه ای خاص در زندگی، پوشش، آرایش، کلام و مانند آن ها که مردم هر عصر، برای مدتی کوتاه اتخاذ می کنند، کالای رایج که برای مدتی مورد پسند مردم واقع شود
تصویری از مد
تصویر مد
فرهنگ فارسی عمید
مد
تار، سیم، روز ششم از هر ماه خورشیدی
تصویری از مد
تصویر مد
فرهنگ فارسی عمید
مد
واحد اندازه گیری وزن که اندازۀ آن در جاهای مختلف گوناگون بوده
تصویری از مد
تصویر مد
فرهنگ فارسی عمید
مد
مقابل جزر، بالا آمدن آب دریا بر اثر نیروی جاذبۀ خورشید یا ماه، در علوم ادبی علامتی به شکل « » که بالای الف یا برخی حروف دیگر می گذارند، کشیدن و دراز کردن حرف در نوشتن، کنایه از پیشکش، امتداد
تصویری از مد
تصویر مد
فرهنگ فارسی عمید
مد
(مَ)
مذ. مزید مؤخر است در کلمات فریومد و سپندارمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذ شود
لغت نامه دهخدا
مد
(شَ رَ)
کشیدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 78) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). طولانی کردن و کشیدن حرف را. (از اقرب الموارد).
- مد صوت، کشیدن آواز. (یادداشت مؤلف).
، جذب کردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)، گستردن و فراخ کردن. (منتهی الارب). بسط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صاف و گسترده کردن زمین را. (از متن اللغه)، افزون شدن جوی. (منتهی الارب). زیاد شدن آب دریا. روان گشتن آب نهر، زیاد شدن آب در ایام مد. مداد. (از متن اللغه)، افزون کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87). زیاد کردن. (از متن اللغه). افزون کردن آب. (از تاج المصادر بیهقی). افزودن جوی را. (از منتهی الارب). جوئی را به جوئی پیوستن و بر آب آن افزودن. چیزی را با چیزی آمیختن تا مقدار آن زیاد شود. (از متن اللغه)، آب یامرکب بر دوات افزودن. مرکب در دوات ریختن. سیاهی انداختن در دوات. (از منتهی الارب). مداد در دوات کردن. (تاج المصادر بیهقی)، خاک یا کود بر زمین افزودن تا محصول آن بیشتر شود. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) (از لسان العرب). سرگین ناک کردن و نیرو دادن زمین را. (منتهی الارب)، طولانی کردن. دراز کردن: مد اﷲ عمره، اطاله. (اقرب الموارد)، یاری دادن. (منتهی الارب). مدد قومی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مدد لشکری گشتن یا مدد فرستادن برای سپاه. (از متن اللغه)، سیاهی گرفتن از دوات. (منتهی الارب). با قلم مرکب از دوات برگرفتن نوشتن را. (از متن اللغه)، مدید خورانیدن شتر را. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (از متن اللغه). شتر را مدید ساختن. (تاج المصادر بیهقی). آرد بر آب افشانده به شتران دادن. (فرهنگ خطی)، زینت دادن. (منتهی الارب)، زمان دادن. (منتهی الارب). مهلت دادن مدیون را. (از اقرب الموارد)، مهلت دادن و طولانی کردن و رها کردن کسی را در گمراهیش. (از متن اللغه). در ضلالت فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (ازاقرب الموارد)، برآمدن روز. (از متن اللغه) (از منتهی الارب)، پر شدن و ممتلی گشتن. (از متن اللغه)، بلند نگریستن. (منتهی الارب) : مد بصره الی الشی ٔ، طمح به الیه. (از متن اللغه).
- مد بصر، منتهای نظر. (منتهی الارب). تا آنجا که چشم بیند. (یادداشت مؤلف). مدی. (اقرب الموارد) (متن اللغه) : طاقها به قدر مد بصر برکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 421).
