جدول جو
جدول جو

معنی محنوج - جستجوی لغت در جدول جو

محنوج(مَ)
کج کرده، سخت تافته (رسن و امثال آن). (از منتهی الارب). حبل محنوج، ریسمان سخت تافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محجوج
تصویر محجوج
مطلوب، مقصود، ویژگی آنکه با حجت و دلیل مغلوب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه ای که آن را از پنبه دانه جدا کرده باشند، حلاجی شده، پنبۀ زده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نُوو)
پشت دوتاشده از کلان سالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور. عقبه محوج، پشتۀ دور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُحْ وِ)
حاجتمند و محتاج. (ناظم الاطباء). رجل محوج، مردی خداوند حاجت. (مهذب الاسماء). نیازمند: اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685) ، بی چیز. تهی دست. مفلس. (ناظم الاطباء). ج، محاویج. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی یا چیزی که محتاج و بینوا می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از حنذ. حنیذ (در تمام معانی). اسب دوانیده و سپس جل کردۀدر آفتاب بسته تا عرق کند. (ناظم الاطباء). اسبی که مهمیز کرده دوانیده شود یک دو تک بعد آن در آفتاب استاده کرده جل بر آن انداخته شود تا عرق کند. (آنندراج) ، گوشت نه بس بریان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی ازحنش. مرد ورغلانیده شده. (از منتهی الارب) ، گزیدۀ از حنش. مرد گزیده مار یا دیگر از هوام و حشرات، رانده شده به زور و اکراه. مرد رانده شدۀ به اکراه و جبر. رانده شده به اکراه وجبر، مرد پوشیده حسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صبی محنوک و صبی محنّک، کودک که خرما خائیده بر کامش مالیده باشند. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ نُ وَ)
خم وادی. (ناظم الاطباء). پیچ رود. گردش رودخانه. خم رودخانه. محناه. محنیه. ج، محانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجنون. دیوانه، مبتلی به صرع. (آنندراج) (منتهی الارب). مصروع. گرفتار صرع. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقصود. (آنندراج).
- رجل محجوج، ای مقصود. (منتهی الارب). مرد قصد کرده شده و اراده کرده شده.
، آمد و رفت کرده شده، خانه کعبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حلیج. (منتهی الارب). قطن محلوج، پنبه که از پنبه دانه بیرون کرده باشند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پنبۀ زده. پنبۀ دانه بیرون کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پنبۀ بریده. مهذب الاسماء). پنبۀ زده شده و بخیده و حلاجی کرده شدۀ آماده برای رشتن که بنجک و بندک و بندش نیز گویند. (ناظم الاطباء). شیده. ندیف. زده. واخیده. منقوش. فلخمده. فلخمیده. فلخوده. فرخمیده. مندوف. غاژده. پخته. حلاجی شده. فخمده. فخمیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش.
ناصرخسرو.
، زمینی که گیاه آن را بکلی چریده اند. (مرصع)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
کج کننده. (آنندراج). کژکننده. (از منتهی الارب). آنکه می پیماید و خم می کند و تاب می دهد، حیله باز، آنکه سوگند دروغ می خورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درمانده کسی که بوسیله حجت و برهان مغلوب شده مغلوب بدلیل: ... اگر از دیو محجوج دمر جوح آید او را هلاک کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه زده، پنبه که از پنبه دان بیرون کرده باشند، پنبه بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
((مَ))
پنبه حلاجی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجوج
تصویر محجوج
((مَ))
کسی که توسط حجت و برهان مغلوب شده، مغلوب به دلیل
فرهنگ فارسی معین
حلاجی شده، پنبه زده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد