جدول جو
جدول جو

معنی محک - جستجوی لغت در جدول جو

محک
سنگی که طلا یا نقره را به آن می مالند و عیار آن ها را آزمایش می کنند، وسیله ای برای امتحان یا تعیین ارزش چیزی، سنگ زر، سنگ محک
تصویری از محک
تصویر محک
فرهنگ فارسی عمید
محک(مِ حَک ک)
سنگی که بر آن زر و سیم عیار کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم آلت از حک ّ به معنی سائیدن سنگ زرکش که سیاه باشد و بر آن آزمایش زر کنند. (غیاث) (آنندراج). سنگی که بدان زر و سیم عیارکنند. (ناظم الاطباء). سنگ که بدان زر و سیم و بعض فلزات دیگر شناسند. سنگی که با سودن زر و نقره بدان درست یا قلب بودن آن را معلوم سازند. سنگ زر. سنگ محکه. فتانه. سنگ صرافان. سنگ سیاه که صراف زر بدان امتحان کند و جید آن از ردی بازشناسد. سنگ که بدان زر وسیم و دیگر فلزات آزمایند. سنگی سیاه از نوع یشب که بدان زر و سیم آزمایند و از سرب و مس تشخیص کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گونه ای ژاسپ که سیاه رنگ است و در ترکیبش رست هم دارد ودر زرگری جهت تشخیص طلا و عیار آن به کار رود. سنگ عراقی. سنگ امتحان. حجرالمحک. ژاسپ سیاه:
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطر تو محک است و عقل تو معیار.
معزی.
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد برنگ
هرکه را زر بولهب رویست شادان آمده.
خاقانی.
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است.
خاقانی.
تا یافت محک شب سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت.
خاقانی.
بلی هر زری را عیاری است اما
محک داند آن و ترازو شناسد.
خاقانی.
گر چو چراغ در دهن زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون توئی.
خاقانی.
آن بگهی هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی.
نظامی.
زر ز خورشید ذره ذره شود
اگر از خاک تو محک نبرد.
عطار.
خلق همچون زرند و دنیا را
محک امتحان همی یابم.
عطار.
محک داند که زر چیست، گدا داند که ممسک کیست. (گلستان).
به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت محک خود بگوید که چیست.
سعدی.
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
حافظ.
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چومحک.
حافظ.
سفلگان را نزند چرخ چو نیکان بر سنگ
محک سیم و زراز بهر مس و آهن نیست.
صائب.
، در مقام تشبیه کلمه را ترکیباتی است، چون محک دل و محک دین و محک شب و جز آن:
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری.
خاقانی.
بر محک شب سپیدی شد پدید
چون عیار آسمان بنمود صبح.
خاقانی.
از پس زرّ اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک ماند سپید پیکری.
خاقانی.
صحبتشان بر محک دل مزن
مست نه ای پای در این گل مزن.
نظامی.
- محک زر ایمان، کنایه از حجرالاسود
و آن را حجرالاسعد هم می گویند. (برهان) :
کعبه صرافی دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده.
خاقانی.
- محک زرین، کنایه از سنگی که طلا را بدان امتحان کنند. (از برهان).
- ، کنایه از حجرالاسود. (برهان).
- محک صبر، هر چه بدان شکیبائی را آزمایش کنند. (ناظم الاطباء).
- بر محک زدن، آزمودن. سنجیدن: ندانسته ای که چون نوائب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات مبهم برآیند، گوهر آن را بر محک عقل باید زد و در معیار و مقیاس خود بسنجید. (سندبادنامه ص 99).
زر پخته را بر محک زد عیار.
نظامی.
شاه فرموده تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص.
نظامی.
صحبتشان بر محک دل مزن
مست نه ای پای در این گل مزن.
نظامی.
ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آید
به تجربت بزند بر محک دانائی.
سعدی.
- به محک زدن، آزمودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بر محک زدن.
- سنگ محک، سنگی که سیم و زر بدان سایند تا بهره از نبهره و پرعیار از کم عیار بدانند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و سنگ محک بهمه جهان از شاوران و قصبۀ شروان برند. (از حدودالعالم). و رجوع به سنگ محک شود.
- صاحب محک، خداوند محک. آزماینده و آزمایش کننده با سنگ محک:
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم.
خاقانی.
، آزمایش. (آنندراج). آنچه بدان چیزی را بیازمایند. سبب آزمایش. وسیلۀ آزمودن: گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش. (نوروزنامه) :
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دلجویی.
خاقانی.
