نورد. (دهار). بروک جولاهه. ج، مناویل. (مهذب الأسماء). نورد بافنده و آن چوبی باشد مدور. (منتهی الارب). چوبی باشد که جولاهگان هر قدر جامه بافته میشود بر آن پیچند. (آنندراج). نورد جولاهگان و نورد. یقال: هم علی منوال واحد، ایشان بر یک نوردند در خوی و جز آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جولاه. (ناظم الاطباء). خودجولاه را نیز گویند. (از اقرب الموارد) ، سزاواری. یقال: منوالک ان تفعل کذا، ای ینبغی لک وحقک. (منتهی الارب) (ناظم الأطباء) ، وجه. نسق. اسلوب. (اقرب الموارد). طرز. طور. طریقه و دستور و ترتیب نهاد و خوی. (ناظم الاطباء). لاادری علی ان منوال هو، ای علی ای وجه هو. افعل علی هذا المنوال، یعنی بر این روش و اسلوب. (از اقرب الموارد) : هر طایفه بر حسب معتقد خود تقریر کردند هم برآن منوال بی تغییر و تصرف در قلم آورد. (رشیدی). گرگ نیز هم بر این منوال فصلی بگفت. (کلیله و دمنه). کسوت عدل ملک با کسوت عدل عمر در طراز دادورزی بر یکی منوال باشد. سوزنی. سنگ و تیر بر منوال تگرگ بر ایشان ریزان کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به منواع شود، قماش و بافتگی، نوردیدگی. (ناظم الاطباء)
نورد. (دهار). بروک جولاهه. ج، مناویل. (مهذب الأسماء). نورد بافنده و آن چوبی باشد مدور. (منتهی الارب). چوبی باشد که جولاهگان هر قدر جامه بافته میشود بر آن پیچند. (آنندراج). نورد جولاهگان و نورد. یقال: هم علی منوال واحد، ایشان بر یک نوردند در خوی و جز آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جولاه. (ناظم الاطباء). خودجولاه را نیز گویند. (از اقرب الموارد) ، سزاواری. یقال: منوالک ان تفعل کذا، ای ینبغی لک وحقک. (منتهی الارب) (ناظم الأطباء) ، وجه. نسق. اسلوب. (اقرب الموارد). طرز. طور. طریقه و دستور و ترتیب نهاد و خوی. (ناظم الاطباء). لاادری علی ان منوال هو، ای علی ای وجه هو. افعل علی هذا المنوال، یعنی بر این روش و اسلوب. (از اقرب الموارد) : هر طایفه بر حسب معتقد خود تقریر کردند هم برآن منوال بی تغییر و تصرف در قلم آورد. (رشیدی). گرگ نیز هم بر این منوال فصلی بگفت. (کلیله و دمنه). کسوت عدل ملک با کسوت عدل عمر در طراز دادورزی بر یکی منوال باشد. سوزنی. سنگ و تیر بر منوال تگرگ بر ایشان ریزان کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به منواع شود، قماش و بافتگی، نوردیدگی. (ناظم الاطباء)
مرد بسیارگوی. (دهار). نیکوسخن یا تیززبان بسیارگوی. مذکر و مؤنث در آن یکسان است و گویند رجل مقوال و امراءه مقوال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). خوش بیان و گشاده زبان: امراءه مقوال و مقول، زن نیکوسخن و گویند زن زبان آور بسیارگوی. (از اقرب الموارد)
مرد بسیارگوی. (دهار). نیکوسخن یا تیززبان بسیارگوی. مذکر و مؤنث در آن یکسان است و گویند رجل مقوال و امراءه مقوال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). خوش بیان و گشاده زبان: امراءه مقوال و مقول، زن نیکوسخن و گویند زن زبان آور بسیارگوی. (از اقرب الموارد)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
بر باف نورد بافنده، بر بست روش روند دستگاه بافندگی جولاهه نورد بافنده چوبی است مدور و طولانی بشکل استوانه که هر قدر پارچه بافته شود بر آن پیچند، روش اسلوب شیوه
بر باف نورد بافنده، بر بست روش روند دستگاه بافندگی جولاهه نورد بافنده چوبی است مدور و طولانی بشکل استوانه که هر قدر پارچه بافته شود بر آن پیچند، روش اسلوب شیوه