فرومایه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). رذل و مرذول و فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخسول شود. - کواکب مخسوله، ستارگان کم نور و ناشناخته: و انتم کواکب مخسوله تری فی السماء و لاتعلم. (از محیط المحیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسخوله شود
فرومایه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). رذل و مرذول و فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخسول شود. - کواکب مخسوله، ستارگان کم نور و ناشناخته: و انتم کواکب مخسوله تری فی السماء و لاتعلم. (از محیط المحیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسخوله شود
تأنیث مسوف، چاهی که قریب است که آب دهد. (منتهی الارب). چاهی که نزدیک به آب دادن باشد. (ناظم الاطباء) ، چاهی که آبش ناگوارد و ناخوش و بدبو باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، زن نافرمان که اطاعت شوهر نکند و به ’سوف أفعل’ وقت گذارد و تن درندهد. الحدیث: لعن اﷲ المسوفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تأنیث مسوف، چاهی که قریب است که آب دهد. (منتهی الارب). چاهی که نزدیک به آب دادن باشد. (ناظم الاطباء) ، چاهی که آبش ناگوارد و ناخوش و بدبو باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، زن نافرمان که اطاعت شوهر نکند و به ’سوف أفعل’ وقت گذارد و تن درندهد. الحدیث: لعن اﷲ المسوفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نبرد کردن با یکدیگر بترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). غلبه کردن کسی را در ترس. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خاوفه مخاوفه، غالب شد اورا در ترس یعنی بیشتر از وی ترسید. (ناظم الاطباء)
نبرد کردن با یکدیگر بترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). غلبه کردن کسی را در ترس. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خاوفه مخاوفه، غالب شد اورا در ترس یعنی بیشتر از وی ترسید. (ناظم الاطباء)
سماء مخصوفه، آسمان املس کهنه یا دورنگ که در آن سیاهی و سپیدی باشد. (منتهی الارب). سماء مخصوفه، آسمان املس و یا آسمان دورنگ که در آن سپیدی و سیاهی بود. (ناظم الاطباء). شاه مخصوفه، که دارای دو رنگ سیاه و سپید باشد و گویند: ’ملساءخلساء’. (از اقرب الموارد). شاه مخصوفه ای ’ملساء خلساء’ یا دارای دو رنگ سیاه و سپید. (از محیط المحیط) ، نعل مخصوفه، کفشی که از چندین قطعه چرم دوخته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سماء مخصوفه، آسمان املس کهنه یا دورنگ که در آن سیاهی و سپیدی باشد. (منتهی الارب). سماء مخصوفه، آسمان املس و یا آسمان دورنگ که در آن سپیدی و سیاهی بود. (ناظم الاطباء). شاه مخصوفه، که دارای دو رنگ سیاه و سپید باشد و گویند: ’ملساءخلساء’. (از اقرب الموارد). شاه مخصوفه ای ’ملساء خلساء’ یا دارای دو رنگ سیاه و سپید. (از محیط المحیط) ، نعل مخصوفه، کفشی که از چندین قطعه چرم دوخته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مخصوصه در فارسی مونث مخصوص ویژه مونث مخصوص جمع مخصوصات، موضوع یالفظی کلی بود یالفظی جزوی. مثال موضوع جزوی آنکه گویی: زید دبیر است یا زید دبیر نیست واین را مخصوصه خوانند. یا ادویه مخصوصه. داروهایی که خاص یک مرض باشند ادویه ای که بالاخص برای درمان یک مرض یا یک عارضه بخصوص بکار برده شوند مانند تجویز اوابائین در نارساییهای قلب ادویه خاصه
مخصوصه در فارسی مونث مخصوص ویژه مونث مخصوص جمع مخصوصات، موضوع یالفظی کلی بود یالفظی جزوی. مثال موضوع جزوی آنکه گویی: زید دبیر است یا زید دبیر نیست واین را مخصوصه خوانند. یا ادویه مخصوصه. داروهایی که خاص یک مرض باشند ادویه ای که بالاخص برای درمان یک مرض یا یک عارضه بخصوص بکار برده شوند مانند تجویز اوابائین در نارساییهای قلب ادویه خاصه
مخالفه و مخالفت در فارسی: همیستاری پتکار پتیا راکی نیسانی نا سازی دشمنی نا هنجاری خلاف کردن، دشمنی کردن: چون میان ما مخالفت ظاهر گشت... یا مخالف قیاص. آنست که کلمه ای مخالف قواعد صرفی و لغوی باشد مانند: بودنی بود می بیار اکنون رطل پرکن مگوی بیش سخون. (رودکی) گر بجان خرمی دو اسبه در آی ور بدل خوشندی خر اندر کش. (خاقانی)
مخالفه و مخالفت در فارسی: همیستاری پتکار پتیا راکی نیسانی نا سازی دشمنی نا هنجاری خلاف کردن، دشمنی کردن: چون میان ما مخالفت ظاهر گشت... یا مخالف قیاص. آنست که کلمه ای مخالف قواعد صرفی و لغوی باشد مانند: بودنی بود می بیار اکنون رطل پرکن مگوی بیش سخون. (رودکی) گر بجان خرمی دو اسبه در آی ور بدل خوشندی خر اندر کش. (خاقانی)
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
نی باریک که یک سر آن رادردهان و سر دیگرش را در آب یا شربت گذارند و بمکند، آلتی است در چرخ خیاطی که قرقره کوچک فلزی چرخ خیاطی را در جوف آن و در قسمت زیر سوزن چرخ خیاطی جای دهند و نخ را بوسیله سوزن بیرون آورند، خیاطی، ماکو
نی باریک که یک سر آن رادردهان و سر دیگرش را در آب یا شربت گذارند و بمکند، آلتی است در چرخ خیاطی که قرقره کوچک فلزی چرخ خیاطی را در جوف آن و در قسمت زیر سوزن چرخ خیاطی جای دهند و نخ را بوسیله سوزن بیرون آورند، خیاطی، ماکو