، آلت سودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه نوشته بدان برند. (السامی فی الاسامی). آنچه نبشته بدان تراشند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
محک(مَ حِ)
ستیهنده. (منتهی الارب). ستیزه کار. ستیزه گر. مماحک
لغت نامه دهخدا
محک(شَ)
ستیهیدن. (از منتهی الارب). ستیزه کردن. مماحکه. تماحک
لغت نامه دهخدا
محک
سنگی که بر آن زر و سیم عیار کنند محک در فارسی سوهان، زر سنج زر کش هنج آلت سودن، سنگی که بوسیله آن عیار زر و سیم را تعیین کنند: عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان که خاطر تو محک است و عقل تو معیار. (معزی) توضیح محک در اصل (لغت عرب) بکسر میم و تشدید کاف است که اسم آلت باشد از حک بمعنی ساییدن ولی معمولا آنرا محک بفتح میم و حاء و تخفیف کاف خوانند و در شعر فارسی مخفف و مشدد هر دو آمده است. حافظ گوید: خوش بود گر محک تجربه آمد بمیان تا سیه روی شود هر که دو او غش باشد، و نظامی گوید: شاه فرمود تا بمجلس خاص بر محکها زنند زر خلاص. یا محک زر ایمان. حجر الاسود. یا محک زرین. سنگی که طلا را بدان امتحان کنند، حجر الاسود
فرهنگ لغت هوشیار
محک((مِ حَ کّ))
سنگ زر، سنگی که با آن عیار طلا را می آزمایند، آزمایش، سنگ زر
تصویری از محک
تصویر محک
فرهنگ فارسی معین
محک
آزمایش، آزمون، امتحان، تجربه، عیارسنج، عیار، عیارسنجی، ضابطه، معیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محکم
تصویر محکم
استوار، سخت، دارای پایداری که به راحتی سست نمی شود مثلاً ایمان محکم، ویژگی آنچه دارای سنجیدگی و استواری است، باوقار، متین، مقابل متشابه، آیه ای که معنی آن واضح و آشکار است، به سختی، به شدت، مورد وثوق و اطمینان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محکم
تصویر محکم
استوار کننده، بازدارنده، منع کننده، سخت استوار، استوار گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکل
تصویر محکل
سرمه کش سرمه دان سرمه سای
فرهنگ لغت هوشیار
خارش آور خارش آورنده، دوایی که در تماس با پوست بدن تولید خارش کند مانند کبیکج و گزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکم
تصویر محکم
((مُ کَ))
سخت، استوار، شدید، با نیرو، قدرت یا فشار بسیار زیاد، آیاتی از قرآن که معنی اش روشن است و نیازی به تعبیر ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکک
تصویر محکک
((مُ حَ کِّ))
خارش آورنده، دوایی که در تماس با پوست بدن تولید خارش کند مانند کبیکج و گزنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکم
تصویر محکم
((مُ حَ کِّ))
انصاف دهنده
فرهنگ فارسی معین
((مُ حَ کَّ))
مردی مسلمان که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل را قبول کند و اسلام خویش راحفظ نماید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکم
تصویر محکم
استوار، پابرجا، سخت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محکم
تصویر محکم
Firm, Robust, Solid, Solidly, Soundly, Staunch, Stout, Tight, Tightly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از محکم
تصویر محکم
ferme, robuste, solide, solidement, avec du son, serré, fermement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از محکم
تصویر محکم
দৃঢ় , শক্তিশালী , কঠিন , দৃঢ়ভাবে , উচ্চস্বরে , দৃঢ় , মজবুত , টাইট , শক্তভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از محکم
تصویر محکم
מוצק , חזק , מוצק , בחוזקה , בקול רם , איתן , חזק , הדוק
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از محکم
تصویر محکم
堅固な , 頑丈な , 固体の , しっかりと , 大きな音で , しっかりした , 丈夫な , きつい , きつく
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از محکم
تصویر محکم
坚固的 , 强壮的 , 固体的 , 坚固地 , 有声地 , 坚定的 , 紧的 , 紧紧地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از محکم
تصویر محکم
단단한 , 튼튼한 , 단단하게 , 큰 소리로 , 꽉 찬 , 꽉
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از محکم
تصویر محکم
sağlam, katı, sağlam bir şekilde, yüksek sesle, sıkı, sıkıca
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از محکم
تصویر محکم
kokoh, kuat, padat, dengan kokoh, dengan suara keras, teguh, ketat, dengan erat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از محکم
تصویر محکم
firme, robusto, sólido, solidamente, com som, apertado, firmemente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از محکم
تصویر محکم
दृढ़ , मजबूत , ठोस , ठोस तरीके से , जोर से , दृढ़ , मज़बूत , तंग , मजबूती से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از محکم
تصویر محکم
fermo, robusto, solido, saldamente, con suono, stretto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از محکم
تصویر محکم
firme, robusto, sólido, sólidamente, con sonido, apretado, fuertemente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از محکم
تصویر محکم
stevig, robuust, solide, luid, standvast, sterk, strak
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از محکم
تصویر محکم
міцний , твердий , міцно , голосно , стійкий , тісний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از محکم
تصویر محکم
твёрдый , крепкий , твердый , твердо , громко , стойкий , крепкий , тугой , плотно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از محکم
تصویر محکم
solidny, robustny, solidnie, głośno, stanowczy, mocny, ciasny, mocno
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از محکم
تصویر محکم
fest, robust, solide, kräftig, standhaft, eng
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از محکم
تصویر محکم
thabiti, imara, kwa uthabiti, kwa sauti, ngumu, kwa nguvu
دیکشنری فارسی به سواحیلی