جدول جو
جدول جو

معنی محوطه - جستجوی لغت در جدول جو

محوطه
زمینی که دور آن دیوار کشیده باشند
تصویری از محوطه
تصویر محوطه
فرهنگ فارسی عمید
محوطه
(مُ حَوْ وَ طَ)
تأنیث محوط. محوطه. دیواربرکشیده. دیوارکشیده. که در پیرامون دیوار دارد. دیواربست. هر جای محصور و محدود. هر جای که از دیوار و جز آن احاطه شده باشد و هر کشتزار محدودی. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات گوید اسم ظرف است از تحویط که سوای لام کلمه تعلیل و تبدیل نمی پذیرد و به فتح میم و سکون حاء غلط است چه صحیح داشتن حرف علت در صیغۀ ظرف اجوف از ثلاثی مجرد بدون موانع ثابت نشده، یا آنکه در اصل ’محوطهبه’ بوده باشد (به فتح میم وضم حاء و سکون واو) و از کثرت استعمال صلۀ باء حذف شده فقط محوطه به معنی اسم ظرف مستعمل شده است. (غیاث) : عنّه، محوطۀ چوب. (منتهی الارب). دیوار بست از چوب که شتران و اسبان را سازند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
محوطه
دیوار برکشیده، زمینی که دور آن دیوار کشیده باشند
تصویری از محوطه
تصویر محوطه
فرهنگ لغت هوشیار
محوطه
((مُ حَ وِّ طِ))
زمینی که دور آن را دیوار کشیده باشند
تصویری از محوطه
تصویر محوطه
فرهنگ فارسی معین
محوطه
گردونه
تصویری از محوطه
تصویر محوطه
فرهنگ واژه فارسی سره
محوطه
حیطه، فضا، میدان، ساحت، حیاط، صحن، زمین نامحصور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محوط
تصویر محوط
احاطه شده، محصور شده، آنچه گرداگرد آن دیوار کشیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَوْ وَ لَ)
تأنیث محول. بازگذارده شده. واگذارده. محوله
لغت نامه دهخدا
(مُ حَیْ یا)
دهی است از دهستان خمین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در شش هزارگزی شمال خاوری راه اتومبیل رو مرز عراق به خرمشهر، و سه هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 400 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ)
محیاه. پرمار. ارض محواه و محیاه، زمینی مارناک. زمینی بسیارمار. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ وَ /وُ رَ)
پاسخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ وَ رَ / رِ)
صندوقچۀ خرد از چرم سطبر و بلغار. مجری از چرم برای خرد و ریز زنان (شاید مصحف محبره به معنی دوات و سیاهی دان) باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ)
جایی است در بلاد مراد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ رَ)
تأنیث محور. جفنه محوره، کاسۀ سپید کرده شده به کوهان و پیه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ زَ)
در حوزه درآورده
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْوَ زَ)
نامی برای قم و توابع آن. آنچه از دیگر شهرها که به نزدیک قم اند با قم جمع کرده اند و اضافت نموده و آن را محوزه می خوانند. (تاریخ قم ص 56)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
خالص نسب گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ویژه شدن
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
ارض محوقه، زمین کم نبات به جهت قلت باران. (منتهی الارب). زمین کم گیاه از کمی باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ قَ)
مکنسه. جاروب. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ وَ کَ)
قتال. کشش. یقال ترکتهم فی محوکه، ای فی قتال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
کاهانیدن و کم کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
تأنیث منحوط. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبان و شتران گرفتار بیماری نحطه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منحوط و منحطه شود
لغت نامه دهخدا
(مَحْ وی یَ)
تأنیث محوی. مجموعه. فراهم آمده و گردشده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
واستعین اﷲ فی الفیه
مقاصد النحو بها محویه.
ابن مالک
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
محیطه.
- قضیۀمحیطه، قضیۀ محیط. رجوع به محیط و رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
تأنیث محیط
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
تأنیث مسحوط. رجوع به مسحوط و سحط شود، شاه مسحوطه، گوسفند ذبح شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ فَ)
با هم فراگرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراگرفتن یکدیگر را، درآویختن کسی دیگری را برای مطلبی و یکی در انکار مبالغه کردن و فراگرفتن یکدیگر را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
مؤنث محطوط.
- الیه محطوطه، سرین پست.
- جاریه محطوطه، دختر پست شکم که پشت وی دراز و هموار باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنْ نَ طَ)
مؤنث محنط: اقمشه المومیاء المحنطه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محنط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از محیطه
تصویر محیطه
محیطه در فارسی مونث محیط: تریست گردک مونث محیط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محواه
تصویر محواه
مار زار زمین پر مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوطه
تصویر حوطه
هشیاری
فرهنگ لغت هوشیار
دیوار بست پر هونه ور آنچه که در گرداگرد آن دیواری بر آورده باشند دیوار بست کرده. گرداگرد چیزی بر آینده دیوار بست کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوط
تصویر محوط
((مُ حَ وِّ))
گرداگرد چیزی برآینده، دیوار بست کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محوله
تصویر محوله
سپرده شده
فرهنگ واژه فارسی سره