جدول جو
جدول جو

معنی مخلد - جستجوی لغت در جدول جو

مخلد
جاویدان، پاینده
تصویری از مخلد
تصویر مخلد
فرهنگ فارسی عمید
مخلد
(مُ خَلْ لَ)
همیشه. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جاوید وجاویدان و دائم و همیشه. (ناظم الاطباء) :
وقت بهار است و وقت ورد مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد.
منوچهری.
پس گفت یا علی مرا مخیر گردانیدند میان آنکه تا دنیا باشد مخلد در دنیا و مؤبد باشم. (قصص الانبیاء چ شهشهانی ص 235). تا این شرف من بنده را بر روی روزگارباقی و مخلد ماند. (کلیله و دمنه). که ملک مخلد ماند و بر دشمن مظفر. (کلیله و دمنه). و ذکر حریت و حقگزاری او بدان مخلد گردانیده آمد. (کلیله و دمنه). درترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص 256).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی.
به انصاف ران دولت و زندگانی
که نامت به گیتی بماند مخلد.
سعدی.
می گفت سحرگهی که یارب
در دولت و حشمت مخلد.
حافظ.
- مخلد شدن، جاوید گردیدن.
- مخلد کردن، جاودان ساختن. جاوید کردن.
- مخلد گردیدن، مخلد گشتن. جاودانه شدن. جاوید گردیدن.
- مخلد گشتن، مخلد گردیدن: سلطان آنجا دو رکعت نماز بگزارد و به شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد که ممالک او از اقصای شرق تا دریای مغرب رسید، و بر روی روزگار مخلد گشت. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 31).
- مخلد ماندن،جاودانه ماندن، و پایدار شدن: همه کس بخواند و بر روی روزگار مخلد ماند و باقی به بقای دهر شود. (راحه الصدور چ محمد اقبال 64).
، مردی که پیر نمی شود هرگز، و همیشه در خدمت حاضر می باشد و از حد خدمت تجاوز نمی کند. (ناظم الاطباء) ، آراسته به گوشواره ها و دست برنجن ها. ج، مخلدون. قوله تعالی: ولدان مخلدون. (ناظم الاطباء) ، یعنی کودکان آراسته به گوشواره ها یا به دست برنجن ها، کودکان که گاهی پیر نشوند و از حد ’وصافت’ تجاوز نکنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مخلد
(مُ خَلْ لِ)
مقیم گردنده در جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، همیشه دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ثابت و برقرار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که همیشگی می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخلد
(مُ لِ)
مرد بسیار پیر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). رجل مخلد، مرد سال دیده ای که پیری در وی پدیدار نشده باشد. (ناظم الاطباء) ، ثابت و ساکن و برقرار، بشدت چسبیده و پیوسته، مایل، لازم گیرنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مخلد
جاوید و جاویدان، دائم و همیشه
تصویری از مخلد
تصویر مخلد
فرهنگ لغت هوشیار
مخلد
((مُ خَ لَّ))
جاوید، دایم
تصویری از مخلد
تصویر مخلد
فرهنگ فارسی معین
مخلد
پایا، جاودان، خالد، خلود
متضاد: فانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخلص
تصویر مخلص
ویژگی دوست پاک و بی ریا، بی آلایش، عبادت کنندۀ بی ریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
واحد شمارش کتاب، جلد، جلد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلب
تصویر مخلب
ناخن پرندگان شکاری، چنگال
داس، آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، محصد، جاخشوک، خاشوش، جاغسوک، جاخسوک، منگال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقلد
تصویر مقلد
عالم و پیشوای مذهبی که مردم از او تقلید و پیروی کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولد
تصویر مولد
در زبان عربی ویژگی هر یک از کلمات ساختگی یا غیر عربی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلص
تصویر مخلص
قسمتی در شعر یا نثر که در آن شاعر یا نویسنده به مقصود اصلی گریز می زند، خلاصۀ کلام، چکیدۀ سخن، محل خلاص و نجات، محل رهایی، راه خلاص، گریزگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلا
تصویر مخلا
خالی شده، رهاشده، جای خالی، بورانی بادمجان
مخلا به طبع: جای خالی، آرام و مطابق میل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولد
تصویر مولد
جای ولادت، محل تولد، زادبوم، زمان ولادت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلط
تصویر مخلط
آمیزنده، برهم زننده،، دوبه هم زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقلد
تصویر مقلد
کسی که از دیگری تقلید کند، کسی که قول و عمل کس دیگر را تقلید و پیروی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلص
تصویر مخلص
خالص شده، پاکیزه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلف
تصویر مخلف
بازمانده، به جامانده
فرهنگ فارسی عمید
تنپوشیافته (تنپوش جامه دوخته خلعت)، هاژ گیج: مرد، سست: مرد، سرین جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مخلاه در رسم الخط فارسی برای مخلی بکار رود، طعامی است و آن چنان باشد که چند عدد بادنجان بزرگ را پخته با یک من گوشت بریان کرده فربه با ساطور نرم سازند و چند عدد لیمو را بریده درآن بفشارند و در نانهای یوخه آب زده پیچند و بخورند بورانی بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه قول و فعل دیگری را بی تصرف و تعمقی پیروی کند فقیه، که از او تقلید کنند در احکام فروع دین
فرهنگ لغت هوشیار
محل ولادت، محل زادن تولید شده و پرورده و زاییده شده تولید کننده، زاینده
فرهنگ لغت هوشیار
چنگال ناخن درندگان و پرندگان، داس ناخن درندگان و پرندگان شکاری چنگال: این نشانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلاب این مخافت و مخلب این آفت بگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روانداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلص
تصویر مخلص
اخلاص کننده، خالص و صاف و پاک
فرهنگ لغت هوشیار
در آمیخته، به هم ریخته تباهیده در آمیزنده، تباهنده دو به هم زن آمیخته شده، فاسد شده. آمیخته کننده، فساد کننده تخلیط کننده دو بهم زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلف
تصویر مخلف
جانشین کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلی
تصویر مخلی
خالی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
صحاف، آنکه کتابها را جلد میکند
فرهنگ لغت هوشیار
زفت، ابر بی باران، پسرس اسپ پسرس آنکه خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلدا
تصویر مخلدا
جاودانه جاودانه جاوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
((مُ جَ لِّ))
پوست کننده، صحاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
کتاب جلد کرده شده، واحدی برای شمارش کتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلد
تصویر مبلد
((مُ بَ لِّ))
آن که خود را بر زمین زند، بخیل، بی توجه، ابر بی باران، اسبی که در دو سبقت نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مولد
تصویر مولد
زایش ده
فرهنگ واژه فارسی سره