،
{{اسم مصدر، اسم}} افزونی آب دریا و رود. (مهذب الاسماء). آبخیز. مقابل جزر. (لغتنامۀ مقامات حریری). برآمدن و ارتفاع آب دریا و امتداد آن به طرف خشکی. خلاف جزر. (از اقرب الموارد) :
ابر گهرفشان را هر روز بیست بار
خندیدن و گریستن و جزر و مد بود.
منوچهری.
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد از کرمش مد.
منوچهری.
، افزونی. (غیاث اللغات) :
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان و عشرت خوشگوار است.
مسعودسعد.
، کشش. (غیاث اللغات). کشش حروف دارای مد هنگام تلفظ آن حروف:
یک دو سه ساعت کشید مد و لاالضالین.
قاآنی.
، درازی. (غیاث اللغات)، سیل. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مدود، برآمدگی روز. (منتهی الارب). ارتفاع النهار. گویند: اتیته مد النهار و مد الضحی. (از اقرب الموارد)، خطی که بر الف نویسند. (غیاث اللغات). علامتی چون رقم ’ا’ که بر بالای حروف نویسند و امروزه آن را به صورت ’ ّ’ بر بالای حرف الف نویسند بدین صورت ’آ’ و الف مددار را الف ممدود خوانند:
آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او
چون صدهزار همزه که برطرف مد بود.
منوچهری.
- حروف مد، حروف عله یعنی الف، واو، یاء را چون حرکت حرف ما قبل آنها از جنس آنها باشد [به ترتیب: فتحه، ضمه، کسره] حروف مدگویند. مثال هر سه را در کلمه ’اوتینا’ یافته اند اگر حرف مد به صورت اصلی خود [ا، و، ی] نوشته شود آن را در تجوید مد حقیقی گویند، مانند: کان علیم قلوب. اگر حروف مد را در بین حروف کلمه ننویسند و به جای آن علامتی بر بالا یا زیر کلمه نهند آن را مد حکمی گویند. مثلاً به جای ’ذالک’ بنویسند ’ذلک’ و همچنین در کلمات ’به’ [تلفظ می شود: بهی] و له، [تلفظ می شود:لهو] . رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود.
، خطی دراز که در حساب نویسند. (غیاث اللغات) (از آنندراج)، کنایه از هدیه. ارمغان. پیشکش. (فرهنگ فارسی معین) : انواع تحف و طرایف که بر سبیل مد آورده بود با آن ضم کرد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 232). چون [ارغون] به خدمت کیوک خان رسید پیشکش بسیار کرد...و چون از مصالح مد فراغت حاصل شد روی به عرض مهمات و مصالح آورد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 245).
- در مد نظر بودن، در نظر بودن. منظور بودن. (فرهنگ فارسی معین). پیش چشم بودن:
اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشد
چو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردن.
صائب (از فرهنگ فارسی معین).
- مد نظر، کشش نظر. نظر افکندن. (فرهنگ فارسی معین).
- مد نهار، برآمدگی روز. (منتهی الارب). چاشتگاه فراخ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مد
(مَ)
تار و سیم، پل. (ناظم الاطباء) ؟ ، نام روز ششم از هر ماه شمسی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مد
(مَ رِ قُ)
قریه ای از خره بهار خال در قاینات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مد
(مُ)
روش و طریقۀ موقت که طبق ذوق و سلیقۀ اهل زمان طرز زندگی و لباس پوشیدن و غیره را تنظیم کند. باب. باب روز. آئین. (فرهنگ فارسی معین). باب. متداول. معمول. رایج. شیوۀ متداول و باب زمان در شؤون زندگی اجتماعی.
- از مد افتادن، متروک و منسوخ شدن. کهنه شدن و از رواج افتادن.
- از مد انداختن، کهنه و منسوخ کردن.
- شیک و مد، خوش پوش. که لباس زیبا و باب روز پوشد.
- مد تازه، شیوۀ جدید.
- مد روز، باب روز. مورد پسند و انتخاب ابنای زمان.
- مد شدن، باب شدن. متداول و معمول گشتن.
