عاملی که سبب تخمیر شود، تخمیر کننده، خمیرمایه مخمر آبجو: در علم شیمی، مایعی غلیظ به رنگ زرد روشن یا خرمایی دارای مواد معدنی، پتاس، آهک، منیزی، آهن، گوگرد، اسیدفسفریک و ویتامین های مختلف که که در کارخانه های آبجوسازی تهیه می شود و مصرف دارویی دارد، کفی که از آبجو در هنگام تخمیر گرفته شود، جاندار تک سلولی که قندها در مجاورت آن الکل تولید می کنند
عاملی که سبب تخمیر شود، تخمیر کننده، خمیرمایه مخمر آبجو: در علم شیمی، مایعی غلیظ به رنگ زرد روشن یا خرمایی دارای مواد معدنی، پتاس، آهک، منیزی، آهن، گوگرد، اسیدفسفریک و ویتامین های مختلف که که در کارخانه های آبجوسازی تهیه می شود و مصرف دارویی دارد، کفی که از آبجو در هنگام تخمیر گرفته شود، جاندار تک سلولی که قندها در مجاورت آن الکل تولید می کنند
سرشته شده. (ازآنندراج) (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرشته. (دهار چ بنیاد فرهنگ). تخمیرشده و سرشته شده. (ناظم الاطباء) : و هر مخلوقی که به دست قدرت وی را مخمر گردانیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). گویی مرا که گوهر دیوان از آتش است دیوان این زمان همه از گل مخمرند. ناصرخسرو (دیوان ص 121). انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی در طینت است نور یداﷲ مخمرش. خاقانی (دیوان ایضاً ص 221). اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق گل بهشت مخمر به آب حیوانی. سعدی. و مقرر و مخمر است که هر کس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند گشت... (جهانگشای جوینی). - مخمر شدن، سرشته شدن: تا اربعین بروجش زینت نیافت آدم در اربعین صباحش طینت نشد مخمر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 188). - مخمر کردن، سرشتن: چون طبع را مخمر کردی به زهد و پند زان گفته ها چو موی برون آئی از خمیر. سوزنی (دیوان ص 172). عدل تو در طینت آدم مخمر کرد حق تا برآری خلق را از ظلم چون موی از خمیر. سوزنی. بر در می خانه عشق ای ملک تسبیح گوی کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند. حافظ. ، پوشیده و پوشانیده. (دهار چ بنیاد فرهنگ) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خماردار. (ناظم الاطباء) ، خمیر ورآمده. (از فرهنگ جانسون) ، نیم مست از شراب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، تیار. (آنندراج) (غیاث). تیار و مهیا و آماده. (ناظم الاطباء). - مخمر شدن، تیار شدن و آماده و مهیا گشتن. (ناظم الاطباء)
سرشته شده. (ازآنندراج) (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرشته. (دهار چ بنیاد فرهنگ). تخمیرشده و سرشته شده. (ناظم الاطباء) : و هر مخلوقی که به دست قدرت وی را مخمر گردانیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). گویی مرا که گوهر دیوان از آتش است دیوان این زمان همه از گل مخمرند. ناصرخسرو (دیوان ص 121). انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی در طینت است نور یداﷲ مخمرش. خاقانی (دیوان ایضاً ص 221). اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق گل بهشت مخمر به آب حیوانی. سعدی. و مقرر و مخمر است که هر کس بیخ خشک کاشت به اجتنای ثمرتش بهره مند گشت... (جهانگشای جوینی). - مخمر شدن، سرشته شدن: تا اربعین بروجش زینت نیافت آدم در اربعین صباحش طینت نشد مخمر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 188). - مخمر کردن، سرشتن: چون طبع را مخمر کردی به زهد و پند زان گفته ها چو موی برون آئی از خمیر. سوزنی (دیوان ص 172). عدل تو در طینت آدم مخمر کرد حق تا برآری خلق را از ظلم چون موی از خمیر. سوزنی. بر در می خانه عشق ای ملک تسبیح گوی کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند. حافظ. ، پوشیده و پوشانیده. (دهار چ بنیاد فرهنگ) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خماردار. (ناظم الاطباء) ، خمیر ورآمده. (از فرهنگ جانسون) ، نیم مست از شراب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، تیار. (آنندراج) (غیاث). تیار و مهیا و آماده. (ناظم الاطباء). - مخمر شدن، تیار شدن و آماده و مهیا گشتن. (ناظم الاطباء)
پوشاننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، می گر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). می گر و کسی که شراب می سازد. (ناظم الاطباء) ، کسی که خمیر می کند و خباز و نانوا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تخمیرکننده. آنکه موجب تخمیر میشود، مانند پاره ای باکتریها و قارچها و آنزیم ها. و رجوع به تخمیر شود. - مخمر آب جو، موجود ذره بینی تک سلولی است که از آن زیماز تهیه می شود که در مجاورت آن قندهای محلول به الکل و گاز کربونیک تجزیه می شوند. در آب جوسازی و در نانوائی به کار می رود و گاز کربنیک حاصل باعث ورآمدن خمیر می گردد. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). - گیاهان مخمر، گیاهان یک یاخته ای و بسیار کوچکند که جز با میکروسکپ دیده نمی شوند. این گیاهان که نان و الکل بوسیلۀ آنها ساخته می شوند بی رنگند و مانند گیاهان سبز نمی توانند غذای خود را فراهم سازند بلکه باید خوراک آماده شده در اختیار داشته باشند. خوراکی که مصرف می کنند قند است ولی قندی که در آب حل شده باشد. اگر حرارت محیط به نسبت بالا و خوراک گیاهان مخمر فراوان باشد به سرعت رشد می کنند بدین سان که برجستگیهای کوچکی بر کنار یاختۀمخمر جوانه می زند که در واقع این جوانه بچۀ مخمر است سپس از این جوانه ها جوانه های دیگری می رویند. گاهی این جوانه ها کنار یکدیگر می مانند و به شکل رشته ای از جوانه ها در می آیند. بیشتر اوقات بزودی از هم جدا می شوند و هر یک خود رشتۀ دیگری می سازند. گیاهان مخمرکه غذا می خورند و رشد می کنند چیزهایی نیز تولید می کنند که برایشان بی حاصل است. این چیزهای بی حاصل مایعی است به نام الکل و گازی به نام گاز کربونیک در خمیرنان همین گازکربنیک است که برجستگی های روی نان را می سازد. گیاهان مخمر نان از قند موجود در خمیر تغذیه می کنند و گاز کربونیک و الکل از خود بیرون می دهند. هنگامی که نان می پزد، حرارت، مخمر را می کشد و الکل خمیر بخار می شود و گاز کربونیک نیز خارج می گردد. قند موجود در شیرۀ میوه نیز غذائی برای گیاه مخمر است. مخمرها آن را مصرف می کنند و پس از آن میوه ترش می شود. بیشتر گاز کربنیک حاصل شده به هوا می رود ولی کمی ازآن به صورت حبابهایی در شیره باقی می ماند. قسمت عمده الکل در آب میوۀ تخمیر شده می ماند. همه وقت در هوا گیاهان مخمر وجود دارند. اگر آب میوه در ظرف سرباز باشد محتمل است که مخمر در آن بیفتد و در نتیجه آب میوه ترش شود. (از فرهنگنامه). و رجوع به تخمیر شود
پوشاننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، می گر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). می گر و کسی که شراب می سازد. (ناظم الاطباء) ، کسی که خمیر می کند و خباز و نانوا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تخمیرکننده. آنکه موجب تخمیر میشود، مانند پاره ای باکتریها و قارچها و آنزیم ها. و رجوع به تخمیر شود. - مخمر آب جو، موجود ذره بینی تک سلولی است که از آن زیماز تهیه می شود که در مجاورت آن قندهای محلول به الکل و گاز کربونیک تجزیه می شوند. در آب جوسازی و در نانوائی به کار می رود و گاز کربنیک حاصل باعث ورآمدن خمیر می گردد. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). - گیاهان مخمر، گیاهان یک یاخته ای و بسیار کوچکند که جز با میکروسکپ دیده نمی شوند. این گیاهان که نان و الکل بوسیلۀ آنها ساخته می شوند بی رنگند و مانند گیاهان سبز نمی توانند غذای خود را فراهم سازند بلکه باید خوراک آماده شده در اختیار داشته باشند. خوراکی که مصرف می کنند قند است ولی قندی که در آب حل شده باشد. اگر حرارت محیط به نسبت بالا و خوراک گیاهان مخمر فراوان باشد به سرعت رشد می کنند بدین سان که برجستگیهای کوچکی بر کنار یاختۀمخمر جوانه می زند که در واقع این جوانه بچۀ مخمر است سپس از این جوانه ها جوانه های دیگری می رویند. گاهی این جوانه ها کنار یکدیگر می مانند و به شکل رشته ای از جوانه ها در می آیند. بیشتر اوقات بزودی از هم جدا می شوند و هر یک خود رشتۀ دیگری می سازند. گیاهان مخمرکه غذا می خورند و رشد می کنند چیزهایی نیز تولید می کنند که برایشان بی حاصل است. این چیزهای بی حاصل مایعی است به نام الکل و گازی به نام گاز کربونیک در خمیرنان همین گازکربنیک است که برجستگی های روی نان را می سازد. گیاهان مخمر نان از قند موجود در خمیر تغذیه می کنند و گاز کربونیک و الکل از خود بیرون می دهند. هنگامی که نان می پزد، حرارت، مخمر را می کشد و الکل خمیر بخار می شود و گاز کربونیک نیز خارج می گردد. قند موجود در شیرۀ میوه نیز غذائی برای گیاه مخمر است. مخمرها آن را مصرف می کنند و پس از آن میوه ترش می شود. بیشتر گاز کربنیک حاصل شده به هوا می رود ولی کمی ازآن به صورت حبابهایی در شیره باقی می ماند. قسمت عمده الکل در آب میوۀ تخمیر شده می ماند. همه وقت در هوا گیاهان مخمر وجود دارند. اگر آب میوه در ظرف سرباز باشد محتمل است که مخمر در آن بیفتد و در نتیجه آب میوه ترش شود. (از فرهنگنامه). و رجوع به تخمیر شود
پوشاننده و پنهان کننده شهادت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که می رساند خمیر را، کسی که دریافت می کند و چیزی به یاد می گذارد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه عطا می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آنکه داخل می شود، آنکه کینه می ورزد و کینه ور، زمین بسیارخمر که در آن می فراوان بود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پوشاننده و پنهان کننده شهادت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که می رساند خمیر را، کسی که دریافت می کند و چیزی به یاد می گذارد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه عطا می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آنکه داخل می شود، آنکه کینه می ورزد و کینه ور، زمین بسیارخمر که در آن می فراوان بود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پنج گوشه. (منتهی الارب). پنج گوشه. پنج گوشه دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پنج گوشه کرده شده. (آنندراج) (غیاث). هر چیز پنج گوشه و پنج ضلعی: چنانکه چون خطیب از منبر ذکرپیغمبر کند و صلوات دهد روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند و آن خانه مخمس است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 73) ، آنچه خمس بدان تعلق گرفته است. آن مال که خمس بر آن واجب شده است: وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب این از چه مخمس شد و آن از چه معشر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 512). ، (اصطلاح بدیعی) نوعی از مسمط است که دارای پنج مصراع باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 667). قسمی از شعر که دارای پنج مصرع است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) : هر چند که از عنصر تحقیق جدائیم زندانی تهمتکدۀ وهم بقائیم حیران خیالیم مپرسید کجائیم عمری است گرفتار دل بی سر و پائیم تمثال چه تدبیر کند آینه دام است. بیدل. در عشق تو ای صنم چنانم کز هستی خویش در گمانم هر چند ضعیف و ناتوانم گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. ؟ (از فرهنگ علوم نقلی سیدجعفر سجادی). ، (اصطلاح علم جفر) اطلاق می شود بر وفقی که مشتمل بر بیست و پنج مربع کوچک باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 422) ، (اصطلاح موسیقی) نام نوعی از اصول موسیقی که به هندی آن را تال گویند و نزد عجم اصول هفده است، چنانکه مخمس و ترکی و دو یک و دور و ثقیل و خفیف و چهارضرب و درفشان و مأتین و ضرب الفتح و اصول فاخته و چنبر و نیم ثقیل و ازفر و ارصد و رمل و هزج. (آنندراج) (غیاث). قسمی از اصول موسیقی. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحی در بحور اصول و حرکات موسیقی که ده ضرب دارد که بم پنج ضرب و زیر هم پنج ضرب و رجوع به بهجت الروح چ بنیاد فرهنگ شود، (در اصطلاح علم مکانیک) نوعی از جرثقیل است که بوسیلۀآن اجسام سنگین را از زمین بلند می کنند و دارای چرخهای متعدد است. (از المنجد) ، پنج ضلعی منتظم. نزد مهندسان اطلاق می شود بر شکلی مسطح که احاطه کند آن را پنج ضلع متساوی و اگر اضلاع متساوی نباشد آن شکل را مخمس نتوان خواند بلکه آن را ذوخمسه اضلاع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 422). چندضلعی منتظمی است که پنج گوشه و ضلع دارد. (از لاروس). - مخمس القاعده، به منشوری اطلاق می شود که قاعده های آن پنج ضلعی منظم باشد. و رجوع به منشور شود
پنج گوشه. (منتهی الارب). پنج گوشه. پنج گوشه دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پنج گوشه کرده شده. (آنندراج) (غیاث). هر چیز پنج گوشه و پنج ضلعی: چنانکه چون خطیب از منبر ذکرپیغمبر کند و صلوات دهد روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند و آن خانه مخمس است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 73) ، آنچه خمس بدان تعلق گرفته است. آن مال که خمس بر آن واجب شده است: وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب این از چه مخمس شد و آن از چه معشر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 512). ، (اصطلاح بدیعی) نوعی از مسمط است که دارای پنج مصراع باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 667). قسمی از شعر که دارای پنج مصرع است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) : هر چند که از عنصر تحقیق جدائیم زندانی تهمتکدۀ وهم بقائیم حیران خیالیم مپرسید کجائیم عمری است گرفتار دل بی سر و پائیم تمثال چه تدبیر کند آینه دام است. بیدل. در عشق تو ای صنم چنانم کز هستی خویش در گمانم هر چند ضعیف و ناتوانم گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. ؟ (از فرهنگ علوم نقلی سیدجعفر سجادی). ، (اصطلاح علم جفر) اطلاق می شود بر وفقی که مشتمل بر بیست و پنج مربع کوچک باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 422) ، (اصطلاح موسیقی) نام نوعی از اصول موسیقی که به هندی آن را تال گویند و نزد عجم اصول هفده است، چنانکه مخمس و ترکی و دو یک و دور و ثقیل و خفیف و چهارضرب و درفشان و مأتین و ضرب الفتح و اصول فاخته و چنبر و نیم ثقیل و ازفر و ارصد و رمل و هزج. (آنندراج) (غیاث). قسمی از اصول موسیقی. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحی در بحور اصول و حرکات موسیقی که ده ضرب دارد که بم پنج ضرب و زیر هم پنج ضرب و رجوع به بهجت الروح چ بنیاد فرهنگ شود، (در اصطلاح علم مکانیک) نوعی از جرثقیل است که بوسیلۀآن اجسام سنگین را از زمین بلند می کنند و دارای چرخهای متعدد است. (از المنجد) ، پنج ضلعی منتظم. نزد مهندسان اطلاق می شود بر شکلی مسطح که احاطه کند آن را پنج ضلع متساوی و اگر اضلاع متساوی نباشد آن شکل را مخمس نتوان خواند بلکه آن را ذوخمسه اضلاع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 422). چندضلعی منتظمی است که پنج گوشه و ضلع دارد. (از لاروس). - مخمس القاعده، به منشوری اطلاق می شود که قاعده های آن پنج ضلعی منظم باشد. و رجوع به منشور شود
پنج گوشه گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه پنج گوشه می گرداند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخمیس شود، دارندۀ پنج گوشه و پنج رکن. (ناظم الاطباء)
پنج گوشه گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه پنج گوشه می گرداند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخمیس شود، دارندۀ پنج گوشه و پنج رکن. (ناظم الاطباء)
