جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود
آنکه از شیر خوردن او را سکر رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه از خوردن شیر شتر مست شده مثل اینکه شراب خورده باشد. ج، ملبونون. و گویند: رجل ملبون و قوم ملبونون. (ناظم الاطباء) ، اسب به شیر پرورده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب پرورش یافته به شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
آنکه از شیر خوردن او را سکر رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه از خوردن شیر شتر مست شده مثل اینکه شراب خورده باشد. ج، ملبونون. و گویند: رجل ملبون و قوم ملبونون. (ناظم الاطباء) ، اسب به شیر پرورده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب پرورش یافته به شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
مصروع. (ناظم الاطباء)، پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلشده. (مهذب الاسماء)، (در اصطلاح عروض) چون هر دو سبب این جزو (یعنی مستفعلن) بدین زحاف ناقص می شود و آنکه بنفس خویش مستثقل می آید آن را مخبول خواندند. (المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41). - مخبول مذال، چون در مستفعلن خبل و اذالت جمع شود به صورت فعلتان درآید آن را مخبول مذال گویند. (از المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41)
مصروع. (ناظم الاطباء)، پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلشده. (مهذب الاسماء)، (در اصطلاح عروض) چون هر دو سبب این جزو (یعنی مستفعلن) بدین زحاف ناقص می شود و آنکه بنفس خویش مستثقل می آید آن را مخبول خواندند. (المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41). - مخبول مذال، چون در مستفعلن خبل و اذالت جمع شود به صورت فعلتان درآید آن را مخبول مذال گویند. (از المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41)
در خزانه نهاده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مال جمع کرده شده. (ناظم الاطباء) : روزن و برهون چو بسته گشت خیانت راه نیابد بسوی گوهر مخزون. ناصرخسرو. او را یمین الدوله و امین المله لقب دادند لقبی که در خزانۀ لطف الهی مخزون بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 215). - مخزون داشتن، در خزانه نگه داشتن. در خزانه نهادن و محفوظ داشتن ملکشاه... خزاین و دفاین و نفایس بر آنجا مخزون و مدفون داشتی. (سلجوقنامۀظهیری ص 32). - مخزون کردن، در خزانه نهادن. در خزانه کردن. در خزانه حفظ کردن: موش و مار اندر خزینۀخویش مفکن خیرخیر گر نداری درو گوهر کاندر او مخزون کنی. ناصرخسرو
در خزانه نهاده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مال جمع کرده شده. (ناظم الاطباء) : روزن و برهون چو بسته گشت خیانت راه نیابد بسوی گوهر مخزون. ناصرخسرو. او را یمین الدوله و امین المله لقب دادند لقبی که در خزانۀ لطف الهی مخزون بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 215). - مخزون داشتن، در خزانه نگه داشتن. در خزانه نهادن و محفوظ داشتن ملکشاه... خزاین و دفاین و نفایس بر آنجا مخزون و مدفون داشتی. (سلجوقنامۀظهیری ص 32). - مخزون کردن، در خزانه نهادن. در خزانه کردن. در خزانه حفظ کردن: موش و مار اندر خزینۀخویش مفکن خیرخیر گر نداری درو گوهر کاندر او مخزون کنی. ناصرخسرو
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). فریب خورده و فریفته شده وگول خورده و بیشتر در معامله گویند. الحدیث: المغبون لامحمود و لامأجور. (ناظم الاطباء). فریب خورده در بیع. (از اقرب الموارد). زیان دیده. زیان کشیده. زیان زده. زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن مرده را که کرد چنین زنده هرکس که این نداند مغبون است. ناصرخسرو. کسی کانده برد از نور خورشید بود مغبون به عمر خویش و محزون. ناصرخسرو. بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم. مسعودسعد. تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمی دهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 349). ستد و داد را مباش زبون مرده بهتر که زنده و مغبون. سنائی. اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون. سعدی. - مغبون شدن، فریب خوردن و فریفته شدن. (ناظم الاطباء). - مغبون کردن، فریب دادن و گول زدن. (ناظم الاطباء). - امثال: قسمت کن، یا مغبون است یا ملعون. نظیر القاسم مغبون او ملغون. (امثال و حکم ص 1159 و 226). ، سست عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). فریب خورده و فریفته شده وگول خورده و بیشتر در معامله گویند. الحدیث: المغبون لامحمود و لامأجور. (ناظم الاطباء). فریب خورده در بیع. (از اقرب الموارد). زیان دیده. زیان کشیده. زیان زده. زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن مرده را که کرد چنین زنده هرکس که این نداند مغبون است. ناصرخسرو. کسی کانده برد از نور خورشید بود مغبون به عمر خویش و محزون. ناصرخسرو. بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم. مسعودسعد. تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمی دهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 349). ستد و داد را مباش زبون مرده بهتر که زنده و مغبون. سنائی. اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون. سعدی. - مغبون شدن، فریب خوردن و فریفته شدن. (ناظم الاطباء). - مغبون کردن، فریب دادن و گول زدن. (ناظم الاطباء). - امثال: قسمت کن، یا مغبون است یا ملعون. نظیر القاسم مغبون او ملغون. (امثال و حکم ص 1159 و 226). ، سست عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
میوۀ نباتی صحرائی مانند سر افعی و بیخ آن از انگشت باریکتر باشد و برنگ سیاه بود. گویند گزیدن جانوران را نافع است و بعربی رأس الافعی خوانند و بجای بای ابجد یای حطی هم بنظر آمده است. (برهان قاطع). و رجوع به احیون شود، پنهان کردن. (منتهی الارب) ، تعمیه کردن بر کسی چیزی را و به ستر پرسیدن او را از آن. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: اختباء له خبیئاً، اذا عمّی له شیئاً ثم سأله عنه
میوۀ نباتی صحرائی مانند سر افعی و بیخ آن از انگشت باریکتر باشد و برنگ سیاه بود. گویند گزیدن جانوران را نافع است و بعربی رأس الافعی خوانند و بجای بای ابجد یای حطی هم بنظر آمده است. (برهان قاطع). و رجوع به احیون شود، پنهان کردن. (منتهی الارب) ، تعمیه کردن بر کسی چیزی را و به ستر پرسیدن او را از آن. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: اختباء له خبیئاً، اذا عمّی له شیئاً ثم سأله عنه