جدول جو
جدول جو

معنی مخسور - جستجوی لغت در جدول جو

مخسور
(مَ)
زیان یافته شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زیان کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به خاسر و خسیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخمور
تصویر مخمور
مست، خمارآلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معسور
تصویر معسور
دچار سختی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میسور
تصویر میسور
میسر، امکان پذیر، ممکن، شدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکسور
تصویر مکسور
کلمه ای که دارای حرکت کسره باشد، کسره داده شده، شکسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ایالتی در جنوب هند به مساحت 192000 کیلومتر مربع که 2354700 تن سکنه دارد. مرکز آن بنگالور است. کارخانه های فراوان دارد و تقریباً تمام طلای هند از معادن میسور به دست می آید. سلسلۀ شاهان قدیم میسور که در 1761 میلادی به دست حیدرعلی خان برافتادند در 1799 دوباره سر کار آمدند
لغت نامه دهخدا
(مَ سو / می سُ)
نام شهری در ایالت میسور، واقع در هند با 244323 تن سکنه. با خیابانها و پارکهای زیبا که قسمتی از دانشگاههای ایالت میسور در این شهر است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). شکسته شده. (ناظم الاطباء) :
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است.
مسعودسعد.
- مکسورالقلب، دل شکسته. شکسته دل: طایر اقبال تو مکسورالقلب مقصوص الجناح ازاوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 180).
- مکسور شدن، شکسته شدن. شکست یافتن:
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شودخیل عدو مکسور و مجرور.
ابوالفرج رونی.
اگر... روزگار غدرپیشه غش عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم آخر... باری نام نیک بیابیم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 187).
، کسر داده شده یعنی حرکت زیر داده شده. (غیاث). کسر داده شده. ج، مکاسیر. (ناظم الاطباء). حرکت کسره داده. صاحب کسره. کسره دار. حرفی که کسره دارد. با کسره. با زیر. زیردار. مقابل مفتوح و مضموم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز ضم نهادند اعرابش ازچه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
، صوت مکسور، آواز نرم ضعیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کرگاه است که در بخش ویسیان شهرستان خرم آباد واقع است و 400 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
چیزی درهم آمیخته را گویند و به این معنی با سین نقطه دار هم آمده است چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند، (برهان)، در برهان بر وزن ناسور به معنی چیز درهم آمیخته آورده، (آنندراج) (انجمن آرا)، هرچیز درهم آمیخته، (ناظم الاطباء)، =ماشور =ماشوره، چیزی درهم آمیخته، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به ماشور و ماشوره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طعام نیکونان خورش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی که نان خورش آن نیکو بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) :
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
منوچهری.
خمر مخور پورا، کان دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504).
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی.
نظامی.
گنه کار و خودرأی و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست.
(بوستان).
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور.
سعدی.
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300).
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
حافظ.
- مخمورسر، مست شراب زده:
گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
- مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور.
مسعودسعد (دیوان ص 267).
قطره ای آوازۀ دریا شنید
از طمع شوریده و مخمور شد.
عطار.
- مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن:
ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت
ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور.
وطواط.
- مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
بیامد هم آنگه به جائی نشست
ز می مانده مخمور وز دوست مست.
فردوسی.
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندر ز یاران دور مانده.
نظامی.
، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده:
ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور.
مسعودسعد.
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پسته وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710).
به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجلۀ جزع یمنت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568).
آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به هلاک نزدیک کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندیشه و آنچه در دل گذرد. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تصورشده و دریافت شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به خطور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیر پنهان شده در بیشه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، هودج مخدور، مستور. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دورکرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرورفته بر زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
او و کعبه ش می شود مخسوفتر
از چه است این ؟ از عنایات قدر.
مولوی.
و رجوع به خسف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مخسوله. رذل و مرذول وفرومایه. (ناظم الاطباء) ، بکارناآینده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). نابکارآینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخسل و مخسوله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست:
بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام
فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام
لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون
چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام.
و نیز:
کزین سپس پس مدح علی و آل علی
بود دعای شه و پادشاه تبیانم
بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم
بود بود همه تا جان به جسم نالانم
مدائح علی و آل او انیس دلم
دعای پادشه و شاه مونس جانم.
(از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرفتار بواسیر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَوْ وِ)
یاره بردست. (آنندراج). پوشندۀ دست برنجن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خیره چشم، مانده، دریغخورنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان: و لاتبسطها کل البسط فتقعد ملوماً محسوراً. (قرآن 29/17)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که مطیع و مقهور قوه قسریه است:
کند به رای اثر در خلاف حکم فلک
چو در طبیعت مقسور قوت قاسر.
جامی (دیوان چ هاشم رضی ص 38)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میسور
تصویر میسور
آسان کردن، سهل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پراکنده متفرق، در نا سفته مقابل در منظوم در نظیم، کلام غیر منظوم نثر، شب بوی هراتی منسور. یا منثور اصغر. شب بوی زرد. یا منثور بری. شب بوی سلطانی. یا منثور لیلی یکی از اقسام شب بوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسور
تصویر مکسور
شکسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معسور
تصویر معسور
دشوار، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسور
تصویر محسور
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
خمار آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسور
تصویر ماسور
گرفتار و محبوس، اسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میسور
تصویر میسور
((مِ))
هرچیز آسان و سهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکسور
تصویر مکسور
((مَ))
شکسته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معسور
تصویر معسور
((مَ))
دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
((مَ))
مست، خمارآلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسور
تصویر محسور
((مَ))
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماسور
تصویر ماسور
گرفتار، محبوس، کسی که به احتباس بول مبتلی است
فرهنگ فارسی معین