نوعی از جامۀ پرزدار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پرزه دار خوابناک. (ناظم الاطباء). پارچۀ نخی یا ابریشمی که یک روی آن صاف و روی دیگر دارای پرزهای لطیف و نزدیک بهم و پرزها به یک سو خوابیده است. (از لاروس) : و از خالمین (شهری به هندوستان) جامۀ مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 68). و از او (از جالهندر شهری به هندوستان) مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم چ دانشگاه ص 69). چوخیمه ای شود از دیبه کبود فلک که برزنند به زیرش ز مخمل آستری. ناصرخسرو. چه مخمل چه شاره چه خز و حریر چه دینار و دیبا چه مشک و عبیر. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 94). ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز جامۀ اطلس زنگاری و تاج از مخمل. وحشی (دیوان ص 231). - مخمل باف، کسی که مخمل می سازد. (ناظم الاطباء). بافندۀ مخمل. - مخمل بافی، شغل و عمل مخمل باف. - ، محل کار بافندۀ مخمل. کارگاهی که در آن مخمل بافند. - مخمل دوخوابه، مخمل دورویه یا آنکه خوابۀ دراز داشته باشد. (آنندراج). نوعی از مخمل که هر دو طرف پشم دار و رنگین و ملائم یکسان باشد. (غیاث) .آن قسم مخمل که هر دو طرف آن پرزدار باشد. (ناظم الاطباء) : اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام. صائب (از آنندراج). - مخمل شکن، نوعی پارچۀ پنبه ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مخمل گرگ یا مخمل گورگ، نوعی از مخمل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تأثیر، در لباس مرا غفلتی نبود خوابی نداشت مخمل گورگ لباده ام. میرزامحسن تأثیر (از آنندراج)
نوعی از جامۀ پرزدار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پرزه دار خوابناک. (ناظم الاطباء). پارچۀ نخی یا ابریشمی که یک روی آن صاف و روی دیگر دارای پرزهای لطیف و نزدیک بهم و پرزها به یک سو خوابیده است. (از لاروس) : و از خالمین (شهری به هندوستان) جامۀ مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 68). و از او (از جالهندر شهری به هندوستان) مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم چ دانشگاه ص 69). چوخیمه ای شود از دیبه کبود فلک که برزنند به زیرش ز مخمل آستری. ناصرخسرو. چه مخمل چه شاره چه خز و حریر چه دینار و دیبا چه مشک و عبیر. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 94). ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز جامۀ اطلس زنگاری و تاج از مخمل. وحشی (دیوان ص 231). - مخمل باف، کسی که مخمل می سازد. (ناظم الاطباء). بافندۀ مخمل. - مخمل بافی، شغل و عمل مخمل باف. - ، محل کار بافندۀ مخمل. کارگاهی که در آن مخمل بافند. - مخمل دوخوابه، مخمل دورویه یا آنکه خوابۀ دراز داشته باشد. (آنندراج). نوعی از مخمل که هر دو طرف پشم دار و رنگین و ملائم یکسان باشد. (غیاث) .آن قسم مخمل که هر دو طرف آن پرزدار باشد. (ناظم الاطباء) : اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام. صائب (از آنندراج). - مخمل شکن، نوعی پارچۀ پنبه ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مخمل گرگ یا مخمل گورگ، نوعی از مخمل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تأثیر، در لباس مرا غفلتی نبود خوابی نداشت مخمل گورگ لباده ام. میرزامحسن تأثیر (از آنندراج)
جامه های پرزه دار خوابناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پرزدار خوابناک. (ناظم الاطباء). نوعی از قماش معروف که در ولایت بافند و بهترین آن کاشانی بلکه فرنگی بود به این قیاس پشت مخمل و روی مخمل. (آنندراج). و رجوع به مادۀ بعد شود
جامه های پرزه دار خوابناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پرزدار خوابناک. (ناظم الاطباء). نوعی از قماش معروف که در ولایت بافند و بهترین آن کاشانی بلکه فرنگی بود به این قیاس پشت مخمل و روی مخمل. (آنندراج). و رجوع به مادۀ بعد شود
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مدمش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مُدمَش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)