جدول جو
جدول جو

معنی مخدور - جستجوی لغت در جدول جو

مخدور(مَ)
شیر پنهان شده در بیشه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، هودج مخدور، مستور. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصدور
تصویر مصدور
کسی که مبتلا به درد سینه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندور
تصویر مندور
غمناک، اندوهگین، بدبخت، درمانده، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
کسی که به او خدمت می کنند، سرور، آقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخدوش
تصویر مخدوش
خراشیده شده، خدشه دار، کنایه از معیوب، نامنسجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
انجام شدنی، امکان پذیر، ممکن، امر حتمی، مقدر، قدرت داده شده، توانا شده بر چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کسی که برای دیگری کار می کند و مزد می گیرد، مزدبر، مزدگیر، کارگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
مست، خمارآلوده
فرهنگ فارسی عمید
(مَرَ)
زن پرده نشین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و و رجوع به مخدره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسدالله خان، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته. از اوست:
بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام
فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام
لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون
چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام.
و نیز:
کزین سپس پس مدح علی و آل علی
بود دعای شه و پادشاه تبیانم
بود بود همه تا دل به سینۀ تنگم
بود بود همه تا جان به جسم نالانم
مدائح علی و آل او انیس دلم
دعای پادشه و شاه مونس جانم.
(از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 675)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کسی که او را خمار است. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که وی را خمار باشد. مست و مدهوش و می زده. (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) :
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
منوچهری.
خمر مخور پورا، کان دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504).
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی.
نظامی.
گنه کار و خودرأی و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست.
(بوستان).
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور.
سعدی.
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300).
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
حافظ.
- مخمورسر، مست شراب زده:
گوئی که خروس از می، مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
- مخمور شدن، مخمور ماندن. دل از دست دادن. در مستی و شور افتادن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور.
مسعودسعد (دیوان ص 267).
قطره ای آوازۀ دریا شنید
از طمع شوریده و مخمور شد.
عطار.
- مخمور گشتن، مخمور شدن. در شور و مستی افتادن:
ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت
ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور.
وطواط.
- مخمور ماندن، شوریده و واله ماندن. مخمور شدن. مست گشتن. بی طاقت شدن:
بیامد هم آنگه به جائی نشست
ز می مانده مخمور وز دوست مست.
فردوسی.
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندر ز یاران دور مانده.
نظامی.
، در صفت چشم به معنی پرخواب. خوابناک چون چشم مستان. خواب آلوده:
ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور.
مسعودسعد.
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پسته وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710).
به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجلۀ جزع یمنت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568).
آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعر مسدور، موی فروهشته و آویخته. و آن به معنی مسدول است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پرده برای دختران در گوشۀ خانه. خدر، اخذال ظبیه، مقیم گردیدن آهو به تفقد بچه
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زیان یافته شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زیان کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به خاسر و خسیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخدار
تصویر مخدار
افچه هراسه مترسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کارگر روزانه، اجیر، مزدبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادور
تصویر مادور
غر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدور
تصویر مجدور
سزاوار و لایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
خمار آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
خدمت کرده شده، سرور، آقا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
تقدیر شده و مقدر، امر حتمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدور
تصویر مهدور
آنکه حق و خون او رایگان و باطل شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندور
تصویر مندور
بدبخت درمانده، اندوهناک غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
خراشیده خراشدار خراشیده شده، بد اندیشیده، دستکاری شده خراشیده شده خراش برداشته، وسوسه کرده شده، تصرف شده (جملات و عبارات یک نوشته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدور
تصویر مصدور
دردمند سینه آنکه گرفتار سینه درد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
((مَ))
خدمت کرده شده، سرور، آقا، ارباب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخدوش
تصویر مخدوش
((مَ))
خراشیده شده، خدشه دار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
((مَ))
مست، خمارآلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدور
تصویر مجدور
((مَ))
آبله دار، آبله رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
((مَ))
قدرت داده شده، توانا شده بر چیزی، ممکن، شدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندور
تصویر مندور
((مَ))
فقیر، درمانده، بدبخت، خسیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
((مُ))
اجیر، کسی که برای گرفتن مزد کار انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
شدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره
کارگر
دیکشنری اردو به فارسی