- مد کردن، متداول کردن. رواج دادن
لغت نامه دهخدا
مد
(مُدد)
مد، پری دو کف است از طعام. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). پیمانۀ یک منی. (زمخشری از یادداشت مؤلف). قسمی پیمانه است و اصلش اینکه شخص دو (کف) دستش را بازکند و آن را از طعامی پر کند. ج، امداد، مداد، مدد، مدد، مدده است. و در مورد وزن هر مد شش قول است که با حساب اعشاری بدین شرح است: قول نخست: هر مد برابر یک رطل و ربع رطل 90مثقالی است معادل با 386/602 گرام. قول دوم:هر مد برابر یک و ربع رطل 91مثقالی و معادل 390/897گرام است. قول سوم: هر مد یک رطل و ثلث رطل 90مثقالی و معادل 412/563 گرام است. قول چهارم: هر مد یک رطل و ثلث رطل 91مثقالی و معادل 416/858 گرام است. قول پنجم: هر مد دو رطل 90مثقالی معادل 618/562 گرام است. قول ششم: در مذهب امامیه هر مد 202/5 مثقال و معادل 694/883 گرام است. در مذهب فقیه حلی (علامه) و شیخ جعفر کاشف الغطاء هر مد 204 و سه ربع مثقال و معادل 694/883 گرام است. (از متن اللغه) : رسول فرمود که من از عراق و اهل آن و درهمش و قفیزش منع کردم و از شام دینارش و مدش وضع کردم و به ترک آن بگفتم. (تاریخ قم ص 183).
- مد نبی، سه کیلجه، یعنی صاعی و نیم باشد. (یادداشت مؤلف). مد نبی، چار یک صاع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مد
کشیدن و طولانی کردن حرف را، و نیز به معنی بالا آمدن آب دریا مده، علامتی با این شکل (~) که بالای الف ممدوده گذاشته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
مد
((مَ دّ))
کشش، کشیدگی، بالا آمدن آب دریا بر اثر جاذبه ماه و خورشید، علامتی به این شکل «،» که بالای الف ممدوده گذاشته می شود
تصویری از مد
تصویر مد
فرهنگ فارسی معین
مد
((مُ))
سلیقه و روشی که باب روز است. اعم از طرز زندگی، سر و وضع ظاهری و غیره. و معمولاً گذراست و در زمان های مختلف تغییر می کند
تصویری از مد
تصویر مد
فرهنگ فارسی معین
مد
خیزآب، کشند
تصویری از مد
تصویر مد
فرهنگ واژه فارسی سره
مد
دیدن مد دریا در خواب، علامت پیشرفتن مطلوب کارهاست.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مد
برای من
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدینه
تصویر مدینه
(دخترانه)
شهر، نام شهری در عربستآنکه پایگاه حکومت حضرت محمد (ص) بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدیا
تصویر مدیا
(دخترانه)
نام همسر آخرین پادشاه ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدیسه
تصویر مدیسه
(دخترانه)
نام روستایی در استان اصفهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدیوماه
تصویر مدیوماه
(پسرانه)
نام پسر عموی زرتشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدینه فاضله
تصویر مدینه فاضله
آرمان شهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدعی علیه
تصویر مدعی علیه
خوانده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدفن
تصویر مدفن
گور، آرامگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدفون کردن
تصویر مدفون کردن
به خاک سپردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدل
تصویر مدل
الگو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدیا
تصویر مدیا
رسانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدیر
تصویر مدیر
گرداننده، راه بر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدیریت
تصویر مدیریت
گردانش، گردانندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
بدهکار، وام دار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مد نظر
تصویر مد نظر
دلخواه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مد نظر داشتن
تصویر مد نظر داشتن
درنگر آوردن، درنگریستن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مد نظر قرار دادن
تصویر مد نظر قرار دادن
درنگر آوردن، درنگریستن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مداح
تصویر مداح
ستایشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مداخله
تصویر مداخله
پادرمیانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدعی شدن
تصویر مدعی شدن
داویدن
فرهنگ واژه فارسی سره